گفتگوهای تنهایی




هوالمحبوب

 

من جزو بی‌اعصاب‌ترین تماشاگران فوتبالم. جزو اونهایی که اصلا و ابدا تحمل باخت ندارن، از مساوی کردن مخصوصا مساوی بدون گل متنفرم. البته از اونایی هم نیستم که با یه باخت کلا بد تیمم رو بگم. سالهاست این عشق تو وجود ماها هست، با برد و باخت و رتبهء توی جدول هم ذره‌ای از کیفیت و کمیت این عشق کم نشده. قطعا بعد از اینم نمیشه. اگر به من بود ترجیح میدادم بازیکن‌های تیمم رو جوون‌های با‌استعداد همین شهر و دیار تشکیل بدن. ترجیح می‌دادم جو تیم یک جو بومی باشه. اما فعلا هیچی دست من نیست و فعلا مشغول خوشحالی کردن از این برد دلچسب هستم. امیدوارم قهرمانی یک بارم برای ما رقم بخوره.

 هر چند هیچ وقت هیچ دختری بازی‌های تراکتورسازی رو از نزدیک ندیده، اما هیچ وقت روی سکوها فراموش نشدیم. به افتخار همهء پرشورها که بی‌نظیرترین تماشاگران دنیان.

آذربایجان قیزلاری

 گویلرین اولدوزلاری

 ایستادیوم یوللاری

 گوزله ییری اونلاری

عاشقانه سیزبووطن

 عاشیقی آرخازدایوخ

بیزآلاروخ حققیزی

تورک قیزلاری

تورک قیزلاری



هوالمحبوب

وقتم خیلی کم بود، انتخابم از اون هم کمتر، می‌تونستم وبلاگ رو برای همیشه حذف کنم و برم دنبال زندگیم، کانال و پیج و هر چیزی که داشتم رو پاک کنم و به هیچ اتفاقی فکر نکنم، برگردم به آدم سه سال پیش، که تنها دلخوشی‌اش کتابهاش بودن.
می‌تونستم مثل دو بار قبلی فرار کنم از رنجی که آدم‌ها بهم می‌دن، همون سالهایی که تا یه نفر پا پی‌ام می‌شد وبلاگ رو پاک می‌کردم و کوچ می‌کردم یه جای دیگه. اما این بار من سی ساله بودم، با کلی تجربه. یه آدم که داشت تلاش می‌کرد با عقلش تصمیم بگیره نه با قلبش. طرف حسابم مجازی نبود که بتونم ازش فرار کنم. آدمی نبودم که مثل قبل جاخالی بدم و بذارم کلی فکر اشتباه تو سر آدم‌ها شکل بگیره. آدم‌های کوته‌فکری که حتی کامنت‌های ساده‌ات رو به هزار و یک چیز بی‌ربط تعبیر می‌کنن. آدم‌هایی که نگاهت رو تفسیر می‌کنن، کلمه‌هات رو نقد میکنن و حتی ساده بودنت رو می‌ذارن پای حماقتت. همون آدم‌های کوته فکری که ادعای علم و دانش‌شون گوش فلک رو کر کرده، ولی ترجیح میدن دربارهء پیش‌پا‌افتاده ترین مسائل با یه آدم کوته‌فکر دیگه بحث کنن تا قاطی مسائل سخت اطراف‌شون بشن.
هیچ وقت نتونستم نقاب روی صورتم بزنم. هیچ وقت نتونستم در ظاهر از کسی تعریف کنم و پشت سرش لیچار بارش کنم. هیچ وقت نتونستم حسی به یه نفر داشته باشم و بهش نگم. همیشه قهر و دعوا و دلخوری‌ام‌ از چهره‌ام مشخص بود. قهر که می‌کردم از شکل تایپ کلمه‌هام می‌فهمیدن. از طرز سلام کردنم می‌فهمیدن، از جمع شدن بساط صبحانه می‌فهمیدن از سکوتم می‌فهمیدن.
اون شب صبر کردم، شب‌های بعدش هم همین طور اما دهمین روز، صبح که از کوه اومدیم پایین بهش پیام دادم. تمام چیزهایی که فکر می‌کردم نباید بدونه رو بهش گفتم. حالا خودم از این حس لعنتی رها شدم. حالا دیگه در قید و بند چیزی نیستم. آرامش دارم و دارم کیف میکنم از این آرامشی که خودم برای خودم ساختم.‌
دیروز به شکرانهء این حال خوب، دست خودم رو گرفتم و بردمش گردش. رفتیم یه رستوران ایتالیایی و غذایی که مدت‌ها بود هوس کرده بودم رو سفارش دادم. کیفور شدم و کلی پاساژ گردی کردم. رفتم برای روز عشق هدیه خریدم. پنهونی و قایمکی کادوش کردم و تا نشستن روی صندلی‌هاشون گرفتم سمت شون. شکلات قلبی گرفتم و با عشق تعارفش کردم به همهء اعضای جلسه. زیباترین رژی که داشتم رو کشیدم به لب‌هام و نترسیدم از اینکه بقیه چه فکری می‌کنن، گذاشتم موهام آزادانه برای خودش برقصن و هی زیر شال پنهونشون نکردم. بهش لبخند زدم. بهم لبخند زد. دستم انداخت، دستش انداختم، تنها اومد و من‌فهمیدم این تنها اومدن نتیجهء حرفهای منه.
ته تغاری‌مون گله کرد که چرا برای اون هدیه نگرفتم، منم قول یه هدیه رو بهش دادم :)
خلاصه که دیروز یکی از روزهای خوب خدا بود. من حالم خوبه. اومدم حال خوبم رو منعکس کنم و بهتون بگم روز عشق تون مبارک. شما در چه حالین؟


هوالمحبوب 

از سال ٩٢ تا سال ٩٧ دقیقا پنج سال و سه ماهه که بلاگرم. آدمی که به شدت به فضای خصوصی بلاگش وابسته است، به دوستای بلاگرش وابسته است، رفتن ها اذیتش میکنه، ننوشتن ها اذیتش میکنه، بی خبری ها اذیتش میکنه. اما بعد از پنج سال دیگه یاد گرفتم که هیچ بلاگری تا ابد بلاگر نمی مونه. یاد گرفتم که چیزی که اینجا تجربه میکنم شاید تو جهان واقعی نتونم نظیرش رو پیدا کنم. یاد گرفتم بنویسم و از نوشتن نترسم. کنارتون رشد کردم. خندیدم، گریه کردم. از دست دادم، به دست آوردم. اینجا عاشق شدم، معلم شدم، اینجا قد کشیدم. اونقدر این فضا برام الهام بخش بوده که هیچ رقمه نمیتونم رهاش کنم و برم. اما از دیشب یه چیزی، منو به فکر فرو برده. اینکه چند درصد از ماها همونی هستیم که می‌نویسیم؟ چقدر نقاب داریم، چقدر صادقیم و چقدر متوهم؟برای من اینجا یه سرزمین بکر و نابه که توش ضربه هم زیاد خوردم اما تلاش کردم ضربه نزنم. هرچی گفتم صادقانه و از ته دل بوده، سعی کردم حرمت آدم ها رو حفظ کنم که حرمت خودمم حفظ بشه. اما گویا گاهی هرچقدر صادق تر باشی، هرچقدر محجوب تر باشی، بیشتر منفور میشی، از اینکه ترکم کنید ناراحت نمیشم. خوشحال هم میشم که اگر حس خوبی بهتون نمیدم ترکم کنید. اما اگر موندید و خوندید، مدیون هستید اگر منو از دید خودتون قضاوت کنید. مدیون هستید که نوشته هامو، تعبیر بکنید. خوشحال میشم که اگر جایی کامنتی ازم گرفتید که دوست نداشتید، حس بدی بهتون داده، دچار سوتفاهم تون کرده، رک و راست به خودم بگید، به جای اینکه خودتون و منو عذاب بدین.کامنت ناشناس بازه لطفا هر چی خواستین  بگید. 


هوالمحبوب

 سر یه اتفاقی این هفته نمی‌خواستم برم جلسهء داستان، اما بعد جلسه که عکس‌ها رو دیدم خیلی دلم گرفت، حس کردم وقتی نیستم، هیچ چیزی توی این جهان تغییر نمی‌کنه، به خاطر نبودن من هیچ چیزی عوض نشده بود، حتی صندلی همیشگی منم به تصرف مهمان در اومده بود!
کار دنیا هم همینه. ما فکر می‌کنیم مرکز ثقل جهانیم، درحالی که وقتی بمیریم هم چیزی توی جهان تغییر نمی‌کنه. خورشید دوباره از شرق طلوع می‌کنه و ماه هم دقیقا تو همون ساعت مشخص تو آسمون ظاهر ‌می‌شه، ستاره‌ها جاهاشون تغییر نمی‌کنه و در کل کائنات به هم نمی‌ریزن. حتی تو جهانِ کوچکِ خانه هم اگر نباشم، نهایتش تا چهل روز برام سوگواری می‌کنن، بعدش دیگه نه از خوابشون می‌گذرن برای من و نه از خوراکشون.
بیان هم بعد از چند روز وبلاگم رو بی صاحاب اعلام می‌کنه و چندی بعد یه صفحه آشپزیی چیزی، جای نوشته های منو می‌گیره. شاید بچه‌ها هم تا چند روز دمق باشن، غمباد بگیرن، تو مدرسه برام مراسم یادبود بگیرن و حتی چند نفری برام گریه کنن، مهین بزنه رو پاش بگه حیف شد نسرین، عشق خالص بود، جمیله بگه وای حالا صبحونه رو چیکار کنم، مریم بگه . نمی‌دونم مریم دقیقا چی میگه، زیادی مودبه و نمی‌شه ته دلش رو خوند ولی می‌دونم که ناراحت می‌شه از نبودنم.
شاید سال‌ها بعد حتی ایلیا و السا خاله نسرین رو یادشون نیاد، محیا ولی معلم ادبیاتش رو همیشه یادش هست، حداقل روزهایی که بخواد پیرمرد و دریا رو ورق بزنه، چشمش به یادداشت صفحهء اولش می‌خوره، یا هر وقت بره سراغ فرهاد حسن‌زاده، یا هوشنگ مرادی،بره. یا نمی‌دونم، وقتایی که عکس‌هامون رو ببینه. عطا حتما گریه می‌کنه، می‌دونم دوستم داره، دیروز تو چشم‌هاش یه مرد سی ساله رو می‌دیدم، اونقدر که باشعور شده بود، هادی برام نوحه می‌خونه، عسل‌ها، ثناها، سوین کنجکاوم، نوای عزیزم، شاید سخت‌ترین مرحلهء رد شدن از قید و بند این دنیا بچه‌هام باشن، دوست ندارم رفتنم ناراحت‌شون کنه. امیرحسین حلوای مراسم رو میاره، علی مجلس گرم کن می‌شه. ماریا احتمالا مدیرکل برگزاری مراسم سوم و هفتم و چهلم باشه. تلاش می‌کنه همه چیز سرجاش باشه، هستند بچه‌هایی که از رفتنم خوشحال بشن؟؟ نمی‌دونم، فکر کردن بهش حالمو بد می‌کنه. اما قطعا هستند آدم‌هایی که دوستم ندارن و ترجیح می‌دن نباشم.
دیشب، نزدیکای ساعت یازده خوابیدم، انگیزه‌ای برای بیداری نداشتم، خوابدیم بلکه توی خواب به آرامش برسم. اما همش خواب‌های عجیب غریب دیدم. صبح بدنم کوفته بود از بس هی این ور و اون ور شده بودم سر جام.
جالب‌ترین بخش ماجرا مربوط به یکی از بلاگرها بود، چند روز پیش بود که تصمیم گرفتم دیگه دنبالش نکنم، دیشب تو خوابم هی زنگ می‌زد بهم منم جواب نمی‌دادم. جالبه که اصلا ارتباط تلفنی و خارج از بلاگی با هم نداشتیم!
از اون ور یکی از همکلاسی‌های کارشناسی‌ام که دو سال پیش خیلی اتفاقی آی دی اش رو پیدا کرده بودم، مدام بهم زنگ ‌می‌زد. این آدمیه که همون دو سال پیش سر حجاب بحث‌مون شد و دیگه پیامی رد و بدل نکردیم باهم!
محور اصلی خواب دیشیم، جلسه‌ای بود که نرفتم. یعنی اینقدر بی جنبه‌ام برای غایب شدن از یه جلسهء داستان که تک تک لحظه‌هایی که نبودم رو تو خوابم دیدم. حتی بخش قهر رعنا رو هم !

خلاصه این چند روز دنیای عجیبی ساختم برای خودم، مخصوصا بخشی که مربوط به بلاگرهاست، قهرهامون، دعواهامون، سرخوشی‌هامون، درد و دل‌هامون و انرژی فرستادن‌هامون. امیدوارم روزهایی که نیستم، دلتون برام تنگ بشه. و بگین کاش بود هنوز. نرسه روزی که بی‌تفاوت از کنارم رد بشین و حرفی برای گفتن نداشته باشین. چون من تک تک تون ور دوست دارم.


هوالمحبوب

دیروز وقتی داشتم برای ناهار کتلت سرخ می‌کردم، گفتم که اگه می‌دونستم که مریم اینا میرن اون رستوران حتما باهاشون می‌رفتم، دیگه کی می‌خواد بعد از این منو ببره اونجا. (یه جای خارج از شهر)

داداش خیلی جدی برگشت گفت خودم می‌برمت. اصلا حاضر شو برای ناهار بربم. گفتم نه حالا دیگه کتلت درست کردم، بمونه واسه بعد. گفت واسه یه همچین چیزی آدم حسرت نمی‌خوره، هر وقت دلت خواست بگو که با هم بریم. خندیدم و مشغول سرخ کردن کتلت ها شدم.

گاهی وقت ها فکر می‌کنم اگر ما رابطه‌مون همیشه گرم و صمیمی بود چه حسرت‌هایی از زندگی من کم می‌شد؟ اگه داداش همیشه بود، اگر همیشه برام وقت می‌ذاشت، اگر من هیچ وقت جای خالیش رو حس نمی‌کردم، اگر همراه تر بود

از این سینه سپر کردن‌هاش خوشم میاد. از اینکه گاهی حس می‌کنم یه برادر دارم که می‌تونم روش حساب کنم، حالم خوب میشه. اما راستش خیلی ساله که دیگه حس برادر بزرگ داشتن از دلم رفته. شاید آخرین بارش برگرده به سال اول دانشگاه، که ترک موتورش می‌نشستم که منو تا سر خیابون ورزش برسونه که سوار سرویس دانشگاه بشم.

بعدش دیگه هیچ خاطره‌ی مشترک پررنگی با هم نداشتیم، تفریح نکردیم، باهم نخندیدیم، با هم کشتی نگرفتیم، نزدیم تو سر و کله‌ی هم، برام بستنی قیفی نخرید، کتابهاشو کی برنداشتم بخونم، یواشکی پول تو جیب مانتوم نذاشت که چشمک بزنه و بگه که مامان نفهمه، برای خودت خرج کن فقط.

دورترین خاطره‌ام برمی‌گرده به سینمای مشترکی که رفتیم. اون سالها شاگرد مکانیک بود. یه جوون دراز و لاغر که صبح تا شب کار می‌کرد و شب خسته و داغون می‌رسید خونه. پنجشنبه روزی بود که مریم، نون جان رو برداشته بود و با دوستاش رفته بودن سینما، دیدن فیلم سیاوش». منو نبرده بودن. نشسته بودم به گریه کردن و غصه خوردن که چرا منو نبردن. جمعه شب که رسید دست منو گرفت و برد سینما.

گفت چه فیلمی بریم؟ گفتم سیاوش». چیز دیگه‌ای بلد نبودم. علی‌ قربانزاده تو سریال در شهر» قهرمان شده بود و هدیه تهرانی هم که اون سالها ستاره‌ای بود برای خودش.

تو تمام سالهای بچگی‌مون، برام یه غریبه‌ی مهربون بود. این فاصله هیچ وقت پر نشد. کنارش که راه می‌رفتم ازش خجالت می‌کشیدم. تو سینما هر چی دم بوفه اصرار کرده بود چیزی بخره قبول نکرده بودم. نشسته بودیم پای فیلم و من چقدر غرق شده بودم تو دیوونه بازی‌های سیاوش. وقتی یه پاکت بزرگ از گل رز رو ریخته بود روی تخت هدیه و گفته بود: خجالت کشیدم دسته گل دستم بگیرم بیام دیدنت.

حس فیلم دیدن کنار داداش بزرگه حس خوبی بود. روزهایی که میدون ساعت برام غریبه بود. خیابون‌ها غریبه بود. دستمو نگرفته بود، دستش رو نگرفته بودم. ترسیده بودم تو شلوغی‌های سینما گمش کنم.

چیزی‌که هست اینه که همیشه دوست داشتم خواهرش باشم. دوست داشتم همیشه داداشم باشه.


+وقتی که شانه‌هایم، در زیر بار حادثه می‌خواست بشکند، یک لحظه از خیال پریشانِ من گذشت: بر شانه‌های تو، بر شانه‌های تو، می‌‌شد اگر سری بگذارم.(مشیری)


هوالمحبوب


شب‌های روشن، داستان غریبی دارد، کتاب، ماجرای چهار شب از زندگی مرد جوانی‌ست که تمام طول زندگی‌اش، از گفتگو و برقراری ارتباط با ن  عاجز بوده، هرگز عشقی را تجربه نکرده و هرگز دست زنی را نفشرده‌است، حالا در شبی که دلتنگی امانش را بریده،  روی پلی کنار رودخانه‌ء فانتانکا دختر جوانی را ملاقات می‌کند و اندوهش، قلب پسر را به درد می‌آورد. پسر، همدم دختر می‌شود و تلاش می‌کند دختر را به محبوبی که خلاف وعده کرده برساند، شرط دختر برای همراهی با پسر این است که حرفی از عشق به میان نیاید، در چهار شب رویایی، هر دو قصه‌ی زندگی‌شان را برای هم تعریف می‌کنند، در پایان شب چهارم، که آخرین شب وعده‌ء دختر با محبوب بی وفایش هست، پسر لب به اعتراف می‌گشاید، به دختر ابراز عشق می‌کند چون دیگر از آمدن محبوب دختر ناامید شده است. لحظه‌ای که عشق جوانه می‌زند، دختر اشک‌هایش را پاک می‌کند و به قصد همراهی با پسر دست دراز می‌کند، ناگهان سایه‌ء محبوب بی وفا نمودار می شود و دختر شیفته‌وار به سویش کشیده می‌شود و پسر می ماند و طعم شیرین یک عشق و چهار شب بی نظیر که در کنار دختر روی پل رودخانه‌ء فانتانکا گذرانده است.
حالا دختر به وصال محبوبش رسیده و نامه‌ای برای عذرخواهی و سپاسگزاری می‌نویسید. این بخش آخرین فراز داستان است، جایی که عاشق باید برای خوشبختی معشوقش دست به دعا بردارد.

شب‌های روشنِ داستایفسکی را فرزاد موتمن، تبدیل به  فیلم معرکه‌ای به همین نام کرده است، فیلم به مراتب جاندار‌تر از کتاب است. با بازی‌ معرکه‌ء هانیه توسلی و مهدی . بعید می‌دانم که فیلم را ندیده‌باشید، به هرحال اگر ندیده‌اید، غفلت نکنید.



هوالمحبوب

کاش همین جا، بازی متوقف می شد، زمان می ایستاد، کاش دوباره همه چیز گند زده نمی شد توش. کاش دوباره مردم دلشکسته و خسته تر از قبل پناه نمی بردن به فحش و بد و بیراه. کاش این همه تحقیر نشده بودیم. امشب از ته دلم غمگینم. حتی بیشتر از حذف چند ماه پیش از جام جهانی. انگار خدا حواسش دیگه بهمون نیست، قشنگ دونه دونه خوشی هامون رو ازمون میگیره. قشنگ نشسته اون بالا داره به این روح و تن خسته مون پوزخند میزنه. چرا ماها خسته نمیشیم از امید داشتن؟ چرا ول نمی کنیم این مستطیل سبز رو که صد برابر لذت هایی که بهمون میده، دلمون رو می سوزونه. امشب واقعا دلم سوخت. بابت لب هایی که قرار بود امشب بخندن، دل هایی که شاد بشن. اما آخرش چی شد. ایستادیم که تحقیر بشیم. به بدترین شکل ممکن تحقیر بشیم. در نهایت بعد از حذف مون، ملت بریز تو پیج این و اون و دنیا رو با فحش هاشون به کی روش زشت تر بکنن. طرفدارهای پرسپولیس و برانکو بیشتر از اینکه غمگین باشن، از حذف تیم ملی مون خوشحالن. این غم انگیز ترین حالت غمگنی شدنه. که تعصب بی معنی ریشه هامونم خشده. کل تاریخ فوتبال مون شده حسرت. واقعا بسه آقای فوتبال دست از سر ما بردار.

هوالمحبوب

تا چند سال پیش، تصورم این بود که یه زندگی نرمال برای همهء آدم‌ها یه جایی شروع می‌شه، یه جایی اوج می‌گیره و در نهایت تو نقطه‌ء مشخصی به پایان خودش می‌رسه. فکر می‌کردم ازدواج هم جزئی از برنامهء از پیش تعیین شدهء زندگی همهء آدم‌هاست، آدم‌ها برای ادامهء حیات‌شون به یک همدم و محرم نیاز دارن.

اما چند هفته‌ای می‌شه که دیدم به ازدواج هم عوض شده.

اون سال‌ها با اینکه بیست و چند سالم بود اما افق دیدم خیلی محدود بود. اون سال‌ها واژهء فمنیسم برام مساوی بود با زن‌های مرد گریز، یا زن‌هایی که دوست دارن جنسیت برتر باشن، یا به تصور خیلی‌ها، زن‌هایی که چون نتونستن شوهر کنن، چون زشتن و هیچ وقت دیده نشدن، عَلم حمایت از زن برداشتن که مطرح بشن.

اما تقریبا یک سالی می‌شه که مطالعاتم راجع به این تفکر افزایش پیدا‌کرده و دارم به این باور می‌رسم که فمنیسیم نه تنها به نفع زن‌هاست، بلکه حتی به نفع مرد‌های جامعه هم هست. اما چون ما‌ها توی یه سری کلیشه، احاطه شدیم؛ نمی‌خواییم دست از باورهای سنتی و نخ‌نما شده‌مون برداریم.

اصلا قصد ندارم توی این پست به فمنیسم بپردازم، بلکه می‌خوام نقبی بزنم به موقعیت خودم و دخترانی از جنس خودم و یه قصهء پر درد که خیلی وقت‌ها بهش پرداخته نمی‌شه.

بارها به این موضوع پرداختم که ازدواج سنتی بخش‌های معیوبی داره که هیچ دختری و شاید هیچ پسری اونها رو نپسنده. بار مالی بزرگی به شکل کاملا غیر‌منطقی روی دوش مردها گذاشته می‌شه، یکی از این بخش‌های معیوب قصه است. پسری که تازه می‌خواد ازدواج ‌کنه چرا باید کلی پول خرج همسرش کنه؟ یا مادر و پدری که دختر‌شون قراره عروس بشه، چرا باید کلی خرج جهیزیه بکنن؟ دختر و پسر قصه اونقدر بی عرضه تشریف دارن که مادر و پدرها باید با کلی وام و قرض برای خونهء اونها وسیله بخرن؟

توی همین پروسهء مسخرهء اوایل ازدواج، اتفاقی که توی خیلی از خانواده های سنتی و اغلب مذهبی میوفته، اینه که به راحتی و بدون هیچ شرم و حیایی، خانوادهء پسر عنوان می‌کنن که می‌خوان قبل از عقد، عروس‌شون آزمایش بکارت بده. شما دخترانی رو تصور بکنید که توی خونهء پدر عزیزکرده هستند، عزت و احترام دارن، از خانواده های با‌آبرویی هستند، بعد یه عده به عنوان خواستگار بهشون معرفی می‌شن. تا اینجای قصه خانوادهءپسر هستند که طالب دختر مورد نظرشونن.  حالا این دخترای محترم، تحصیل کرده، دارای منزلت اجتماعی، و . باید دختر بودن یا نبودن خودشون رو به خانوادهء پسر ثابت کنن تا اون ها لطف کنن و عقد‌شون کنن!

اینکه چه فشار‌های روانی به دخترها وارد می‌شه، چقدر تحقیر می‌شن و چه آسیب‌هایی بهشون وارد می‌شه یک طرف قصه است، که به حد کافی گویاست، بخشی که خیلی برای من جالبه اینه که چرا هیچ‌کس چنین توقعی رو از پسرها نداره؟ چرا هیچ پدری از دامادش نمی‌خواد که بکارت خودش رو بهش ثابت کنه؟ چرا چنین آزمایش تحقیرآمیزی برای پسرها وجود نداره؟ چرا همیشه دخترها در مظان اتهام هستند؟

همه ی ما توی دوره‌هایی از زندگی‌مون، به آدم‌های ولنگاری برخوردیم که به قول معروف خیلی خطا‌ها توی زندگی‌شون کردن، ولی هیچ رد و اثری هم از خودشون به جا نگذاشتن، پسرهایی که کلی رابطهء هوس‌آلود رو تجربه کردن و در نهایت برای ازدواج دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده گشتن، دخترهایی که تمام لذت های غیر متعارف جنسی رو تجربه کردن اما همچنان به خیال خام عده ای دختر موندن و

عده‌ای فکر می‌کنن که نجابت آدم ها رو هم می‌شه با آزمایش سنجید، می‌شه روی آدم ها مارک زد، می‌شه به جنس آکبند یا دست دوم طبقه‌بندی‌شون کرد.

توی این وضعیت آشفتهء جامعه، کسانی هم که می‌خوان شرافتمندانه ازدواج کنن، دست و بال‌شون بسته است، چون می‌ترسن، برای این ترس هم دلایل کاملا معقولی دارن. پسرها اغلب نگران بخش مادی قضیه هستند، چون مجبورن با دست خالی کلی سکه مهرِ همسرشون کنن و نمی‌تونن اطمینان کنند که بعد از عقد، به خاطر همون سکه ها راهی زندان‌ خواهند شد یا خیر.

دخترها هم که از هزار و یک چیز می ترسن، از محدود شدن، از خیانت دیدن، از بی‌مهری دیدن و

این وسط به نظرم ن در کشورهای دیگه وضعیت بهتری دارند. اینجا ما با اسم مهریه فریب می‌خوریم در حالی که از تک تک حقوق اولیه محرومیم. در کشورهای دیگه مهریه‌ای در کار نیست ولی زن‌ها از نظر حقوقی اوضاع به سامان تری دارند. چون نه حق خروج از کشورشون دست همسره، نه حق طلاق، نه حضانت فرزند، نه حق تعیین مسکن، نه حق اشتغال و ادامه ی تحصیل و نه هزار تا چیز دیگه‌شون. اونها به اسم مهریه فریب نخوردن و راضی‌تر به نظر میان.


هوالمحبوب


روز چهارشنبه وسط جلسه‌ی داستان‌خوانی بودیم که، خانم آ»، رئیس کتابخونه وارد سالن شدن و در کمال ادب ازمون درخواست کردن که بعد از اتمام جلسه‌ی نقد و بررسی‌ِداستان، بشینیم توی سالن، تا آقای ص»، تحقیق خودش رو درباره‌ی کشور ژاپن بهمون ارائه بده. اینک ژاپن چه ربطی به ما و جلسه‌‌ی داستان‌مون داشت رو ازش نپرسیدیم، چون بالاخره ایشون رئیس بودن و ما نبودیم. خلاصه اینکه ساعت شش و نیم عصر که نقد داستان تموم شد، رفتیم نشستیم دور میز کنفرانس و چشم دوخیتم به صفحه‌ی نمایشگر بزرگ وسط سالن. آقای ص» با یک لحن انقلابی و کوبنده شروع کردن به ارائه‌ی تحقیق‌شون. حالا نه فکر کنین تحقیقِ‌علمی و خلاقانه و شاخی انجام‌داده بودنا؛ نخیر، تصور کنید، انگار یک نفر نشسته تمام مطالب ویکی‌پدیا رو درباره‌ی ژاپن جمع‌آوری کرده؛ ریخته تو اسلاید‌های ساده و بی‌روح و چند تا عکس از در و دیوارهای ژاپن رو هم گذاشته تنگش و فکر می‌کنه دنیا رو با این تحقیقش ت داده. حالا از سطحی بودن تحقیق بگذریم، لحن مسخره‌ی خود آقای ص» هم بیشتر آدم رو کفری می‌کرد.
برای منی که از ساعت شش صبح سرپا بودم و بعد از مدرسه بدو بدو رفته‌بودم خونه، ناهار خورده‌بودم و دوباره بدو بدو اومده‌بودم کتابخونه و تا شش و نیم عصر نشسته‌بودم تو جلسه، تحمل این فضا حقیقتا خارج از توان بود. مضاف بر اینکه دچار افت شدید فشار خون بودم و دست و پاهام یخ زده بود، انگار نشسته‌باشم وسط یخچال‌های قطبی.
خلاصه نتونستم بیشتر از این اراجیفش رو تحمل بکنم و گفتم ببخشید آقای ص» هدف شما از انجام این تحقیق چی بود؟ در کمال شگفتی ایشون عنوان کردن که هدفم این بود که بفهمم چرا ژاپن اینجوری پیشرفت کرده و ما نکردیم. مایی که تمدن‌مون میلیون‌ها سال قدمت داره و سفالینه‌هامون ال و بل.
حرف‌هاش اونقدر خنده‌دار و سطحی بود که اصلا نمی‌شد وارد بحث علمی شد باهاش. اما ناچار بودم بشم. ایشون گفتن که من چرا با این‌همه تحصیلات باید بیکار باشم توی این مملکت، در حالی که تو کشور ژاپن همه‌ی دانشجو‌ ها می‌دونن که بعد از فراغت از تحصیل، کجای کشور قراره مشغول به کار بشن. بعد من پرسیدم تحصیلات‌تون چیه؟ گفتن که لیسانس مدیریت‌فرهنگی از دانشگاه علمی‌کاربردی دارم! من همینجور داشتم شگفت‌زده می‌شدم. این وسط دوستان دیگه هم به من ملحق شدن و تصمیم گرفتیم که توجیه‌‍‌شون کنیم که کارشون چقدر به درد نخوره. گفت من می‌خواستم این تحقیق رو توی شورای‌شهر ارائه بدم ولی هیچ کس بها نداد بهم. گفتم آخه برادر من مگه این نماینده ها خودشون از این چیزا خبر ندارن؟ گفت من حتی میتونم، با نماینده‌ها مناظره کنم، بگم چرا ژاپن اینقدر پیشرفت کرده و ما نکردیم. گفتم که اتفاقا مشکل اصلی اینجاست که ما تو ایران همه‌مون استاد سخنرانی هستیم، انقدر قشنگ حرف می‌زنیم که دهن همه وا می‌مونه. ولی با حرف زدن اگر قرار بود مشکل مملکت حل بشه، تا حالا شده‌بود. لحنش جوری بود که انگار مقصر اصلی وضعِ کنونی مملکت ماییم. اونقدر چرت و پرت تحویل‌مون داد که مجبور شدیم به حالت انتحاری ختم جلسه رو اعلام کنیم. در آخر تاسف خوردم به حال جوون بیست و هشت ساله‌ای که با توهم دانایی و خود علامه پنداری، احساس می‌کرد که در حقش اجحاف شده، جوان بیست و هشت ساله‌ای که حتی ابتدایی‌ترین اطلاعات درباره‌ی شیوه‌های تحقیق رو هم نداشت، حتی بلد نبود از روی اسلایدها، متنی که نوشته رو درست بخونه، بلد نبود چطور توی یک جمع محترمانه حرف بزنه و از توجه شون، از وقتی که براش گذاشتن، تشکر کنه. تازه می‌خواست برای ادامه‌ی تحصیل بره ژاپن و تحقیقاتش رو اونجا ادامه بده!


هوالمحبوب

 

صحبت از دل و هر چیزی که تویش پنهان کرده‌ای، سخت‌ترین کار دنیاست، از کار دل با هر کسی نمی‌توان حرف زد، از شکستگی‌هایش، از گرفتگی‌هایش، از رد نگاه‌هایی که می‌نشینند کنجش، از خرابی‌ها و آوار مصیبت‌هایش. دل‌ها مشمول سختیِ کارِ زیان‌آور نیستند؛ اما بدترین بلا‌ها در طول حیات‌شان سر‌شان می‌آید. گاهی سر راه کلاس تا دفتر، تالاپی از دستت می‌افتد و ترک بر‌می‌دارد، گاهی وسط کلاس محکم خودش را به تخته می‌کوبد و ورم می‌کند، گاهی وسط یک جلسه‌ی کاری به قفسه‌ی سینه‌ات فشار می‌آورد، دستت را رویش می‌گذاری ولی آرام نمی‌گیرد، گاهی توی دستت می‌گیری‌اش و سر هر خیابان و کوی برزن می‌بری‌اش، گاهی هوس می‌کند، هوس‌هایی که دست تو نیست، نمی‌توانی برایش دوست داشتن بخری، نمی‌توانی برایش محبتی بخری که ته نکشد، از صداقت حرف می‌زند و رو‌راستی و تو چشم می‌گردانی و دور و برت را از آن تهی می‌بینی. گاهی شب‌ها گرسنه‌اش می‌شود؛ و تو بی‌صدا می‌خوابانی‌اش، گاهی دستی نیست که سرش کشیده‌شود، مرهمی نیست برای درد‌هایش، گاهی نگاهش شبیه یک خط و دو نقطه‌های اخر کامنت‌های آقای لافکادیو بهت خیره می‌شود، گاهش سکوت می‌شود؛ مثل سکوتِ آقاگل در برابر شطحیات من، گاهی لبخند می‌شود مثل وقت‌هایی که فرشته سئوگی صدایت می‌کند، گاهی ذوق می‌کند، وقتی سبزجان از یک مسافرت دونفره حرف می‌زند.

نمی‌دانم تا حالا برایتان پیش آمده که بعد از سی سال و هشت ماه و سه روز زندگی، یکهو به این نتیجه برسید که دیگر بس است یا نه، تا حالا شده بعد از سی سال و هشت ماه و سه روز از زندگی، تصمیم بگیرید که دلتان را مچاله کنید و توی سفت و سخت‌ترین گوشه‌ی قفسه ی سینه‌تان بیندازید تا دوباره هوای دلبری سرش نزند یا نه؟ تا حالا بعد از سی سال و هشت ماه و سه روز ، از نفس افتاده‌اید؟ شده که از یک آدم شوخ و شنگ و بگو بخند تبدیل به دو نقطه خط آخر کامنت‌های لافکادیو شوید؟ شده که توی یک مدرسه‌ی شلوغ و پر رفت و آمد و میان سی و چند همکار، ساکت‌ترین و نجوش‌ترین همکارتان هم نگران حالتان شده باشد؟ شده است که گریه بجوشد بیاید تا پشت سد چشم‌ها و شما قورتش داده باشید؟ شده‌است که دو هفته‌ی تمام هر روز و هر شب در حال غذا خوردن، درس دادن، خوابیدن، حتی توی بی آر تی، بدون قطره‌ای اشک، گریه کنید؟


هوالمحبوب

بند محکومین تازه‌ترین اثر کیهان خانجانی است که توسط نشر چشمه منتشر شده است. داستانی ساختارگرا، جریان گریز و ضد ژانر. این کتاب تجربهء نویی از داستان‌خوانی بود. داستانی که تمامش در زندان لاکان می‌گذرد و در بندی موسوم به بند محکومین.

بارزترین بخش روایت‌های این داستان، زبان خاص و منحصر به فرد خانجانی و اصطلاحات بکر و خاصی است که چاشنی قلمش کرده است. اصطلاحاتی که محال است جز در بین افراد حبس کشیده، بتوانی پیدایشان کنی. داستان از توصیف کلی بند محکومین آغاز می‌شود و راوی که یکی از همین زندانیان بند محکومین است، با چند جمله شَمایی کلی از این بند را به مخاطب ارائه می‌کند. بندی که نگهبانانش می‌گویند : ورودی دارد، خروجی ندارد.»

بند محکومین، شبیه نخ تسبیح تک تک این آدم ها را با داستان‌هایی منحصر به فرد دور هم جمع کرده است. نویسنده زبانی قصه گو دارد و تلاش می کند با واکاوی گذشتهء هر کدام از این آدم‌ها، به نحوی پیوندی بین خرده روایت‌های داستانش ایجاد کند. ماجرایی که از زبان زاپاتا نقل می‌شود و در هر فراز به قصهء یکی از نه زندانی اتاق‌های هفت و سه می پردازد.

زبان قصه‌گو و غیرتوصیفی نویسنده به ضرباهنگ روایت افزوده و اثر را با سرعت پیش می‌راند. خانجانی در بند محکومین، جهانی متفاوت می‌سازد که در داستان‌های با محوریت زندان، کم‌نظیر است.

همهء شخصیت های این داستان، به نقطه ی انحطاط خود رسیده و در نهایت پایشان به محکومین باز شده است. پرداختن به عشق زندگی هر کدام از این آدم ها، جرم و جنایت ها، دلبستگی‌ها و کج رفتن‌های هر کدام از این آدم ها، به نحو مطلوبی برای مخاطب تصویر شده است.

خانجانی با تالیف این کتاب تسلط خود بر ادبیات داستانی و زبان و فرم را به بهترین شکل اثبات کرده است. چاشنی طنز به خواندنی‌تر شدن این اثر کمک می کند. اصطلاحاتی که به گوش مخاطب نا‌آشناست ولی در دل روایت ها خوش می نشیند.

آه هم اگر در بساط نداشت، فی الفور، طبیعی یا سزارین، پول می زایید.»، آدم خواستگاری هم که می‌رود تحقیقات محلی می‌کند، چه برسد به ی.»، میان هاگیر واگیر جان کندن، جیب عزرائیل را هم می‌زد، سرطان ی داشت». علاوه بر زبانی طناز، تسلط به ضرب المثل ها و استفادهء مناسب و درست از این حجم از مثل ها، نه تنها خواننده را کلافه نمی کند بلکه به شیرینی روایت می افزاید.

بند محکومین کاندیدای جایزهء ادبی احمد محمود هم بود. خلاصه که هزار و یک حکایت دارد زندان لاکان رشت.


+سال‌های زیادی می‌گذره از آخرین معرفی کتابی که نوشتم، انگار کلمات دارن از زیر دستم فرار می‌کنن. شبیه آدم‌های ناشی و کارنابلد شدم.

+تیتر عنوان مطلبی از آقای علیزاده


هوالمحبوب



هوالمحبوب

 

گر در تنور، دستِ تهی پیش برده ایم
یک جو طمع به خرمن گندم نکرده ایم

دریای شوربخت وصبوریم سالهاست
طوفان چشیده ایم وتلاطم نکرده ایم

جنگل گواه باش اگر خانه سرد بود 
یک شاخه از درخت تو هیزم نکرده ایم

ما را به جرم آینه بودن شکسته اند
زیرا به روی رنگ تبسم نکرده ایم

#مجید_افشاری




 



هوالمحبوب

دی ماه لعنتی برای من، شروع یک آشنایی پر‌التهاب بود و بعد رفتن تا مرز جدی شدن و یکهو گسستن. گسستن از خودم، از زندگی، از همهء چیزهایی که مرا وصله می‌کرد به زندگی، تنش‌های بعد از پایان رابطه را کسی نمی‌تواند بفهمد، مگر خود آدم. حالا بیش از هر وقت دیگری به زندگی امیدوارم. بیش از هر وقت دیگری عاشق خودم شده ام، بیشتر از هر وقت دیگری خودم را تنگ در آغوش می‌کشم و می‌بوسم و به حس‌هایم ایمان می‌آورم.
حالا بیش از هر وقت دیگری نیاز دارم به تنهایی و س خودم. به اینکه ساعت‌ها بنشینم پشت همین میز و بنویسم و خط بزنم و واژه ها جان بگیرند و لبخند در امتداد صورتم کش بیاید و من سرم را بلند کنم و از دیدن عقربه‌های در حال دویدن شوکه شوم. دی ماه لعنتی، ماه خوبی بود، پر از تجربه‌هایی که آدم ها برایم ساختند، از کسی که گمان می‌کردم برای من ساخته شده است، تا رفیقی که گمان می‌کردم رفیق می‌ماند. از دوستی که دیر شناختمش و حالا نزدیک‌تر از هر کس دیگری به من است. حس‌هایی که در دلم جوانه می‌زد و من قیچی‌شان می‌کردم و حالا خوشحالم از این که در آستانه‌‌ء بهار، زنی قدرتمند شد‌ه‌ام، زنی که می‌تواند، بخندد و جایی در اعماق وجودش تیر نکشد. زخم‌ها قوی‌ترم کرده، حالا منم که به جنگ زندگی رفته‌ام، منم که پر از شور زندگی‌ام، با لبخندهایی عمیق. زخم‌هایم را بلد شده‌ام، دوست‌شان دارم، گاهی برایشان قصه می‌بافم، گاهی قلقلک‌شان می‌دهم و با هم می‌زنیم زیر خنده، گاهی برایشان شکلک در می‌آورم، گاهی دست می‌کشم روی سرشان و نوازشان می‌کنم، زخم‌ها دوستان منند.

جایی حوالی بهمن ماه، از رابطهءی دیگری بیرون آمدم که هفت ساله شده بود. می‌گویند شراب هفت ساله مستی‌اش دیرپاست، اما مستی این دوستی هفت ساله‌مان زود از سرم پرید.

و حالا در میانهءی اسفند دوست‌داشتنی نشسته‌ام و به خودم نگاه می‌کنم، به راهی که در دوازده ماه سال طی کرده‌ام، به قدم‌های محکمی که برداشته‌ام، به آدمی که ساخته‌ام، قوی‌تر از قبل، سرسخت‌تر از قبل، جسور‌تر و نترس‌تر از قبل. گریه‌هایم را کرده‌ام، دردهایم را کشیده‌ام، برای نود و هشت تنها خنده‌هایم را نگه داشته‌ام، بهار نود و هشت فصل عاشقی کردن‌های من است.


+عنوان بیتی از صائب تبریزی کشور دیوانگی امروز معمور از من است/ من بپا دارم بنای خانهء زنجیر را»


هوالمحبوب


روزهای اولی که به گروه مطالعات داستانی ملحق شده بودم، به جز نون کس دیگه‌ای رو نمی‌شناختم. سعی می‌کردم کمتر حرف بزنم و بیشتر شنونده باشم. هرکسی داستان می‌خوند، به جای شخص نویسنده، من نقدها و نکته‌های بقیه رو یادداشت می‌کردم، می‌دونستم که یه روزی این نکته ها به دردم خواهند خورد.
اونجا جایی بود که تقریبا ده نویسندهء  صاحب اثر حضور داشتن و چندین نویسندهء کار درست دیگه هم گه گاه بهش سر می‌زدن. نتیجهء دوسال سر و کله زدن با داستان‌ها و کتاب‌های ساختارشناسی و نقد و غیره، حالا کم کم داره خودش رو نشون می‌ده. حالا به جلسات مخفی نویسنده‌ها راه پیدا کردم و به جای ترس و لرز و سکوت ممتد آزاردهنده، دارم حرف می‌زنم، کتاب پیشنهاد می‌دم و مقاله‌هایی که خوندم رو با گروه به اشتراک می‌ذارم.
وقتی هنر داستان نویسی دیوید لاج رو جمع خوانی می‌کردیم و هر هفته راجع بهش بحث می‌کردیم، حس می‌کردم چیزی بارم نیست و عملا حرفی برای گفتن ندارم، طول کشید تا اعتماد به نفس لازم رو پیدا کنم و بتونم سرم رو بالا بگیرم. حالا دومین کتاب‌مون به پایان رسیده و من تنها کسی بودم که تک تک فصل ها رو خونده و بیشتر از بقیه راجع بهش صحبت کرده. شش یادداشت برای هزارهء بعدی» اثر ایتالوکالوینو، حقیقتا کتاب سختیه.
مجموعه سخنرانی‌های کالوینو برای کنگرهء ادبی هاروارد هیچ وقت ایراد نشد، اما به کوشش همسرش توی یه کتاب جمع‌آوری شده و با ترجمهء شسته رفتهء مژده دقیقی، به چاپ رسیده. چیزی که باعث می‌شه بهش بگم سخت، نوع روایت کالوینو هست. شاید برای شما هم پیش اومده باشه که در دوره های مختلف تحصیلی به استادی بربخورین، که خیلی آدم با سوادی باشه، اونقدر که همه با انگشت نشونش بدن، اما موقع صحبت کردن، نتونه جوری حرف بزنه که عامه فهم باشه و همهء مردم بتونن درک کنن چی میگه.

کالوینو شش یادداشت با موضوعات : سَبُکی، سرعت، دقت، وضوح، چند گانگی رو آماده می‌کنه و قبل از اینکه بتونه به کنگرهء چار الیوت نورتون برسه، فوت می‌کنه.

در جای جای این یادداشت ها به اسطوره‌ها اشاره می کنه، نمونه‌هایی بکر و خوانده نشده از اسطوره‌ها، داستان‌ها و رمان‌های مختلف رو برای شاهد گفته‌هاش میاره که خوندن همون تکه ها آدم رو جذب اثر می‌کنه. اما زبان کالوینو ثقیله. درست مثل داستان هاش که نیاز داره با شش دونگ حواست پیگیرشون باشی، اگر یک لحظه غفلت کنی داستان رو از دست می‌دی، کالوینو قصه گو نیست و جهان داستانی خاص و منحصر به فرد خودش رو داره. بیشتر روی توصیف تاکید داره و همین باعث می‌شه جزو نویسنده‌های خاص برای من دسته‌بندی بشه.
پیوندی که با فلسفه، اسطوره، شعر و قصه های عامیانه برقرار می‌کنه به جذابیت کتاب اضافه می‌کنه. همین که تو یک کتاب کم حجم، با یک ترجمهء شسته رفته، با این حجم از اثر خوانده نشده رو به رو می‌شی و می‌تونی با جهان اونها آشنا بشی به خودی خود جذابه.

کتاب برای کسانی نوشته شده که ادبیات دوست دارن، اما برای مخاطب عمومی چندان مناسب نیست؛ چون به هیچ وجه خوندنش ساده نیست. برای منی که کلی ادعام می‌شد گاه پیش میومد که یک فصل رو دوباره و سه باره بخونم تا متوجه بشم.

جاهایی از کتاب، کالوینو به تجربه‌های شخصی خودش در زمینه نوشتن می‌پردازه که بی‌نهایت جذابه. مثلا در جایی از فصل دقت می‌گه:

گاهی اوقات سعی ‌می‌کنم، خودم را در قصه‌ای که می‌خواهم بنویسم، متمرکز کنم و بعد متوجه می‌شوم چیزی که جلبم می‌کند کاملا چیز دیگری است، با بهتر بگویم چیز مشخصی نیست؛ بلکه هر چیزی است که با آنچه باید بنویسم جور نیست، این وسوسه‌ای شدید است، وسوسه‌ای ویرانگر که کافی است تا نوشتن ناممکن شود. برای مبارزه با آن سعی می‌کنم زمینه‌ء حرفهایی را که می‌‍خواهم بزنم را محدود کنم. بعد آن را به زمینه های محدود تر تقسیم می کنم. بعد باز آن ها را به اجزای ریزتر تقسیم می‌کنم و باز سرگیجه‌ء دیگری گریبانم را می‌گیرد. سرگیجه‌ء جزئیات و جزئیات و حالا مشتاق ریزه ها شده ام».

کالوینو آثار داستانی متعددی هم داره که معروف ترین اون‌ها شوالیهء ناموجود، شهرهای نامرئی، کمدی‌های کیهانی، اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری، هستند. خبر داغ و دست اول هم اینکه، به زودی ترجمهء کاملی از داستان های کالوینو منتشر خواهد شد. مترجم از دوستان داستان نویس منه.

 


هوالمحبوب

دارم به مرز پنجاه میرسم، با صورتی که علی‌رغم شادابی نسبی، داره کم کم چروک می‌شه. هوای اردی‌بهشت، هنوز هم دل‌انگیزه. امروز تصمیم دارم یه پیاده‌روی طولانی داشته باشم. یه مسیر شلوغ و پر از مغازه و آدم ها، پر از بوق ماشین ها، قصد دارم امروز فقط صداها رو بشنوم. نیاز دارم آدم های قصه ی جدیدم رو توی همین خیابون پیدا کنم. قرار داد رمان جدید رو چند روز پیش بستم، احتمالا تا اوایل پاییز بره زیر چاپ، بعد درگیر مراسم های رونمایی خواهم بود.
چند روز بیشتر به تولدم نمونده، هیچ انتظاری از اطرافیانم ندارم. حس می‌کنم، با این گیس های خاکستری رنگ، توقع کلاه بوقی و کیک و شمع یکم مسخره به نظر میاد. دوست دارم روز تولدم تنها باشم. توی یه رستوران شیک، برای خودم استیک سفارش بدم، بعد برم توی شهرکتاب چرخ بزنم، از پاساژ ارک یه کت و دامن خوشگل بخرم و کم کم آماده بشم که به عنوان خاله ی عروس به همه ی مهمونا معرفی بشم.
سال تحصیلی که تموم بشه، بیست و پنجمین سال خدمتم تموم می‌شه. بیست و پنج سال معلمی کردن برای دخترها و پسرهایی که حالا جزئی از زندگی‌ام شدن. هرزگاهی بهم زنگ می‌زنن، گاهی به مهمونی‌ها و عروسی‌هاشون دعوتم می‌کنن.
توی همین پیاده روی طولانی آقای صدر باهام تماس میگیره. بعد از سلام و احوال پرسی ازم می‌خواد تو جشن امضای کتاب جدیدش حضور داشته باشم و سخنرانی کنم. خوشحال می‌شم و بهش تبریک می‌گم. یاد سالهای جوونی میوفتم که داشتیم برای چاپ اولین کتاب‌‌مون جون می‌کندیم. حالا قبل از اینکه قلم دست بگیریم چند تا ناشر صف کشیدن که کتابمون رو چاپ کنن. 
بعد از چند ساعت قدم زدن و سرک کشیدن به کتابفروشی‌های محبوبم، بالاخره میرسم خونه. خونه‌ای که با کمک ایلیا طراحی کردم، یه خونهء قدیمی تو کوچه های باغشمال که به سبک امروزی بازسازی شده. با یه حوض بزرگ وسط حیاط. پنجره های بزرگ با شیشه های رنگی. آشپزخونهء بزرگ و دلباز که یه پنجره ی بزرگ به سمت باغچه داره. حیاط پر از دار و درخت و گل. دیوارهایی که پر از قاب عکس و تابلوهای نقاشی و طراحی های دلخواهمه. با یه اتاق دنج که دوتا دیوارش از قفسه های کتاب پوشیده شدن. خونهء من همون جاییه که وقتی دوستام توش دورهم جمع می‌شن هنوزم صدای خنده هامون گوش فلک رو کر می‌کنه.
دارم به این فکر می‌کنم که چقدر کار عاقلانه‌ای کردم که دنبال یادگرفتن سه تار رفتم، حالا این ساز دوست داشتنی بهترین همدم شبهای من شده، صداش شبیه لطیف ترین نجواهای عاشقانه است. شبهای جمعه خواهرها و برادر تو خونه‌ء من دور هم جمع می‌شن. صدای خنده های خواهرزاده هاو برادر زاده ها، زیباترین سمفونی این خونه است. هر کدوم یه جای دنج برای خودش اینجا دارن. قفسه های کتاب مربوط به آرشه. کسی که بیشترین شباهت رو به من داره، چشمهای سیاهش منو یاد تصویر خیالی اوجان میندازه. عاشق کتاب خوندنه و وقتی اینجاست سکوت خونه برام دلنشین تر میشه. السا که هست سرش توی بهارخواب گرم میشه با تابلوهای نقاشی و طرح های جدیدی که از دار و درخت حیاط می‌کشه.
برای ایلیا ساز زدن شیرین تره، ساز که می‌زنه شروع می‌کنه به زمزمه کردن، صداش شیرینه، به شیرینی بچگی هاش، میشه تو صداش غرق شد.
زندگی برای من تو پنجاه سالگی همچنان ادامه داره، با سفرهای یهویی، با کوه رفتن های همیشگی همراه نعیمه. با دورهمی های خانوادگی، کافه گردی های دوستانه، با نشست های ادبی و فیلم و تئاتر. حالا من سهمم رو از زندگی گرفتم. یه زن خوشبخت و خوشحالم که هیچ جایی برای حسرت خوردن تو زندگیش نیست.



هوالمحبوب

یکی که برام بخونه:

کوه و میذارم رو دوشم رخت هر جنگ و می پوشم 
موج و از دریا میگیرم شیره ی سنگ و می دوشم 
میارم ماه و تو خونه میگیرم باد و نشونه 
همه ی خاک زمین و میشمرم دونه به دونه 

اگه چشمات بگن آره 
هیچ کدوم کاری نداره. 

دنیا رو کولم می گیرم روزی صد دفعه میمیرم 
میکَنم ستاره ها رو،جلویِ چشات می گیرم 
چشات حرمتِ زمینه،یه قشنگِ نازنینه 
تو اگه میخوای نذارم هیچ کسی تو رو ببینه 

اگه چشمات بگن آره 
هیچ کدوم کاری نداره. 

چشم ماه و در میارم،یه نَوَردبون میارم 
عکسِ چشمت و می گیرم جای چشم اون میذارم 
آفتاب و ورش می دارم واسه چشمات در میذارم 
از چشات آینه میسازم با خودم برات میارم 

اگه چشمات بگن آره 
هیچ کدوم کاری نداره.


هوالمحبوب

دارم به مرز پنجاه می‌رسم، با صورتی که علی‌رغم شادابی نسبی، داره کم‌کم چروک می‌شه. هوای اردی‌بهشت، هنوز هم دل‌انگیزه. امروز تصمیم دارم یه پیاده‌روی طولانی داشته‌باشم. یه مسیر شلوغ و پر از مغازه و آدم‌ها، پر از بوق ماشین‌ها، قصد دارم امروز فقط صدا‌ها رو بشنوم. نیاز دارم آدم‌های قصهء جدیدم رو توی همین خیابون پیدا کنم. قرارداد رمان جدید رو چند روز پیش بستم، احتمالا تا اوایل پاییز بره زیر چاپ، بعد درگیر مراسم‌های رونمایی خواهم بود.
چند روز بیشتر به تولدم نمونده، هیچ انتظاری از اطرافیانم ندارم. حس می‌کنم، با این گیس‌های خاکستری رنگ، توقع کلاه بوقی و کیک و شمع یکم مسخره به نظر میاد. دوست دارم روز تولدم تنها باشم. توی یه رستوران شیک، برای خودم استیک سفارش بدم، بعد برم توی شهرکتاب چرخ بزنم، از پاساژ ارک یه کت و دامن خوشگل بخرم و کم کم آماده بشم که به عنوان خالهء عروس به همهء مهمونا معرفی بشم.
سال تحصیلی که تموم بشه، بیست و پنجمین سال خدمتم تموم می‌شه. بیست و پنج سال معلمی کردن برای دخترها و پسرهایی که حالا جزئی از زندگی‌ام شدن. هرزگاهی بهم زنگ می‌زنن، گاهی به مهمونی‌ها و عروسی‌هاشون دعوتم می‌کنن.
توی همین پیاده روی طولانی آقای صدر باهام تماس میگیره. بعد از سلام و احوال پرسی ازم می‌خواد تو جشن امضای کتاب جدیدش حضور داشته باشم و سخنرانی کنم. خوشحال می‌شم و بهش تبریک می‌گم. یاد سال‌های جوونی میوفتم که داشتیم برای چاپ اولین کتاب‌‌مون جون می‌کندیم. حالا قبل از اینکه قلم دست بگیریم چند تا ناشر صف کشیدن که کتابمون رو چاپ کنن. 
بعد از چند ساعت قدم زدن و سرک کشیدن به کتابفروشی‌های محبوبم، بالاخره می‌رسم خونه. خونه‌ای که با کمک ایلیا طراحی کردم، یه خونهء قدیمی تو کوچه‌های باغشمال که به سبک امروزی بازسازی شده. با یه حوض بزرگ وسط حیاط. پنجره‌های قدی با شیشه‌های رنگی. آشپزخونهء دلباز که یه پنجرهء بزرگ به سمت باغچه داره. حیاط پر از گل و دار و درخت . دیوار‌هایی که پر از قاب عکس و تابلوهای نقاشی و طراحی‌های دلخواهمه. با یه اتاق دنج که دوتا دیوارش از قفسه‌های کتاب پوشیده شدن. خونهء من همون جاییه که وقتی دوستام توش دورهم جمع می‌شن هنوزم صدای خنده‌هامون گوش فلک رو کر می‌کنه.
دارم به این فکر می‌کنم که چقدر کار عاقلانه‌ای کردم که دنبال یادگرفتن سه تار رفتم، حالا این ساز دوست‌داشتنی بهترین همدم شب‌های من شده، صداش شبیه لطیف‌ترین نجواهای عاشقانه است. شب‌های جمعه برادر-خواهرها تو خونه‌ء من دور هم جمع می‌شن. صدای خنده‌های خواهرزاده ها و برادر زاده‌ها، زیباترین سمفونی این خونه است. هر کدوم یه جای دنج برای خودشون اینجا دارن. قفسه‌های کتاب مربوط به آرشه. کسی که بیشترین شباهت رو به من داره، چشم‌های سیاهش منو یاد تصویر خیالی اوجان میندازه. عاشق کتاب خوندنه و وقتی اینجاست سکوت خونه برام دلنشین تر میشه. السا که هست سرش توی بهارخواب گرم میشه با تابلوهای نقاشی و طرح های جدیدی که از دار و درخت حیاط می‌کشه.
برای ایلیا ساز زدن شیرین تره، ساز که می‌زنه شروع می‌کنه به زمزمه کردن، صداش شیرینه، به شیرینی بچگی هاش، میشه تو صداش غرق شد.
زندگی برای من تو پنجاه سالگی همچنان ادامه داره، با سفرهای یهویی، با کوه رفتن های همیشگی همراه نعیمه. با دورهمی های خانوادگی، کافه گردی های دوستانه، با نشست های ادبی و فیلم و تئاتر. حالا من سهمم رو از زندگی گرفتم. یه زن خوشبخت و خوشحالم که هیچ جایی برای حسرت خوردن تو زندگیش نیست.



هوالمحبوب

الی می‌گفت همه چیز از آن روزی شروع شد که کد 1011 را در برگ انتخاب رشته نوشتیم.

همین باعث شد که اینقدر درگیر احساسات بشویم که زندگی برایمان سخت بگذرد. آدم‌ها آمدند و رفتند. ولی ما اتاق کنج قلب مان را کرایه دادیم که تا وقتی هوس آمدن‌ به سرشان زد، آواره نشوند. 

دوستانمان، استادانمان، شاعران و نویسنده ها. بدها خوبها. آمدند چنگ زدند به زندگی پر وصله پینه مان. هی بغض کردیم و با آب قورتش دادیم، هی نگاه کردیم و حسرت خوردیم.

حرف زدیم و عاشق کلمه شدیم. عاشق صاحبان کلمات شدیم، عاشق نگاه‌شان به زندگی شدیم. آدم‌ها پرده که پایین آمد رفتند، لباسهایشان را آویختند و با اولین دربستی که گیرشان آمد رفتند. 

ما نشستیم و زل زدیم به صحنه، به جای خالی آدم‌ها، غرق شدیم در سکوت کلمه ها، ما نتوانستیم همراه بقیه تماشاچی ها به خانه برگردیم. خانه کوچک بود و سرد. ما وا دادیم و همانجا ماندیم. 

خاک صحنه خوردن نداشت، زهر بود، کام مان تلخ شد، کلمه ها سکوت شدند و فاصله انداختند بین ما. 

سنگ برداشتیم که بزنیم بر سر سکوت که بشکنیم، خانه دلمان ترک برداشت. دیوار خانه فرو ریخت. کلمه ها، غرق شدند در سکوت، نتوانستیم نجاتشان دهیم. بی کلمه ها چه کنیم ما آویخته های این دیر فراموشی. 

گفتیم برویم تا بلکه سکوت مان کمتر برنجاند. ما کلمه هامان را دانه دانه سوا کرده بودیم، چیده بودیم بیخ دل مان تا حرف بزنیم. حالا یک مشت کلمه خیس روی دستمان باد کرده است.

دل بی دوست دلی غمگین است 


هوالمحبوب


الی می‌گفت همه چیز از آن روزی شروع شد که کد 1011 را در برگ انتخاب رشته نوشتیم.

همین باعث شد که اینقدر درگیر احساسات بشویم که زندگی برایمان سخت بگذرد. آدم‌ها آمدند و رفتند. ولی ما اتاق کنج قلب‌مان را برای ابد کرایه دادیم که تا وقتی هوس آمدن‌ به سرشان زد، آواره نشوند

دوستان‌مان، استادان‌مان، شاعر‌ها و نویسنده‌ها. بدها، خوب‌ها. آمدند، چنگ زدند به زندگی پر وصله‌ پینه‌مان. هی بغض کردیم و با آب قورتش دادیم، هی نگاه کردیم و حسرت خوردیم.

حرف زدیم و عاشق کلمه شدیم. عاشق صاحبان کلمات شدیم، عاشق نگاه‌شان به زندگی شدیم. آدم‌ها پرده که پایین آمد، با اولین دربستی رفتند و لباسهایشان را آویختند.

ما نشستیم و زل زدیم به صحنه، به جای خالی آدم‌ها، غرق شدیم در سکوت کلمه‌ها، ما نتوانستیم همراه بقیه تماشاچی‌ها به خانه برگردیم. خانه کوچک بود و سرد. ما وا‌دادیم و همانجا ماندیم

خاک صحنه خوردن نداشت، زهر بود، کام‌مان تلخ شد، کلمه‌ها سکوت شدند و فاصله انداختند بین ما

سنگ برداشتیم که بزنیم بر سر سکوت که بشکنیم، خانه دلمان ترک برداشت. دیوار خانه فرو ریخت. کلمه‌ها، غرق شدند در سکوت، نتوانستیم نجاتشان دهیم. بی کلمه‌ها چه کنیم ما آویخته‌های این دیر فراموشی

گفتیم برویم تا بلکه سکوت‌مان کمتر برنجاند. ما کلمه‌هامان را دانه دانه سوا کرده بودیم، چیده‌بودیم بیخ دل‌مان تا حرف بزنیم. حالا یک مشت کلمهء خیس روی دستمان باد کرده است. حق داشت پروین که می‌گفت: دل بی دوست دلی غمگین است


هوالمحبوب


می‌دونستم لحظه‌های آخر سال نود و هفته و برای آخرین باره که دارم می‌بینمشون.

دایره‌وار نشسته بودیم وسط حیاط و حرف می‌زدیم.

نمی‌دونستم اینکه من تو عروسیِ دخترِ خانم "ع"، چی قراره بپوشم اینقدر جذابه، نمی‌دونستم اینکه من قراره تو عروسی برقصم یا نه چقدر می‌تونه براشون خوشایند باشه. بیشترین و پر تکرار ترین سوالی که ازم می‌پرسیدن این بود که کی رو از همه بیشتر دوست دارین. گفتم، همه‌تون رو دوست دارم، اما همه‌تون رو به یک اندازه دوست ندارم، آندیا گفت چه صادقانه.

گفتم معلم‌ها همیشه باید راست بگن، شیطون‌ترین‌ها، بازمره‌ترین‌ها، مودب‌ترین ها، درس‌خون‌ترین‌ها همیشه جذاب‌ترن برام. از دانش‌آموز بد‌دهن، دعوایی، قلدر، درس‌نخون و بی‌زبون هم هیچ خوشم نمیاد.

دلم می‌خواست در دلم رو باز کنم و دونه دونه‌شون رو بچینم تو گوشه کنارای دلم. کی وقت کردن اینقدر برام عزیز بشن آخه؟ مگه همونایی نبودن که تا چند ماه پیش کفرم رو در میاوردن؟ چی ان این موجودات دو پای کوچولو؟ غمشون غ، خنده‌شون خنده‌مه، دلتنگی‌هاشون دلتنگم می‌کنه.

داریم بساط نود و هفت رو جمع می‌کنیم، با تمام غمی که تو دلمونه، با همهء خنده‌هایی که ازمون دریغ شده، با همهء عشقی که تو دلمون موند و هدر شد، داریم سال رو تحویل می‌کنیم بدون اینکه، حال و هوای عید حتی از هوا مشخص باشه. تبریز برفی کجاش شبیه بیست و هفت اسفنده آخه؟

سال نود و هفت با تمام فشارهای مالی، عاطفی، روحی و کاری که داشت، سال بدی هم نبود، حداقل بدتر از سالی که مهناز رفت، نبود، یا حتی بدتر از سالی که نون جان مریض شد، یا بدتر از سالی که

بگذریم، نود و هفت سال عبرت‌های متعدد بود، سال پایان دادن به انتظارها، سال شروع یک رابطهء تازه و تلاش برای تثبیت شدن در یک جمع فرهیخته.سالی پر از حسرت، پر از شک، پر از دلتنگی.

قراره بعضی‌ها رو تو سال نود و هفت جا بذارم و فقط خاطره‌هاشون رو با خودم ببرم به سال جدید.

تو سال نود و هشت یه پروژه ی بزرگ و حسرت برانگیز رو محقق می‌کنم، نه اینکه فقط حرفش رو بزنم، محققش می‌کنم و بعد اینجا با صدای بلند می‌گم آقای اوجان دیدی بدون تو هم می‌تونستم؟ دیدی نبودنت هیچ مانعی برای رسیدن به رویاهام نبود. می‌نویسم که من به عنوان یک انسان ترسو تونستم بدون اینکه بهت تکیه کنم، بزرگترین رویای زندگیم رو محقق کنم، بعد از این تنها بودنت، داشتنت، حضورت می‌تونه رویای یک عمرم باشه.هیچ هم یادم نرفته که سی و یک سالگی هم داره می‌رسه و من هنوز ندارمت.

قراره طی این بیست روز یک نفر رو برای خودم کمرنگ کنم، هرچند برام خیلی دشواره، ولی باید تلاشم رو بکنم. آی آدم‌های بلاگستان، سالتون پر از آرزوهای محقق شده، پر از رویاهای برآورده شده، پر از قراردادهای پر پول، پر از همکاری های درجه یک، پر از جشن و سرور و پایکوبی. پر از دو نفره شدن ها.


هوالمحبوب

 

همیشه فکر می‌کردم بالاخره یک جایی وسط دانشکده ادبیات، با تو چشم در چشم می‌شوم، یک جایی عشق‌مان با یک دعوا شروع می‌شود و بعد درگیر هم می‌شویم.  همان روزهایی که ما دانشجوهای ارشد فلک زده‌ای بودیم و در به در دنبال سایت اختصاصی می‌گشتیم، فکر می‌کردم یک روز تو از آن اتاق تنگ و تار مخصوص دانشجوهای دکتری بیرون می‌آیی و سیستم‌ات را نشانم می‌دهی و می‌گویی من امروز کارم زودتر تموم شد، اگر کاری دارین می‌تونین ازش استفاده کنین خانم

سالهای دانشکده هیچ جلسه دفاعی را از دست نمی‌دادم به این امید که یکی از این فارغ‌التحصیل‌شوندگان خوشبخت تو باشی.

فکر می‌کردم یک روز بالاخره توی سلف استادان زیر چشمی نگاهم می‌کنی، لبخند می‌زنی و باب آشنایی‌مان باز می‌شود. اصلا دلیل اینکه هیچ وقت پایم به سلف دانشجوها باز نشد همین بود، دوست نداشتن ماهی پلو بهانه بود. دلیل آنهمه بریز و بپاش در سلف استادان تو بودی. همیشه خیره بین میزها چشم می‌گرداندم تا بالاخره پیدایت کنم. اما هیچ کدام از موفرفری‌های سلف استادان تو نبودند، هیچ کدام از چشم ابرو مشکی‌های بوفه، هیچ‌کدام از قد بلندهای عینکی سر به زیر حیاط دانشکده تو نبودند. هیچ کدام به من لبخند نزدند، با هیچ کدام دعوا نکردم، هیچ وقت پایم به اتاق دانشجوهای دکتری باز نشد.

بعدتر‌ها که کار دانشجویی گرفتم، راس ساعت هفت و نیم قبل از اینکه کارمند‌ها سر‌و‌کله‌شان پیدا شود، کلید را توی قفل می‌چرخاندم و می‌نشستم پشت میز، سیستم را روشن می‌کردم، پرینتر تلق تلق اطلاعات را چاپ می‌کرد و من به بخار چای‌ساز زهوار در‌رفتهء خانم میم خیره‌ می‌شدم، فکر می‌کردم بالاخره، یک روز تو سر و کله‌ات توی آن اتاق لعنتی پیدا می‌شود. مگر می‌شود دانشجوی دکتری باشی و نیازی به وام پیدا نکنی؟ یا خوابگاه نگیری!

اما باز هم ندیدمت، توی هیچ انجمنی، توی هیچ کتابخانه‌ای، در هیچ کجای شهر کتاب، بعدترها وسط هیچ سالن نمایشی، جشن امضای هیچ کتابی، هیچ شب شعری، تو پشت هیچ کدام از میزها نایستاده بودی.

توی هیچ خیابانی، بی هوا روی ترمز نزدی و از من آدرس نپرسیدی، توی هیچ کدام از صف‌های عریض و طویل زندگی‌ام نوبتت را به من ندادی، وسط هیچ پارکی نیمکت آفتابگیرت را به من تعارف نکردی، بی‌هوا چای  مقابل نگرفتی و لبخند نزدی. بی مقدمه سر صحبت را باز نکردی. از اینکه توی این هوای بارانی یک آلاچیق خالی گیر نیاورده‌ای و مجبور شده‌ای بیایی توی آلاچیق من و خلوتم را به هم زده‌ای عذرخواهی نکردی.

در مسیر هیچ کدم از کوه‌ها ندیدمت، توی هیچ پیاده روی ای شانه به شانه ام نشدی، برای خرید هیچ کدام از پیراهن‌هایت نظرم را نپرسیدی.

نبودی تا به خاطرت عطرم را عوض کنم، نبودی تا برایت لباس‌های گلدار رنگی رنگی بپوشم، موهایم را ببافم و بگویم دیدی کوتاه‌شون نکردم؟

حالا وسط این عید پر مشغله هر شب توی خواب‌هایم هستی، ناز و نوازشت را نگه داشته‌ای برای دنیایی که دستم بهت نمی‌رسد. لبخندهایت عاشق‌ترم می کند اما وقتی بیدار می‌شوم بساط عاشقانه‌هایمان برچیده شده است. تو رفته‌ای و من مجبورم پشت این کامپیوتر نازنین صبح تا شب بنشینم و تلق تلق از ازدواج و عروسی بنویسم و آه های کشدار بکشم.

 


هوالمحبوب


زمان: هشتم مرداد ماه هزار و سیصد و سیزده، دورهء پهلوی اول

مکان: تبریز

چند ساعت است که باران بی وقفه می‌بارد، شهر در امن و امان است، هیچ نشانه‌ای از وقوع یک بحران در شهر به چشم نمی‌خورد. کسبه و تجار، مشغول داد و ستد هستند، در همین چند ساعت اما، دو رود مرکزی شهر، سرریز کرده اند، میدان چای» و قوری چای» از بستر خود خارج شده اند، مسیر آب منتهی به داخل شهر است، آب از شرق تبریز به غربی ترین مناطق در حرکت است.  راه آهن و کوچه باغ و اهراب هم از گزند سیل در امان نمانده اند.

آب از بالادست خیابان پهلوی همین طور بی امان خیابان‌ها را در کام خود فرو می‌برد و پیش می‌آید؛ تا نزدیکی‌های عالی قاپو، این عمارت بی‌نظیر دورهء صفوی، همان دردانه‌ای که عباس میرزا در آن شاه عباس نام گرفت. این عمارت چهار طبقهء کلاه فرنگی که نسل به نسل برای تبریز به یادگار مانده بود، در مقابل پنجهء قدرت سیل تاب نیاورد و چشم فرو بست.

سیل خطوط تلگراف را از بین برده، شهر در خاموشی فرو‌رفته است، از تبریز باشکوه‌مان، چیزی جز لجن‌زار باقی نمانده. هزار و سیصد مغازه ویران شده، خانه‌ها خیابان ها، زیر گل و لای فرو رفته‌اند.

زمان: یازدهم مرداد ماه هزار و سیصد و سیزده

پس از چهار شبانه روز، خبر سیل به تهران می‌رسد. بزرگان حکومتی از نمایندگان مجلس و وزرا و وکلا راهی تبریز می‌شوند.

تجار تبریز، کابینهء فروغی، میرزا محمودخان جم وزیر کشور ، همگی به کمک شتافته اند. میرزا محمود خان تا یازدهم شهریور که بحران در تبریز آرام گرفت، حتی یک روز هم از شهر خارج نشد.

در آن سال شوم، ارفع‌الملک جلیلی شهردار تبریز بود، همه به فکر برگرداندن آرامش به شهر و بازسازی ویرانه‌ها بودند اما او به چیزی بالاتر از آبادانی می‌اندیشید.

ارفع‌الملک می‌گفت اگر این سیل یک بار در شهر رخ داده، پس دفعات دیگری هم می‌تواند دامنگیرمان کند. پس راه چاره، بستن مسیر سیل است. آقای شهردار برای رسیدن به هدف خود، دو میلیون بودجه از خزانه طلب کرد، با صرف یک میلیون تومان آن سیل‌بند ساخت و مسیر ۱۲ کیلومتری میدان چای و قوری چای را عریض‌تر کرد. با باقی ماندهء بودجه، عمارت ساعت را در میدان ساعت تبریز ساخت که هم‌اکنون یکی از باشکوه‌ترین بناهای دیدنی تبریز به شمار می‌رود.

زمان: دی ماه هزار و سیصد و نود و هفت

مکان: تبریز، خیابان منصور (شهید بهشتی)

خانهء ارفع‌الملک جلیلی شهردار با‌کفایت تبریز، نه تنها به موزه تبدیل نشد، بلکه در در اثر بی‌کفایتی، سقفش نیز فرو ریخت!

حکایت استانداری که در سوئد تعطیلات عیدش را می‌گذراند، مردمی که تمام زندگی‌شان را در سیل از دست می‌دهند، سکوت معنادار خیلی‌ها، کاسهءگدایی که باز هم به سوی مردم دراز شده است، حکایت پر غصه اما تکراری این روزهای ماست.


با الهام از نوشته، دوست عزیزم لیلا حسین نیا


خانه ارفع الملک



هوالمحبوب 

تو یک مردی، شبیه همه مردهای دیگر، شبیه تمام آنهایی که در خیابان ولیعصر قدم می‌زنند، شبیه تمام مغازه‌دارهای بازار شیخ صفی، شبیه تمام کارمندان اداره آب، تمام راننده تاکسی ها، شبیه تمام دست فروش‌های نبش تربیت. تو غذا می‌خوری، راه می‌روی، خسته می‌شوی ، می‌خندی، گریه می‌کنی ، دلگیر می‌شوی، رانندگی می‌کنی ، شبها قبل از خواب به روزی که داشته‌ای فکر می‌کنی، تنها تفاوت تو در این است که میان هزاران مرد دیگر، من عاشقت هستم، تو در من زاده شده‌ای، در من خواهی مرد. تو مردی هستی که من به آغوش خواهم کشید. 


هوالمحبوب

چند ماه قبل بهار و زهرا را دیدم. زهرا بلندتر و تپل‌تر از دو سال پیش شده‌بود، بهار اما لاغر‌تر و کشیده‌تر. زهرا به شوخ و شنگی همان وقت‌هاست، بهار هزار برابر آن سال ها عاقل‌تر و پخته‌تر. دو سال پیش هر دوشان شاگرد من بودند، بهار تیزهوشان قبول شد و زهرا نمونه‌دولتی. درباره‌ء فلسفه‌ء این مدرسه‌ها و فشاری که روی بچه‌ها هست نمی‌خواهم صحبت کنم. دربارهء ظلمی که به تک‌تک شان کرده‌ایم هم حرف نمی‌زنم. از دور معلم خوبی به نظر می‌رسم اما به خاطر این سیستم کثیفی که گرفتارش شده ایم، سالهای سال فشار مضاعفی به بچه ها وارد کرده ایم که درس بخوانند و لحظه‌هایشان را سوزانده ایم. هرچند لا به لای حرف‌هایم کتاب رمان دستشان داده ام، هر چند تشویق‌شان کرده ام به نوشتن، هر چند تاکید داشتم که تنها یک بار فرصت دارند که دوازده ساله باشند و شبیه دوازده ساله‌ها زندگی کنند، اما تمام این لحظه‌های معلمی لا‌به‌لای استرس تست و آزمون و نگرانی بابت پایین آمدن تراز بچه‌ها گم شد.
این را تنها به شما می‌گویم، ته دلم خوشحالم که بچه‌های امسال، خیلی درس‌خوان نیستند، به جای وقتی که پای تست تلف کنند، کتاب می‌خوانند، کنسرت می‌روند و می‌رقصند. بچه‌های امسال شادتر و سرزنده‌ترند. نشاط بچگی از سر و رویشان می‌بارد. این ها همان نسلی هستند که می‌توانند تاریخ‌ساز باشند. حرف زور ما چهار معلم به هیچ کجایشان نیستند. وسط بحبوحهء امتحانات قرار کنسرت می‌گذارند، شب قبل از آزمون علمی مدرسه، نمایش تمرین می‌کنند، ترجیح می‌دهند به جای درس خواندن توی حیاط والیبال بازی کنیم، دوست دارند وقت ارزشمندشان را توی کلاس‌های هنری و ورزشی بگذرانند به جای اینکه پای تست‌ها خمیازه بکشند. بچه‌های امسالم، تکالیف ریاضی را توی سرویس انجام می‌دهند که عصر برای کلاس زبان‌شان وقت آزاد داشته باشند، کار در خانه‌ها را در کلاس و یواشکی و دور از چشم من می‌نویسند که شب با خیال راحت پای فوتبال بنشینند. هنوز کلش بازی می‌کنند، هر روز تلفنی با دوستان‌شان حرف می‌زنند، وسط سال تحصیلی سفر می‌روند، ترکیه و کیش برایشان خونهء خاله است. جوری از وجب به وجب ترکیه تعریف می‌کنند که من از وجب به وجب خیابان خودمان نمی‌توانم تعریف کنم!
بهار و زهرا از دیدن‌شان متعجب شده‌بودند، بهار می‌گفت شما واقعا دانش آموز سال ششمی هستید؟ چرا اینقدر وسط حرف معلم مزه‌پرانی می‌کنید چرا اینقدر بی‌خیالید؟
آن روز ته دلم خوشحال بودم که بهار و زهرا دارند برای بچه‌ها از اهمیت درس خواندن می‌گویند و از کیفیت تست زنی‌هایشان تعریف می‌کنند. 
اما حالا ناراحتم. از اینکه چرا بهار چهارده سالهء من حقی برای بچگی کردن نداشت و چرا من در بچگی‌های فراموش شده‌اش سهیم بودم؟


هوالمحبوب


از پله ها که پایین خزیدم، نون جان نشسته بود جلوی پنجره، و ریز ریز گریه می کرد، از چشم‌های قرمزش می‌شد همه چیز را فهمید. مامان زودتر رفته بود، من پناه بردم به اتاقم، روی صندلی نشستم و خیره شدم به پنجره، انگشت‌های دستم رفته‌رفته کبودتر می‌شد، از فشاری که روی قلبم می آمد.
مریم که آمد راهی شدیم.
چند روز قبل توی تخت ICU دیده بودمت، با فشار دستگاه‌هایی که به همه جای تنت وصل کرده بودند، قفسه سینه‌ات بالا و پایین می‌رفت. از تخت کنده می‌شدی و هر بار با فشار پرت می‌شدی روی تخت. چشم‌هایت را دیگر ندیدم. دستت را دیگر نگرفتم.
آخرین بارش همان اواخر اسفند بود که با گلدان نرگس آمده‌بودیم خانه‌تان و تو نشسته بودی و چشم‌هایت برق زده بود و گفته بودی که چقدر گل دوست داری. گفته بودی سفارش می‌کنم از نرگست خوب نگهداری کنند. مامان نم اشکش را گرفته بود و ما بغض کرده بودیم.
گفته‌بودی برای مرخص شدنت چیدمان خانه را تغییر دهند. پرده های نو را وصل کرده‌بودند. مبل‌های تازه نشسته‌بود توی خانه‌تان، ولی تو نبودی. عروسیت نبود که برایت کل بکشیم و زیرگوشت بخوانیم که عروس چقدر قشنگه ایشالله مبارکش باد. تنت را باید می‌سپردیم به خاک، باید چشم‌هایت را، دست‌هایت را، صورت قشنگ مهربانت را می‌سپردیم به خاک و بدون تو بر می‌گشتیم.
روز خاکسپاری‌ات قبرستان غلغله بود، همه بودند، پیر و جوان، زن و مرد. مامان و خاله نوحه می خواندند، قرار نبود قصه‌ات اینقدر زود تمام شود، اما تو زودتر تمامش کردی، هنوز خواهرزاده‌هایت را ندیده بودی، مگر چند روز قبل تولد سحر نبود؟ مگر آنجا نرقصیده‌بودی  و با ذوق خبر خاله شدنت را به من نداده‌بودی؟
برایت نماز خواندیم، بدرقه‌ات کردیم و به خانه برگشتیم. هم‌خانه‌ات همان دختر نوجوانی بود که توی یک اتاق کنار هم خوابیده‌بودید، حالا خانهء آخرتان نیز کنار هم بود. هر بار که سر می‌زنم، یک دسته میخک برایت می‌خرم، می‌دانم که گل دوست داشتی، می‌دانم که حالا روزگار بهتری داری، سبک‌تر، بی دردتر، آرام گرفته‌ای.
تو که رفتی همه ی کسانی که قلبشان از سنگ بود، یکهو مهربان شدند، دایی و زن دائی گریه‌کنان و توی سر ن آمدند، خاله را بغل کردند، گوشه‌ای کز کردند و نشستند. من زن برادرت نشدم، خانه‌تان را فروختند و حالا خاله مهمان این خانه و آن خانه است، چند سالیست که دیگر شماره‌ات روی گوشی‌ام نمی‌افتد. پیام‌های پر مهرت را ندارم، اما تو به آخرین‌شان عمل کردی.  هفتمین سالیست که نداریمت.


هوالمحبوب

مردهای خیلی جذابی که بین اغلب مردم محبوبن، هیچ وقت برام جاذبه‌ای نداشتن، یعنی هیچ وقت برای هیچ سلبریتی‌ای یقه پاره نکردم و عاشق و شیفتهء هیچ خواننده و بازیگر خوشتیپ و خوشگلی نبودم. همیشه قبل از قیافهء طرف به جنمش نگاه می‌کنم، به اینکه چند مرده حلاجه، چقدر می‌شه بهش به چشم یه تکیه‌گاه نگاه کرد.
تو انتخاب خواستگارهامم این‌شکلی هستم، اغلب اونایی که خیلی به ظاهرشون می‌نازن و ادعای خوشتیپی دارن همون اول از نظر من مردود میشن.

از دوران نوجوانی که شهاب‌حسینی مجری برنامه آب و اکسیژن بود، به خاطر فرم خاص برنامه و اون شاعرانگی که محمدمهدی رسولی تو برنامه‌هاش داشت، طرفدار برنامه شدم.

اون سال‌ها مجله‌ای بود که الان اسمش یادم نمیاد، از مجله‌های سینمایی بود و داداش گه گداری می‌خرید. تو اون مجله با شهاب حسینی یه مصاحبه کرده بودن و من همونجا بود که فهمیدم این آدم متاهله. از وقتی این رو فهمیدم با همون ذهن نوجوانانه، ارادتم بهش بیشتر شد. هیچ وقت به خاطر خوشگلی طرفدارش نبودم.
اینکه از هیچی شروع کرده، اینکه اهل زن و زندگیه و متعهده همیشه برام جذاب تر بود.

همیشه همین‌جوری بودم، بازیگرهایی که زود ازدواج کردن، صاحب بچه هستن و زندگی متاهلی طولانی مدت دارن برام جذاب ترن. چون حس میکنم آدم‌های متعهد آدم های ارزشمندتری هستند.

توی چند روزه گذشته مدام داشتم دو تا از بازیکن‌های تراکتورسازی رو با هم مقایسه می‌کردم، یه بازیکن ژاپنی و یک بازیکن ایرلندی.

استوکس، بازیکن ارزشمندیه، تا اینجای لینگ تو صدر جدول گلن هست، توی اغلب بازی‌ها گل زده و در کل بازیکن خوبیه. اما یه ایراد بزرگ داره که باعث می‌شه هیچ وقت دوستش نداشته باشم، بی‌نظم و بی مسولیته. هیچ وقت به تعهداتش پایبند نیست، چندین بار از شروع فصل دست تیم رو گذاشته تو پوست گردو، رفتن به مرخصی دست خودشه و برگشتن با خدا.

اما سوگیتای محبوب، یک ژاپنی با جنم، منظم، بی حاشیه و متعهد. وقتی تو زمین داره بازی می‌کنه همیشه نشونش می‌دم و می‌گم این نماد کشور ژاپنه، جنگنده، خستگی‌ناپذیر، مسولیت‌پذیر.

 هر وقت تیم عقبه و نزدیکه که ببازه، یا بازیکن‌های دیگه کم‌رمق هستن و الکی نفس نفس میزنن، سوگیتا یه تنه داره می‌جنگه، قبل از همهء بازیکن‌های خارجی تو تمرین‌ها حاضر میشه. بعد از بازی زودتر از همهء بازیکن‌ها به هتل برمی‌گرده. دنبال علافی و پلاس شدن تو کافی‌شاپ و قلیون کشیدن و غیره نیست.

حتی اگر اندازه استوکس محبوب نباشه اما شک ندارم که موثر‌تر از اونه. کاش بازیکن‌های ایرانی هم چنین اخلاقی داشتن، یا بقیه بازیکن‌های خارجی هم مسولیت‌پذیری و تعهد رو از سوگیتا یاد می‌گرفتن.

 

 


هوالمحبوب

 

مقدمه

 از دوران پهلوی تاکنون درباره‌ی قومیت مردم ترک‌زبان آذربایجان بحث‌های زیادی صورت گرفته است. عده‌ای با تکیه بر نظریۀ آذری، مدعی شده‌اند که مردم آذربایجان آریائی‌نژاد هستند و قومیت‌شان نیز آذری است. اینان زبان ترکی را زبانی بیگانه و حاصل حکومت‌های ترک و مغول دانسته و لذا تلاش‌های فراوانی در راستای نابودی زبان ترکی و جایگزینی فارسی با آن انجام داده‌اند که از مهم‌ترین آنها می‌توان به آموزش اجباری زبان فارسی و ممنوعیت تدریس زبان ترکی اشاره کرد. ذکر نکردن شماری از مهم‌ترین حکومت‌های ترک در کتب تاریخی و بی‌هویت دانستن ترک‌ها از جمله اقدامات این عده است. این روند بر بخشی از جامعه نیز اثر گذاشته و منجر به ترک‌ستیزی گسترده در ایران گردیده است تا جایی که شماری از ترک‌های ایرانی از سخن گفتن به زبان ترکی و ترک نامیدن خود واهمه دارند. لذا بررسی دقیق و موشکافانۀ این موضوع اهمیت فراوان دارد. به همین منظور در این نوشتار کوشیده شده برخی از ابعاد این مطلب بیان گردد تا نتیجه‌ای مناسب گرفته شود.

چرا تحقیقات ژنتیکی نمی‌تواند ملاک باشد؟

 نخستین مطلبی که در بررسی قومیت باید در نظر داشت عوامل مؤثر در تعیین آن است. این عوامل به ترتیب اهمیت عبارتند از: زبان، مذهب، اخلاق، فرهنگ و ژنتیک.

 انکار‌کنندگانِ ترک بودنِ مردم آذربایجان برای اثبات ادعای خود، بر عامل آخر تأکید ورزیده و تحقیقات ژنتیکی را مورد استناد قرار می‌دهند. آنان ادعا دارند که چون مردم ایران از نظر ژنتیکی نزدیک‌اند پس مردم آذربایجان ترک نبوده، بلکه آریایی‌تبارانی‌اند که ترک‌زبان شده‌اند.

 در پاسخ به این ادعا باید در نظر داشت که اولاً نژاد خالص وجود ندارد و در طول تاریخ ایران اقوام زیادی در یکدیگر آمیخته شده‌اند و لذا تصور نژادی واحد برای مردم ایران امری بی‌اساس است. ثانیاً تحقیقات ژنتیکی در واقع نشان داده که مردم خاورمیانه از نظر ژنتیکی نزدیک‌اند. اصولاً مردم یک منطقۀ محدود جغرافیایی از نظر ژنتیکی به هم نزدیک می‌شوند؛ برای مثال تاجیکان آسیای میانه از نظر ژنتیکی به ازبک‌ها نزدیک‌اند در حالیکه از نظر قومیت با فارس‌های ایران مشترک هستند. لذا نزدیکی ژنتیکی ترک‌های ایرانی با فارس‌ها نمی‌تواند دلیل بر آریایی بودن ایشان باشد، چرا که آمیختگی نژادی امری دو طرفه است و همانگونه که ریشۀ برخی از ترک‌ها به فارس‌ها می‌رسد، ریشۀ برخی از فارس‌ها نیز به ترک‌ها بازمی‌گردد که حاصل ده‌ها قرن همزیستی این دو قوم است.

واژۀ آذری» اشتباه است؟!

 واژۀ آذری که امروزه به غلط به ترک‌های ایران نسبت داده می‌شود، هم از نظر تاریخی و هم از نظر زبان‌شناسی کلمه‌ای اشتباه است! در کتاب‌های تاریخی گذشته، هرگز هیچ قومیتی آذری» عنوان نشده بلکه مردم ایران ترک» و تاجیک ذکر شده‌اند (مثلاً در جهانگشای نادری آمده: اهالی ایران» نیز از خرد و بزرگ و تاجیک و ترک» فدویانه نقد جان در راه او می‌باختند.) از نظر زبان‌شناسی نیز کلمۀ آذری هم از نظر ساختاری و هم از نظر معنائی اشتباه است:

 آذر (به معنای آتش) + یای نسبت (که علامتی عربی است!) = آذری (آتشی!!!)

 آیا زبان ترکی با تشکیل حکومت‌های غزنوی و سلجوقی وارد ایران شد؟

 تاریخ‌نویسان معاصر ایرانی غالباً ورود ترک‌ها به ایران را مقارن با ظهور غزنویان و آل سلجوق می‌دانند و معتقدند که این سلسله‌ها موجب رواج زبان ترکی در آذربایجان شده‌اند. در پاسخ به این ادعا باید در نظر داشت که اولاً اسناد معتبر تاریخی (تاریخ ابن‌خلدون، تاریخ طبری، دیوان لغات‌الترک، تاریخ قم و .) حضور ترک‌ها را در بخش‌های وسیعی از نواحی داخلی ایران پیش از تشکیل حکومت غزنوی تأیید می‌کنند. ثانیاً زبان رسمی و اداری حکومت‌های غزنوی و سلجوقی، فارسی دری بوده و اگر قرار می‌بود که این حکومت‌ها زبانی را گسترش دهند، طبعاً می‌بایست زبان فارسی را گسترش داده باشند. ثالثاً در زمان قدیم به علت نبود وسائل ارتباط جمعی و عدم گسترش سواد، تغییر زبان مردم یک منطقه کاری بسیار دشوار بوده و علاوه بر این به دلیل نقش تعیین کنندۀ مذهب در اتحاد یک سرزمین نیازی به گسترش زبانی خاص نبود.

 ذیلاً بخشی از اسناد تاریخی که بر حضور دیرینۀ ترک‌ها در ایران دلالت دارند آورده شده‌است:

 - و فی هذه السنه غزا الجراح بن عبدالله الحکمی و هو امیر علی ارمینیه و آذربایجان ارض الترک ففتح علی یدیه بلنجرم و هزم الترک: و در این سال جراح بن عبدالله الحکمی جنگ کرد. او امیر ارمنستان و آذربایجان سرزمین ترکان بود. وی بلنجرم را با دستان خویش فتح کرد و ترکان را شکست داد.» (طبری ج ۵ ص ۳۶۸) [تأیید حضور ترکان در آذربایجان در سال 104 هجری و آذربایجان را سرزمین ترک نامیدن]

 -  بسیاری از ترک‌ها قزوین را مرز سرزمین ترکان می‌دانند. قم (قوم) در ترکی به معنای ماسه است و دختر افراسیاب در آنجا به شکار می‌رفت. (دیوان لغات الترک، ترجمۀ فارسی، ص۵۰۲)

 - اسدی طوسی مؤلف کتاب لغت فرس اسدی در توضیح کلمۀ پالیک می‌نویسد: پای‌افزار بُوَد، به آذربایجان چارق خوانند.» (لغت فرس، ص۲۷۷) [چارق لغتی ترکی به معنای کفش است.]

 در واقع این اسناد حضور دیرینۀ ترکان در بخش وسیعی از ایران و رایج بودن زبان ترکی در آذربایجان را ثابت می‌کنند. (این مسئله به معنای نفی حضور اقوام دیگر در این سرزمین‌ها نیست.)

چرا هویت ترکان ایرانی با روی‌کار آمدن سلسلۀ پهلوی انکار شد؟

 تأسیس سلسلۀ پهلوی فصل نوینی را در تاریخ ایران رقم زد و تحولات بزرگی را موجب شد. یکی از بزرگترین دگرگونی‌ها که تأثیر بسیاری بر جامعه گذاشت تکیه بر ملی‌گرایی افراطی (که به شکل آریاگرایی خود را نشان داد) بود. پیش از آن مذهب نقش اصلی را در ایجاد اتحاد میان اقوام ایران ایفا می‌نمود، ولی عواملی چند از جمله تقلید از اروپائیان (که آن زمان به شدت دچار ناسیونالیسم و نژادپرستی بودند) موجب اصل قرار دادن ملی‌گرایی در حکومت پهلوی شد. تحریف گستردۀ تاریخ و آریائی دانستن مردمان ایران از نتایج این امر بود که نظریۀ آذری را نیز حمایت نمود.

 تحت تأثیر تحولات جهانی قرن بیستم، ملی‌گرایی در مصر به شکل پان‌عربیسم، در ترکیه به شکل پان‌ترکیسم و در ایران به شکل پان‌ایرانیسم (که در واقع پان‌فارسیزم است) خود را نشان داد. نژادپرستی و سرکوب حقوق قومیت‌ها که با هدف حفظ یکپارچگی ارضی صورت می‌گرفت از اصلی‌ترین ویژگی‌های این جریانات در خاورمیانه بود.

 جریان آریاگرایانۀ دورۀ پهلوی بسیاری از اقوام ساکن ایران را به دلیل شباهت زبانی و فرهنگی به سادگی آریایی قلمداد نمود، ولی آریایی دانستن ترکان ایرانی که زبانشان به کل متفاوت از فارسی است، نیازمند بهانه‌ای دیگر بود. جریان پان‌ترکیسم در ترکیه شکل گرفته و اندیشۀ اتحاد ترکان را تبلیغ می‌کرد و طبعاً به آذربایجان نیز توجه داشت. لذا از دید حکومت پهلوی و روشنفکران آن زمان خطری بزرگ یکپارچگی ایران را تهدید می‌نمود که برای دفع این خطر نظریه آذری به دست سید‌ احمد کسروی تبریزی» ابداع گردید و با استقبال شدید حکومت پهلوی و روشنفکران جامعه که اندیشه‌های نژادپرستانه داشتند، مواجه شد. بر اساس این نظریه زبان ترکی زبانی بیگانه و بدون ریشۀ تاریخی در ایران قلمداد گردید و نتیجتاً هویت ترکان ایرانی زیر سؤال رفت و بسیاری از حقوق اساسی‌شان پایمال شد.

 نظریۀ کسروی دربارۀ زبانی فرضی است که پیش از ترکی در آذربایجان بدان تکلم می‌شد. این نظریه دارای ایرادات آشکار بسیاری است و دربارۀ آن بحث‌های زیادی صورت گرفته‌است؛ اما مسئلۀ اصلی این است که به کمک این نظریه ترکان ایران، آذری نامیده شده و آریایی فرض می‌شوند، در حالیکه یک نظریۀ زبان‌شناسیِ تاریخی نمی‌تواند قومیت را تعیین کند، و عوامل تعیین قومیت که قبلاً به آنها اشاره شد همگی بر اساس واقعیات کنونی هستند و نه تاریخ گذشته. علاوه بر این مستندات تاریخی بسیاری بر ترک بودن بخش بزرگی از مردم ایران دلالت دارند و ساکن شدن ایل‌های ترک در ایران در طی ده‌ها قرن به صراحت در منابع تاریخی ثبت گردیده که خود حاکی از نادرستی آریایی فرض کردن ترک‌زبانان ایران حتی بر اساس تاریخ است.

 آذری نامیدن ترکان ایران هم بر اساس واقعیات امروز و هم بر اساس تاریخ امری نادرست است که انکار هویت محسوب می‌شود. آذری نامیدن ترکان ایرانی امری کاملاً مغرضانه است که در راستای ت‌های نژادپرستانۀ حکومت پهلوی رایج گردید و بهانه‌ای برای سرکوب حقوق ترکان از جمله حق تحصیل به زبان مادری شد.

برخی از تحریفات تاریخی صورت گرفته علیه ترکان ایران

 حذف کلی و یا بی‌توجهی عمدی به تاریخ حکومت‌های ترک از قبیل:

دولت سبکری (این دولت مدّت‌ها قبل از غزنویان در مناطق مرکزی ایران به پایتختی شیراز تشکیل شده‌بود؛ در تاریخ‌های امروزی اثری از آن نمی‌بینیم!)

امپراتوری گؤک‌ترک (برای تحریف این امپراتوری از آن با عنوان خاقانات شمال شرقی چین (!) و یا اتحادیه‌ای از قبایل (!) نام برده می‌شود)!

دولت خزر (مقارن با اواخر دولت ساسانی تشکیل شد و چند صد سال دوام آورد و مدت‌ها بخش بزرگی از آذربایجان را تحت کنترل داشت؛ این دولت نیز مشمول سانسورهای بی‌دریغ معاصر گردیده‌است!)

هون‌های سفید یا هیاطله (این حکومت در شرق ایران ساسانی تشکیل شده‌بود و مدت‌ها دولت ساسانی را خراجگزار خود نموده بود؛ با وجود اسنادی که ترک بودن هون‌های سفید را نشان می‌دهند تاریخ‌نویسان مغرض ایرانی آنان را آریائی قلمداد می‌کنند!)

ایشغوز‌ها یا همان سکاها  (قومی که پیش از تشکیل امپراتوری هخامنشی در آذربایجان ساکن شدند و مدت‌ها با آن دولت در جنگ بودند؛ آنان نیز توسط تاریخ‌نویسان ایرانی، آریائی قلمداد می‌شوند!) و .

آریائی فرض کردن شاهان ترک:

خوارزمشاهیان (با وجود آن که زبان و آداب و رسوم این شاهان، ترک بودن آنان را نشان می‌دهد ولی عده‌ای از تاریخ‌نویسان ایرانی احتمال (!) می‌دهند که آنان در اصل آریائی هستند و بعدها ویژگی‌های ترکی کسب کرده‌اند!)

صفویان (عده‌ای از تاریخ‌نویسان ایرانی اصرار دارند که خاندان صفوی از کردان یا تات‌ها بوده‌اند که بعدها به تشیع گرویده‌اند؛ درحالیکه تاریخ امیر تیمور گورکانی نشان می‌دهد این خاندان در آن زمان شیعه بوده‌اند!)

خاندان سلطنتی گؤک‌ترکان (با استناد به دو لقب ادعا می‌کنند که این خاندان در اصل آریائی بوده‌اند؛ در حالی که آنان این القاب را بعد از تشکیل حکومت به تقلید از دیگر حکومت‌ها بر خود گذاشتند!) و .

 

 

منبع : ا

ینجا

 


 

 

هوالمحبوب

 

منی آختار داریخاندا، گئجه‌لر، آی ایشیغیندا، سارالیب آیا باخنا، منی آختار داریخاندا، گونشین، نازلی گوزونده، منی آختار داریخاندا، کوچلرده، خیاواندا، تک قالیب باغریمی غم باساندا، گوزومو دونیایا یوماندا، منی آختار داریخاندا، گوجاغیندا، یر آشا منه، یاغیشین دامجیلاریندا، قارین او دولی اتهلرینده، منی آختار داریخاندا، باشیمی یره گویاندا، گوزومو دونیایا یوماندا، منی آختار داریخاندا، قلبیمی یولداش سیخاندا، منی آختار داریخاندا، تبریزین اوزی گولنده، لاله لر بره بیتنده، عینالی داغیندا، شاه گولی بوجاغیندا، منی آختار داریخاندا، سسیمه سس ورنده، اوزومه بوسه گویاندا، منی آختار داریخاندا، یاتارام سن سیز، دورارام سنسیز، نچه ایل بو اینتظار لا، سنی آختاریب یورولدوم، سسیمی اوجاتدیم، گوزومی هر یره آتدیم، گوجاغیم بوشدی عزیزیم، منی آختار داریخاندا. یورولوب دینجلنده، گوزوون یاشی آخاندا، یولوون دونگلرینده، تبریزین گوزل گونونده، سس وریب، منی چاغیراندا، منی پیش گونده گوجاغیوا باساندا، هر گونی صاباحا ساتاندا، دونیادان اومید کسنده، منی اختار داریخاندا، من سنی ایتیرمیشم، دونیا لار بویی تاپامام، سن کی من سیز قالابولمزسن، منی اختار داریخاندا. تک قالیب سرسم دینده، یولوی چولده آزاندا، منی آختار منی آختار منی آختار داریخاندا

 

* پست من الهام گرفته از این آهنگه، متن نوشته خودمه، ترجمه آهنگ رو نذاشتم.

 

 

 

 


 

 


هوالمحبوب


گاهی نیاز دارم که بعضی از آدم‌ها رو از دایره توجهم خارج کنم، بهشون فکر نکنم، بود‌و‌نبودشون برام یکی باشه، بی‌محلی‌هاشون برام بی‌اهمیت باشه، اما اغلب مواقع ناموفقم، وقتی می‌خوام به اون آدم خاص فکر نکنم، بیشتر از همیشه پیگیرش می‌شم، بیشتر از همیشه میاد تو مرکز توجهم، مدام تو پیجش هستم، مدام عکس‌های پروفایلش رو چک می‌کنم، بیوش رو می‌خونم، ببینم هیچ ردی از من تو زندگیش هست یا نه، تو دنیای بلاگی هم رد کامنت‌هاشو تو وبلاگ‌های دیگه می‌گیرم. من آدم بی‌نهایت احساساتی هستم و اغلب از این احساسات به غلیان آمده، ضربه خوردم؛ اما هرگز نتونستم بی‌تفاوت آدم‌ها رو کنار بذارم. تا گند یه نفر برام در نیومده، نتونستم ازش دست بکشم. می‌دونم که خیلی شیوهء غلطی دارم اما بارها سعی کردم روش برقراری ارتباطم رو اصلاح کنم و هر بار نشده. البته اگر اغراق نکنم چند باری تونستم که جلوی این دل وامونده‌ام رو بگیرم و الکی قربون آدم‌ها نرم. جاهایی بوده که جلوی شروع مجدد یک رابطه رو گرفتم، چون برای خودم ارزش قائل بودم. اما جاهایی هم بوده که با کسی تو قهر بودم ولی باز هم روز تولدش یادم بوده که براش هدیه بگیرم، یادم بوده که جویای احوالش باشم.
شده که بی‌دلیل حذف بشم از یک رابطه ولی هیچ وقت یاد نگرفتم کسی رو بی‌دلیل حذف کنم، برای آدم‌ها، شعورشون، انتخاب‌شون احترام قائل بودم. اما خیلی‌ها نمی‌دونن که برای هر واکنشی که از خودشون نشون می‌دن باید یک دلیل قانع‌کننده داشته باشن. من نه دنبال تعریف الکی و بی‌پشتوانه بودم، نه تشنهء محبت الکی آدم‌ها، اما می‌گم آدم باید تکلیفش با خودش و روابطش روشن باشه. یا من از یکی خوشم میاد یا نه، یا دلیلم قانع کننده است یا نه، یا دچار سوتفاهم شدم یا نه، پس بشینم با طرف مقابل حرف بزم، حرف‌هاشو بشنوم، دلایلم رو بگم، شاید تونستیم همو از اشتباه در‌بیاریم، یا قانع می‌شیم یا به این نتیجه می‎رسیم که این دوستی تقش دراومده و باید تمومش کنیم. بی‌نتیجه رها کردن، روی خوش نشون ندادن، دچار سوتفاهم شدن و تلاش برای قانع نشدن رو درک نمی‌کنم. آدم‌ها حتی تو محکمه هم حق دفاع از خودشون رو دارن، اما زندگی که محکمه نیست، ماها که دشمن هم نیستیم؟ پس چرا حتی حق دفاع کردن رو هم از همدیگه دریغ می‌کنیم؟ چرا اونقدر با هم دیگه صادق نیستیم که بشینیم پای میز مذاکره؟ وقتی حالت با یه رابطه خوشه، وقتی یه دوستی داره تو  مسیر خوبی طی می‌شه، چرا یهو همه چیز تیر و تار می‌شه؟ اونم فقط برای یه طرف قضیه؟ خدایا چقدر من از این سکوت نفرت دارم، چقدر از حرف نزدن نفرت دارم، چقدر از کلاف سر در گم شدن نفرت دارم.
محض رضای خدا بگین چطور میشه یه نفر رو از دایره توجه خارج کرد؟ چطور میشه یه رابطه‌ای که کشش از دست در‌رفته رو به طور کلی رها کرد؟ با رابطه‌های نصفه نیمه‌تون چه می‌کنید؟ چطور می‌شه بی‌توقع زندکی کرد؟ چطور می‌شه اینقدر تو حال بد نموند و رها کرد؟


+هر شبی ماییم و تنهایی و زندان فراق/گر توانی از فرامُش گشتگان یادی بکن!(امیرخسرو دهلوی)


هوالمحبوب


هیچ وقت با کسی تعارف نکن، مخصوصا سر مسائل کاری، نهایت چیزی که در این تعارف‌ها عایدت می‌شود، جیب بی‌پول و اعصاب داغان است، برای پول کار کن نه برای وجدانت، در کار معرفت به خرج نده، اجازه نده کسی از معرفتت سواستفاده کند، با کسانی که دوبار بهت بی‌احترامی کرده‌اند، برای بار سوم وارد گفتگو نشو، تمام چیزهایی را که دیگران نقل می‌کنند باور نکن، آدم‌ها همیشه بخشی از واقعیت را به نفع خودشان تغییر می‌دهند، قبل از اینکه آدم‌ها با هجده چرخ از رویت رد شوند، روابط بیمارگونه‌ات را تمام کن، به هیچ انسانی بیش از شعورش بها نده، به دیگران احساس خود معشوق پنداری انتقال نده، دیگران اغلب جنبهء محبت صادقانه را ندارند، تصور می‌کنند تمام کسانی که جویای حالشان هستند، تمام کسانی که مشتاق دیدارشان هستند، تمام کسانی که برایشان هدیه می‌خرند، عاشق چشم و ابروی‌شان شده اند، امان از وقتی که سندرم خود معشوق پنداری در آدم‌های بی‌جنبه عود کند، فرقی نمی‌کند که زشت باشد یا زیبا، فرقی نمی‌کند که مجازی باشد یا حقیقی، فرقی نمی‌کند که تو دیده باشی‌اش یا نه، او تصور می‌کند توی عاقل و بالغ تمام زندگیت را رها کرده‌ای و برای جلب توجه او توهم‌های فانتزی می‌بافی.
هیچ وقت وارد روابط خصوصی‌دیگران نشو، حتی اگر طرف خودش دستت را بگیرد و تو را وارد روابط خصوصی‌اش بکند، همیشه با یک لبخند در یک گوشهء امن بایست و به دیگران که وسط رینگ بوکس در حال مبارزه هستند نگاه کن، شدن و وسط معرکه پریدن همان و ضربه فنی شدن همان.
آدم‌ها اغلب بیمارند، شاید نوع بیماری‌شان با بقیه فرق داشته باشد، اما هر کس یک بیماری مخصوص به خود دارد. یکی تشنه محبت است، یکی تشنه صحبت با جنس مخالف است، دیگری عاشق و شیفته تنهایی، دیگری به دنبال مخ زنی، یکی خود عالم پندار است، یکی خود ذلیل پندار، یکی دچار عقده حقارت، دیگری دچار سندرم سیندرلا و تازگی‌ها تعداد خود معشوق پندارهایی که روی سیندرلاها را هم سفید کرده اند، مخصوصا در فضای بلاگستان به شدت رو به فزونی است.
با آدمها، تنها وقتی معاشرت کن که نیاز داری، توی هیچ رابطه‌ای غرق نشو، تا حد امکان کسی را دوست نداشته باش، برای کسی جز دایره امنت، هدیه نخر، کسی را بیشتر از خودت دوست نداشته باش، برای کسی وقت نذار مگر اینکه قبلا شایستگی‌اش را ثابت کرده باشد، خودت را مرکز جهان بدان، انسان‌ها را به دو دستهء خوب یا بد تقسیم نکن، آدمها را در حدی دوست بدار که وقتی قرار شد دوست‌شان نداشته باشی، هر شب عزا نگیری. حواست باشد که زمانت را، برای چه کسی صرف می‌کنی، حواست به دقیقه‌ها، به ساعت‌ها، به لحظه‌ها باشد، برای هر کس که دورت خط کشید، یک به جهنم حواله کن و لبخند بزن، برای کسی که دوستت نداشت، زمانی که دوستش داشتی، یک به درک حواله کن و دوباره لبخند بزن، برای تمام آنهایی که قدرت را ندانستند، برای همهء کسانی که سعی کردی بفهمندت ولی آنها فقط خندیدند، دست تکان بده و بعد توی قلبت اعدام‌شان کن. یک اشتباه را دوبار تکرار نکن، به خانواده‌ات بیشتر بگو که دوست‌شان داری، برای دوستان جانی دعا کن، گاهی با خدا آشتی کن تا فکر نکند رابطه‌ات را به طور کلی کات کرده‌ای. گاهی برایش هدیه بخر، گاهی با یک تماس بی‌پاسخ خوشحالش کن، گاهی با یک شاخه گل غافلگیرش کن، گاهی ببوسش، گاهی بغلش کن، بگذار فکر کند هنوز راه برگشت دارد، بگذار فکر کند هنوز هم تمام قلبت در تسخیر اوست، شاید نظرش راجع به تو تغییر کرد، شاید برگشت و گفت که من هم دوستت دارم، همیشه مهربان باش، حتی وقتی دود از کله‌ات بیرون می‌زند، گاهی آندیا را، ماریا، را، ثنا را، بغل کن، بگو که چقدر دوست‌شان داری، بگو که چقدر خوشحالی که هر وقت در حال انفجاری به دادت می‌رسند، بگو که چقدر خوشبختی که معلم‌شان هستی، به ماریا بگو که چای‌های نطلبیده‌اش چقدر حالت را خوب می‌کند، گاهی بگذار السا تمام اتاقت را به گند بکشد ولی بخندد، بگذار ایلیا پدر گوشی‌ات را در بیاورد، بگذار مامان برایت کلی غیبت کند، بگذار حرف بزند تا آرام شود، گاهی بی‌بهانه مهربان باش، گاهی خودت را بغل کن، بگو که چقدر دلت برای خودت تنگ شده بود، گاهی به جای آدم‌های رفته، سراغ خودت را بگیر، غصهء خودت را بخور، گاهی هوای دلت را تازه کن. گاهی رها کن، آدم‌ها را تا رها شوی. دوستت دارم بیشتر از آنچه که فکرش را کنی.


+دوستی که مدام داری دیسلایک می‌کنی ، خواستم بگم، باشه، دیده شدی:) 



هوالمحبوب


راستش را بخواهید، از این‌همه دروغ گفتن خسته شده‌ام، دروغ گفتن به خودم، که من در حال انجام کار مفیدی هستم، من شخص مفیدی هستم، من دارم کار فرهنگی می‌کنم، نصف بیشتر این مهملات را خودم هم باور ندارم، چه برسد به اطرافیانم، نه اینکه کار نکنم، نه اینکه فرد مفیدی نباشم، اما فقط نصف روز، من فقط در مدرسه شخص نسبتا مفیدی هستم و هزار نفر روی مفید بودنم حساب باز کرده‌اند، اما همان هزار نفر هم اگر یک روز این معلم ادبیات به دردشان نخورد، عذرش را می‌خواهند، مثلا اگر من نباشم که متن‌های داغان‌شان را اصلاح کنم، اگر من نباشم که تیترهای جنجالی برایشان بنویسم، اگر من نباشم که صورت جلسه ها را بنویسم، اگر من نباشم که جشن‌ها را ترتیب دهم، اگر من نباشم.قطعا فرد بهتری جایگزینم خواهد شد!
بله تعجب نکنید، ما هیچ کدام‌مان هیچ تحفه‌ای نیستیم، همین شماها، اگر من نباشم که بنویسم، هزارتا وبلاگ بهتر از من هست که بروید مطالبش را بخوانید، همین بعضی از شما که به راحتی آب خوردن، دوستی‌هایتان را فراموش می‌کنید، خاطره‌ها را فراموش می‌کنید. من اما انسان درگیر احساساتی هستم که حتی کسانی که دوستم ندارند را هم دوست دارم چه برسد به شما که دوستم دارید. حتی گاهی پنهانی وبلاگ کسانی را که قطع دنبال کرده‌ام را هم چک می‌کنم، دلم می‌خواهد گاهی من از نوشته‌هایشان سر در بیاوردم، دلم می‌خواهد آدم‌ها وقتی اشتباه می‌کنند متوجه‌اش شوند و بعد عذرخواهی کنند.
بگذریم، امشب حوصله بحر طویل ندارم، امشب برای هیچ کاری چندان وقت ندارم، دلم می‌خواهد کمی سرم را خلوت کنم، کمی دلمشغولی‌های مجازی‌ام را کم کنم، کمی نباشم که وقتی برگشتم، چیزی برای تعریف کردن داشته باشم، یک چیز خیلی گنده، یک ماجرای گنده که درگیرتان کند، که بدانید من هم آدم مهمی بوده ام!
اگر هم برگشتم و هیچ چیز گنده‌ای برای تعریف کردن نداشتم، لطفا شما به رویم نیاورید، بگذارید حس کنم هنوز یک نیمچه آبرویی پیش شما بلاگرها دارم.
امشب آخرین قطره‌های نت را تا ته استفاده خواهم کرد، آخرین ثانیه‌های زندگی قبل از اتفاق گنده را هم تلف خواهم کرد، بعد یک نفس راحت خواهم کشید و به دنیای واقعی پا خواهم نهاد. شاید با مخ زمین بخورم و بعد از چند روز دلتنگتان شوم و برگردم، شاید دنیای واقعی آنقدر درگیرم کرد که دیگر هرگز برنگشتم، اما فعلا انگیزه‌هایم برای رفتن آنقدر در من ریشه دوانده‌اند که نمی‌توانم بی‌خیالشان شوم. می‌روم تا کار بزرگم را به اتمام برسانم، بدون درگیری‌های مجازی، بدون چک کردن لحظه به لحظهء اینجا و آنجا و هر کجا. وقتی برمی‌گردم یا خیلی پولدار شده‌ام، یا خیلی عاشق و یا خیلی با اعصاب. اگر هیچ کدام از این‌ها نبودم لطفا باز هم به رویم نیاورید.
حواستان به اردی‌بهشتی که در راه است باشد، اگر نبودم که آمدنش را تبریک بگویم خودتان به خودتان تبریک بگویید که توانسته‌اید شانس تجربهء یک اردی‌بهشت دیگر را داشته باشید، حواستان به همه چیز باشد، به اشکالات تایپی، نگارشی، نیم فاصله، ت، فوتبال، کتاب‌های داخل قفسه، موسیقی، حتی به ایران.
یاعلی


هوالمحبوب

حالا اگر بیایم و بگویم که من در این سه هفته‌ای که نبودم چه کرده‌ام، حوصله دارید برای شنیدنش؟ از اولین‌هایی که تجربه کردم، از کارهای عقب افتاده‌ای که سر و سامانش دادم، از رسیدگی به یک درد مزمن که سالها بود به خاطر یک ترس بچگانه پشت گوشش می‌انداختم، از راه‌هایی که رفتم، از قدم‌هایی که شمردم، از خواندنی‌ها و شنیدنی‌ها، از ولنگاری‌ها، از فکر کردن‌ها، از دعوایی که با مستر ژ» کردم و تا مرز اخراج رفتم، از عروسی صمیمی‌ترین دوستم، از رابطه‌هایی که ساخته نشده ویران کردم، از همهء دلشوره‌هایی که در این سه هفته تمام شیرهء جانم را خوردند، برای تک‌تک روزهایی که دلم برای نوشتن پر می‌زد، برای خواندن‌تان پر می‌زد، حوصله دارید؟
امروز که نتیجه آزمایش و عکس را برده بودم پیش دکترم، با تعجب به عکس و آزمایش نگاه کرد و گفت کلا حدسم اشتباه بود، مشکل اصلا به عصب و استخوان مربوط نیست، تو کمبود شدید ویتامین D» داری و تیروئیدت هم کم کار است! یعنی از سی واحد کلسیمی که باید داشته باشی فقط پنج واحدش را داری.
کلی قرص و آمپول کلسیم نوشت و دو قرص دیگر برای کم کاری تیروئیدم، موقع برگشتن خوشحال بودم، از اینکه چند روز را با استرس واهی سپری کرده بودم به خودم خندیدم، از اینکه چند سال بود به خاطر ترس از شنیدن جملات وحشتناک قید دکتر رفتن را زده بودم، از ته دل خندیدم.
تنهایی دکتر رفتن و تنهایی به سر و سامان رساندن کارهای پزشکی یکی دیگر از نشانه‌های مستقل شدن بود، حالا دیگر دکتر رفتن هم ترسناک نیست. بعد از تنهایی مسافرت رفتن این هم تجربه جالبی بود. حتی تنهایی سینما رفتن و غرق شدن در ساختهء جدید سعید روستایی هم ماحصل این سه هفته دوری من از اینجا بود.
هرچند که به اندازه چند ماه در این سه هفته گریه کردم، به اندازه چند ماه عذاب کشیدم، به اندازه چند ماه حرف نزده توی دلم تلمبار شد، اما می ارزید به این همه رنج و سختی، حالا راحت‌تر می‌توانم به مسیر پیش رو نگاه کنم و حتی با چشم‌های بسته راه بروم. توی این مدت دلم برای یک نفر خیلی تنگ شد و مدام به سرم می‌زد که بروم پی‌اش، اما جلوی خودم را گرفتم و گفتم سنگین باش دختر، بگذار زمان سپری شود و تو ماحصل سرریز شدن احساساتش باشی نه اجباری برای پاسخ گویی.
حالا که آمده‌ام و سر درد دلم حسابی باز شده است، بگذارید از این روز عزیز هم بگویم برایتان، سه‌شنبه روزی بود که تا پایم را گذاشتم توی کلاس، رزا اجازه گرفت و گفت که از طرف کل بچه‌های کلاس چند تا انتقاد از شما داریم، گوش شدم تا حرف‌هایش را بزند، اولش از این گفت که شما چند روزه توی کلاس ما خیلی عصبی هستین، شما کتاب‌خوندن رو برای ما ممنوع کردین ولی برای ششم دو نه، شما تو کلاس اون‌ها کار‌های خیلی زیادی انجام می‌دین که اصلا تو کلاس ما انجامش نمی‌دین، شما از دانش‌آموزای سال‌های قبل‌تون خیلی تعریف  می‌کنین، تازه شما دیروز تو کلاس اونا اسپیکر برده بودین و آهنگ باز کرده‌بودین ولی تو کلاس ما هیچ وقت این کار رو نمی‌کنین، با اونا سلفی می‌گیرین ولی با ما نه.
رزا یه دختر بسیار غرغروست که اغلب اوقات آنقدر غر می‌زند که دلم می‌خواهد بغلش کنم، بلندش کنم و از پنجره پرتش کنم بیرون، اما مجبورم اغلب اوقات در کمال آرامش حرف بزنم و متقاعدش کنم که دارد حرف زور می‌زند. توضیحی ندادم و نشستم، واقعا چند روزیست که روحیهء قبل را ندارم. اما به جای درک شدن مدام غر شنیده‌ام. من وقتی عصبی‌ام دوست دارم یکی هوایم ار داشته‌باشد، یکی مدام بگوید که چه کمکی از دست من بر می‌آید؟ بچه‌های کلاس بغلی قلق مرا یافته‌اند، همیشه در هر لحظه‌ای که خون به مغزم نرسد دستم را گرفته‌اند، مهربانی‌شان را عملی نشانم داده‌اند، اما اینها فقط غر زده‌اند.
خلاصه که روز چهارشنبه هم که پیشواز روز معلم بود، بچه‌ها را برده بودیم اردو، در شاه گولی آقای سپند امیرسلیمانی را دیدیم، بچه‌ها بعد از کلی جیغ و داد و پاره‌ای آبرو‌ریزی، عکس گرفتند و برگشتند و با کلی آب و تاب قصه را برای بقیه تعریف کردند، روز اردو معمولا ما شبیه نگهبان‌‌های نگرانی هستیم که یا باید به آب و غذای بچه‌ها برسیم، یا مدام سرشماری‌شان کنیم و یا. اردو به من یکی که اصلا خوش نمی‌گذرد. بچه‌ها جور عجیبی شده‌اند.
جشن ویژهء روز معلم قرار است شنبه در مدرسه برگزار شود، بسیار امیدوارم که شنبه با یک بغل گل به خانه برگردم، چون آلام روز معلم را تنها گل می‌تواند تسکین دهد. معلم‌هایی که اغلب درک نمی‌شوند، با نگاه از بالا به پایین سرکوب می‌شوند، معلم‌های خلاق و مهربانی که هیچ ارج و قربی ندارند ولی عاشقانه شغل‌شان را دوست می‌دارند.
دوست داشتم روز معلم از همهء بچه‌ها نامه دریافت کنم، دوست داشتم برایم گل بیاورند، نقاشی بکشند و بغلم کنند، از این برنامه‌های انجمن که اولیا را تجمیع می‌کند تا هدیهء یکسانی برای معلم خریداری شود دل خوشی ندارم، هدیه باید از سر مهر باشد، کارت هدیهء روز معلم خوشحالم نمی‌کند. من عاشق هدیه گرفتنم، ذوقی که هنگام باز کردن هر هدیه داری با هیچ چیز قابل قیاس نیست:)
خلاصه که سرتان را درد نیاورم، از فرشته جانم، از هاتف مهربان، از آشنای غریب، از آسوکای نازنین، از آقای سپهر عزیز، از حورای عزیزم، از بهار و تک تک عزیزانی که یادم کرده بودند ممنونم. خوشحالم که دارمتنان.

هوالمحبوب

حالا اگر بیایم و بگویم که من در این سه هفته‌ای که نبودم چه کرده‌ام، حوصله دارید برای شنیدنش؟ از اولین‌هایی که تجربه کردم، از کارهای عقب افتاده‌ای که سر و سامانش دادم، از رسیدگی به یک درد مزمن که سالها بود به خاطر یک ترس بچگانه پشت گوشش می‌انداختم، از راه‌هایی که رفتم، از قدم‌هایی که شمردم، از خواندنی‌ها و شنیدنی‌ها، از ولنگاری‌ها، از فکر کردن‌ها، از دعوایی که با مستر ژ» کردم و تا مرز اخراج رفتم، از عروسی صمیمی‌ترین دوستم، از رابطه‌هایی که ساخته نشده ویران کردم، از همۀ دلشوره‌هایی که در این سه هفته تمام شیرۀ جانم را خوردند، برای تک‌تک روزهایی که دلم برای نوشتن پر می‌زد، برای خواندن‌تان پر می‌زد، حوصله دارید؟
امروز که نتیجه آزمایش و عکس را برده بودم پیش دکترم، با تعجب به عکس و آزمایش نگاه کرد و گفت کلا حدسم اشتباه بود، مشکل اصلا به عصب و استخوان مربوط نیست، تو کمبود شدید ویتامین D» داری و تیروئیدت هم کم کار است! یعنی از سی واحد کلسیمی که باید داشته باشی فقط پنج واحدش را داری.
کلی قرص و آمپول کلسیم نوشت و دو قرص دیگر برای کم کاری تیروئیدم، موقع برگشتن خوشحال بودم، از اینکه چند روز را با استرس واهی سپری کرده بودم به خودم خندیدم، از اینکه چند سال بود به خاطر ترس از شنیدن جملات وحشتناک قید دکتر رفتن را زده بودم، از ته دل خندیدم.
تنهایی دکتر رفتن و تنهایی به سر و سامان رساندن کارهای پزشکی یکی دیگر از نشانه‌های مستقل شدن بود، حالا دیگر دکتر رفتن هم ترسناک نیست. بعد از تنهایی مسافرت رفتن این هم تجربه جالبی بود. حتی تنهایی سینما رفتن و غرق شدن در ساختۀ جدید سعید روستایی هم ماحصل این سه هفته دوری من از اینجا بود.
هرچند که به اندازه چند ماه در این سه هفته گریه کردم، به اندازه چند ماه عذاب کشیدم، به اندازه چند ماه حرف نزده توی دلم تلمبار شد، اما می ارزید به این همه رنج و سختی، حالا راحت‌تر می‌توانم به مسیر پیش رو نگاه کنم و حتی با چشم‌های بسته راه بروم. توی این مدت دلم برای یک نفر خیلی تنگ شد و مدام به سرم می‌زد که بروم پی‌اش، اما جلوی خودم را گرفتم و گفتم سنگین باش دختر، بگذار زمان سپری شود و تو ماحصل سرریز شدن احساساتش باشی نه اجباری برای پاسخ گویی.
حالا که آمده‌ام و سر درد دلم حسابی باز شده است، بگذارید از این روز عزیز هم بگویم برایتان، سه‌شنبه روزی بود که تا پایم را گذاشتم توی کلاس، رزا اجازه گرفت و گفت که از طرف کل بچه‌های کلاس چند تا انتقاد از شما داریم، گوش شدم تا حرف‌هایش را بزند، اولش از این گفت که شما چند روزه توی کلاس ما خیلی عصبی هستین، شما کتاب‌خوندن رو برای ما ممنوع کردین ولی برای ششم دو نه، شما تو کلاس اون‌ها کار‌های خیلی زیادی انجام می‌دین که اصلا تو کلاس ما انجامش نمی‌دین، شما از دانش‌آموزای سال‌های قبل‌تون خیلی تعریف  می‌کنین، تازه شما دیروز تو کلاس اونا اسپیکر برده بودین و آهنگ باز کرده‌بودین ولی تو کلاس ما هیچ وقت این کار رو نمی‌کنین، با اونا سلفی می‌گیرین ولی با ما نه.
رزا یه دختر بسیار غرغروست که اغلب اوقات آنقدر غر می‌زند که دلم می‌خواهد بغلش کنم، بلندش کنم و از پنجره پرتش کنم بیرون، اما مجبورم اغلب اوقات در کمال آرامش حرف بزنم و متقاعدش کنم که دارد حرف زور می‌زند. توضیحی ندادم و نشستم، واقعا چند روزیست که روحیۀ قبل را ندارم. اما به جای درک شدن مدام غر شنیده‌ام. من وقتی عصبی‌ام دوست دارم یکی هوایم را داشته‌باشد، یکی مدام بگوید که چه کمکی از دست من بر می‌آید؟ بچه‌های کلاس بغلی قلق مرا یافته‌اند، همیشه در هر لحظه‌ای که خون به مغزم نرسد دستم را گرفته‌اند، مهربانی‌شان را عملی نشانم داده‌اند، اما اینها فقط غر زده‌اند.
خلاصه که روز چهارشنبه هم که پیشواز روز معلم بود، بچه‌ها را برده بودیم اردو، در شاه گولی آقای سپند امیرسلیمانی را دیدیم، بچه‌ها بعد از کلی جیغ و داد و پاره‌ای آبرو‌ریزی، عکس گرفتند و برگشتند و با کلی آب و تاب قصه را برای بقیه تعریف کردند، روز اردو معمولا ما شبیه نگهبان‌‌های نگرانی هستیم که یا باید به آب و غذای بچه‌ها برسیم، یا مدام سرشماری‌شان کنیم و یا. اردو به من یکی که اصلا خوش نمی‌گذرد. بچه‌ها جور عجیبی شده‌اند.
جشن ویژۀ روز معلم قرار است شنبه در مدرسه برگزار شود، بسیار امیدوارم که شنبه با یک بغل گل به خانه برگردم، چون آلام روز معلم را تنها گل می‌تواند تسکین دهد. معلم‌هایی که اغلب درک نمی‌شوند، با نگاه از بالا به پایین سرکوب می‌شوند، معلم‌های خلاق و مهربانی که هیچ ارج و قربی ندارند ولی عاشقانه شغل‌شان را دوست می‌دارند.
دوست داشتم روز معلم از همۀ بچه‌ها نامه دریافت کنم، دوست داشتم برایم گل بیاورند، نقاشی بکشند و بغلم کنند، از این برنامه‌های انجمن که اولیا را تجمیع می‌کند تا هدیۀ یکسانی برای معلم خریداری شود دل خوشی ندارم، هدیه باید از سر مهر باشد، کارت هدیۀ روز معلم خوشحالم نمی‌کند. من عاشق هدیه گرفتنم، ذوقی که هنگام باز کردن هر هدیه داری با هیچ چیز قابل قیاس نیست:)
خلاصه که سرتان را درد نیاورم، از فرشته جانم، از هاتف مهربان، از آشنای غریب، از آسوکای نازنین، از آقای سپهر عزیز، از حورای عزیزم، از بهار و تک تک عزیزانی که یادم کرده بودند ممنونم. خوشحالم که دارمتنان.

هوالمحبوب 

بازار داره می‌سوزه و هیچ کاری از دست هیچ کس بر نمیاد، اونهمه شکوه و عظمت، تاریخ، تمدن، سرمایه کلی بازاری، زندگی کلی آدم، اقتصاد بخش بزرگی از تبریز، داره نابود میشه، ما امشب غمگین ترین آدم‌های ایرانیم.خدایا بسه واقعا، دیگه تحمل اینهمه مصیبت رو نداریم. قامت باباها به حد کافی خم شده.




هوالمحبوب 

توی عکس دست چپت را زده‌ای زیر چانه‌ات، با آن کت و شلوار مکش مرگ ما، با آن فکل کراوات با آن انگشتری که جا خوش کرده در انگشت دوم دست چپت، دلم را زیر و رو می‌کنی، زور می‌زنم گریه کنم، کامم تلخ می‌شود، بغض هجوم می‌آورد ولی از اشک خبری نیست، شاید اشک‌ها یک جایی تمام شده‌اند یک جایی وسط عربده های پشت تلفن، یک جایی وسط زخم زبان‌های اس ام اسی، یک جایی وسط گودالی که تنهایی حفرش کردی، یک جایی وسط آیه یاس خواندن ها، جایی وسط طوفانی که به جان من و زندگی‌ام انداختی. 

می‌دانی آقای محترم، آدم‌ها تا جایگزینی پیدا نکنند، بدخلق نمی‌شوند، آدم‌ها تا جای گرم‌تری پیدا نکنند، دم از رفتن نمی‌زنند، گمان می‌کردم یک جایی بین این همه فاصله گم می‌شوی، یک جایی وسط این‌همه دلشوره گم می‌شوی، گفتم شاید ندیدنت تسکین بدهد نبودنت را، اما پشت هر تسکینی، یک بغض نشسته، پشت هر به جهنمی، یک آه جا خوش کرده، پشت هر بخششی یک حسرت است، پشت تمام این فاصله‌ها تویی که انگشتر دست کرده‌ای و ایستاده‌ای مقابل لنز دوربین و دست چپت را به نشانه صلح زده‌ای زیر چانه‌ات، پشت تمام این فاصله‌ها، من بودم که لحظه لحظه از زندگی خودم کم شدم، از جوانی خودم خط خوردم، از شادی‌های لمس نکرده محروم شدم، پشت تمام این قصه‌ها تو نشسته‌ای دست در دست معشوق به وصال رسیده و من که تمام سال‌های از دست رفته را آه می‌کشم. 


هوالمحبوب

ماها توی این یک سال اخیر خیلی چیزا رو از دست دادیم، ایمان‌مون، اعتقاد‌مون، امید‌مون، دارایی‌مون، انگیزه‌مون. حالا داریم گرد‌تر می‌خوابیم، سفره‌هامون کوچیک‌تر شدن، بال و پر روح‌مون بسته شده، رویاها‌مون کم‌رنگ‌تر شدن، صدای خنده‌هامون بلند نیست، روزها و شب‌هامون پر از نقشه‌های رنگارنگ برای فردا نیست.
هیچ وقت توی این سی و یک سال زندگی، به خدا شک نکردم، همیشه بودنش رو باور داشتم، حتی اگر باهاش قهر بودم، اما ایمانم سر جاش بود، نمی‌تونستم منکرش بشم، نمی‌تونستم بشینم و بگم، خدایی نیست و این‌همه سال سرمون کلاه رفته، نمی‌تونستم مثل خیلی‌های دیگه، تیر خلاص به ته موندۀ اعتقادم بزنم و بگم یه عمری سر کار بودی، اونی که می‌گن رحمان و رحیمه، اصلا نیست، که اگر بود، یه جایی بالاخره دادش در میومد، یه جایی بالاخره دردش می‌گرفت، یه جایی آستین بالا می‌زد وارد معرکه می‌شد.

خدایی که شناخته بودم، درگیرش شده بودم، به نظرم نباید اینقدر منفعل می‌بود. بالاخره یه جایی صبرش لبریز می‌شد و یقه‌مون رو می‌گرفت، یه پس گردنی به من و یه کشیده به بقیه می‌زد. یه جایی صبرش تموم می‌شد و یه دستی می‌زد زیر صفحۀ بازی و می‌گفت جر‌زنی نداشتیم، بازی دیگه تمومه.

حالا که دارم به سیاق دوازده سال گذشته، روزه می‌گیرم، حالا که دارم مثل تمام ماه رمضون‌ها قرآن می‌خونم، دیگه دلم از آیه‌هاش نمی لرزه، دیگه هیچی ته دلم ت نمی‌خوره، وقتی هیچ اثری ازش تو لحظه‌های زندگیم نمی‎بینم، دلم بدتر از قبل می‌گیره. چرا یه عمر تو گوش ما از شرافت و حلال و حروم خوندن؟ چرا یه عمر از آه مظلوم ترسیدیم، چرا یه عمر کج نرفتیم و کج ننشستیم؟ که این بشه آخرش؟ که لحظه‌های قشنگ جوونی این‌جوری هدر بشه؟ مگه شد لحظه‌ای که بشینیم و پا روی پا بندازیم و بگیم بسه دیگه؟ مگه شد یه چیزی رو بدون جون کندن به دست بیاریم؟ مگه شد یه لحظه نفس راحت بکشیم و بگیم چون هوادار خدا بودیم، حالا اونم هوامون رو داشته؟ شد یه بار دست بکشه رو سرمون و بگه تو معرکه‌ای؟ یه بار بهمون باریکلا گفت؟ یه بار جواب دعاهای مامان رو داد؟ حالا شبیه اون شاگرد زرنگ کلاسم که نه ماه جنگیده و جون کنده و ته سال نمرۀ خیلی خوب تو کارنامۀ همۀ همکلاسی‌هاش نشسته، چه اونایی که دویدن و چه اونایی که نه ماه خوابیدن. دیگه رمقی برای دفاع کردن، جونی برای دویدن، انگیزه‌ای برای ساختن آینده ندارم، همه چیز تیره‌تر از اونیه که حق‌مون باشه. ما انگار به خدا باختیم. مگه تا کجا می‌شه پا رو شرافت‌مون نذاریم؟


+ غمی، لطفا نظرات رو نبند، چون ممکنه یهو از سرریز حرفهای نگفته، خفه شم


هوالمحبوب


سال‌ها قبل وقتی بیست و یک ساله بودم، فکر می‌کردم ن سی و یک ساله، زن‌های جا افتاده‌ای هستند که سرگرم بچه‌ها و همسر و کار شده‌اند، زن‌های فعال و عاقل و زیبا. زن‌هایی که می‌توانند مدیران خوبی باشند، می‌توانند نویسنده‌های معرکه‌ای شوند، می‌توانند پزشک، مهندس و یا وکیل نام بگیرند. اما پر رنگ ترین بخش ماجرا همیشه به خانه مربوط می‌شد جایی که در آن زن‌های سی و یک ساله خوشبخت بودند، آنقدر خوشبخت که برای من بیست و یک ساله همیشه حسرت بر انگیز بود زندگی در سی و یک سالگی. ن‌ها در آغاز دهۀ چهارم زندگی‌شان قدرتمند می‌شوند، زن‌های عاقل و قوی با هر چهره‌ای زیبا و دوست داشتنی هستند. آن‌ها زن‌هایی هستند که هر مردی در کنارشان احساس قدرت می‌کند. می‌شوند سنگ صبور، مرهم، تکیه‌گاه، منبع عشق و الهام. نی که در هر کاری پیشتازند.

حالا در واپسین لحظه‌های سی و یک سالگی‌ام. فردا وارد سی و دو سالگی خواهم شد. نسبت به نسرین بیست و یک ساله، قوی‌تر، عاقل‌تر و زیباتر شده‌ام. حالا بیشتر از قبل خودم را دوست دارم، بهتر از آن زمان خودم را شناخته‌ام، راهم را یافته‌ام.

در درون من ن بسیاری زندگی می‌کنند، یک زن یاغی و سرکش، که گاهی افسار احساساتم را دست می‌گیرد و سر به طغیان برمی‌دارد، گاهی طوفان به پا می‌کند و گاهی شکست خورده و خموده و در هم شکسته به لاک خودش فرو می‌رود.

یک زن دیکتاتور، که حاضر نیست از مواضعش کوتاه بیاید. او تمام جهان را برای خودش می‌خواهد، قادر است بجنگد برای تک‌تک خواسته‌هایش و دیگران را قربانی کند.

یک مادر که سرشار از احساسات و عواطف مادرانه است، حاضر است ببخشد، ببوسد، بگذرد و تمام جهان را در غلافی از مهر به بستر ببرد. حاضر است فدا شود تا جهان جای بهتری برای زیستن باشد.

یک زن عاشق که سودای معشوق دارد، شهر را قدم زده است برای یافتن کسی که اوجان نامیده‌است، برای دمی آسودن در آغوشش.

یک زن عاقل که فارغ از تمام دشواری‌های زندگی، نشسته است پشت میز کارش، قهوه‌اش را سر می‌کشد و کلمه از پی کلمه خلق می‌کند و در نهایت خط بطلان می‌کشد روی تمام ناتوانی‌های نه. روی تمام اظهار عجزهایی که به اسم عشق به خورد بقیه می‌دهم.

در من عصاره‌ای از هر کدام‌شان هست، من زن عاقلِ عاشقی هستم که گاه لجباز و دیکتاتور می‌شوم، گاهی شرورم و گاهی غمگین. گاه بسیار قوی و نیرومند که قادرم تمام ناممکن‌ها را ممکن سازم و گاه آنقدر عاجز که تنها محتاج کلمه‌ای می‌مانم. من تمام زن‌های درونم را زندگی می‌کنم.

 مادرم برای غم و شادی تک تک فرزندانم، برای اینکه غم‌شان را زندگی‌کنم، شادی‌شان را زندگی کنم، پرخاش‌گری هایشان را زندگی کنم. برای دوستانم زنی عاقلم، لحظه‌های هراس، لحظه‌های عجز، یاغی و سرکش می‌شوم، در لحظه‌های تلخی و ناکامی دیکتاتوری بی‌رحم از شکاف پوستم بیرون می‌زند. ولی هر وقت به او فکر می‌کنم، هر وقت به عظمت روحش، به امتداد لبخند‌هایش، به امیدی که در من زنده می‌کند، یک زن عاشقم.


هوالمحبوب

کتاب توی دستم است، چشم‌های خسته و بی‌رمقم را دوخته‌ام به کتاب، اما هیچ حالیم نیست که کرول اوتس چه می‌گوید، صدای بازی پسرها، جسمم را به پای پنجره می‌کشاند، دارند قایم‌باشک بازی می‌کنند، صدای مهدی از همه بلند‌تر است: » آلما دِسَم گَل، هیوا دسم گَلمَه» روحم دارد جوانه می‌زند، پرت می‌شوم به سال‌های کودکی، به خانه‌باغ پدربزرگ، به ارتش دوازده-سیزده نفره از نوه‌ها، که عصرهای جمعه در هزارتوی خانه‌باغ قایم‌باشک بازی می‌کردند. صدای فریاد‌هایم به آسمان هفتم می‌رسید، وقتی نون جان، توی انباری پر از گربه قایم می‌شد و من جرات نمی‌کردم پایم را به آن دالان تاریک تو در تو بگذارم، وقتی سعید جر زنی می‌کرد و مسعود دم به دقیقه می‌زد زیر گریه.

از پشت همین پنجره، دارم دست‌های رویا را می‌بینم که حلقه می‌شود دور گردن سعید و راضی‌اش می‌کند به ادامۀ بازی، صدای کل‌کل رامین و حبیب را می‌شنوم که سر تک‌چرخ زدن روی پله‌های حیاط پشتی با هم شرط می‌بندند، یاد پاس‌هایی که رامین در بازی وسطی می‌گرفت بخیر، بعد از هر پاس گرفتنی، بادی به غبغب می‌انداخت می‌گفت، من دروازه‌بانم؛ از من بعید نیست این‌همه پاس گرفتن، یادش بخیر پوستر عابدزاده، با چشم‌های خط‌خطی شده از خشم یک هوادار، یاد هوار‌هوار کردن‌هایمان وقت الاکلنگ بازی، تاب خوردن‌ها و سرسره‌بازی‌هایی که آخرش به کبودی دست و پا ختم می‌شد؛ بخیر.

نفسم تنگ می‌شود، فضا سنگین است، تنم تاب ایستادن کنار پنجره را ندارد، پرده را می‌کشم و پنجره را می‌بندم، کاش هنوز هم می‌شد گاهی آدم‌ها را با فریاد‌هایمان متوجه بودن‌مان کنیم، متوجه محبت‌مان کنیم، متوجه امنیت وجودمان کنیم، کاش هنوز هم می‍‌شد من داد بزنم آلما و تو یکهو از پشت پرچین پیدایت می‌شود، کاش صدا می‌زدم آلما دِسَم گَل، و تو از آن دورها که نه، از همین حوالی برایم دست تکان می‌دادی.

کتاب‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، عکس‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، اما کجای این وانفسای زندگی قرار است من و تو قصۀ زندگی خودمان باشیم؟ خسته شدم از تنهایی بزرگ شدن، از تنهایی گل کاشتن، تنهایی پله‌های ترقی را طی کردن، وقتی هیچ دستی برایم تکان نمی‌دهی، وقتی لبخندت دلم را قرص نمی‌کند، وقتی باریکلا نمی‌گویی و راهی‌ام نمی‌کنی. این حس‌های عاریه را از من بگیر، مرا خالی کن از هر حس خواستنی که به تو ختم نمی‌شود.

نقطه‌های پایان توی هیچ داستانی خوش نمی‌نشیند، همیشه یک جای خالی هست که بد جور توی ذوق می‌زند. توی قصۀ آخرم، سیما باید به عباد می‌رسید، حتی اگر سفرش بی‌مقصد بود.

من باید به تو برسم حتی اگر مسیرم بی مقصد باشد.





هوالمحبوب


وقتی بیست اردی‌بهشت، عکس تولد یکی از دوستان بلاگرم رو دیدم، با چشمهایی اشک‌بار بهش گفتم که من امسالم تولد نخواهم داشت، چون ماه رمضونه و هیچ کس حوصله پختن کیک یا خریدن کیک رو نداره. اما امسال یکی از بهترین تولد‌های زندگیم برام رقم خورد.

صبح ساعت نه بود که با پسرا داشتیم شعرهای حفظی رو دوره می‌کردیم، معاون در زد و گفت یه آقایی با یه دسته‌گل اومده با شما کار داره، توی ذهنم فکر کردم که فانتزی‌هام به تحقق پیوسته و یه نفر که عاشقم شده، اومده روز تولدم سورپرایزم کنه، ولی اون آقا پیک بود و دسته گل از طرف دوستام بود که تبریز نیستن. اما حقیقتا حالم خوب شد و کلی پز دسته‌گل قشنگم رو تو مدرسه دادم:)

بچه‌های گروه داستان از ده روز پیش، برای روز بیست و هشتم، قرار افطاری گذاشته بودن توی شاه‌گولی، قرار بود هر کدوم یه چیزی بپزیم و بریم اونجا کنار هم افطار کنیم. فکر نمی‌کردم تعداد زیادی استقبال کنن ولی نزدیک هفده نفر بودیم. بعد از جمع شدن سفرۀ افطار یکی از بچه‌ها غیب شد و وقتی اومد یه کیک بزرگ دستش بود. بعد هم که دسته‌جمعی سرود تولدت مبارک رو خوندن و من نزدیک بود از خوشحالی گریه‌ام بگیره. جالب ترین بخش ماجرا، کادوهایی بود که برام گرفته بودن، دیوان حافظی که سال‌ها داشتمش و حتی درس حافظ دانشگاه رو باهاش گذرونده بودم، یه نسخۀ معتبر با خط کیخسرو خروش بود که برادرم خریده بود و من در واقع ازش قرض گرفته بودم این‌همه سال، چند ماه پیش ازم خواست و منم پسش دادم. خلاصه که این قضیه رو چند هفته پیش تو جلسه تعریف کردم و الان بین کادوها یه دیوان حافظ بود، بخشی از کتاب‌های یوسا(چون چند وقته یوسا خوانی رو شروع کردم) یه ست گردنبد و گوشواره، دو تا کیف پول و کلی گل. بیست و هشت اردی‌بهشت یکی از بهترین روزهای امسال بود، اونقدر که این جمع دوست‌داشتنی هستند و اونقدر که باهاشون خوش می‌گذره. اون شب کلی کنار هم گفتیم و خندیدیم. حتی اینکه ته تغاری تولدم رو تبریک نگفت هم نتونست چیزی از شیرینی اون شب کم کنه.

فردای تولدم، خواب موندم و برای اولین بار با تاخیر رسیدم سر کلاس، با یه قیافۀ داغون و خواب‌آلود وارد کلاس شدم، اما با یه کلاس تزئین شده و کلی سورپرایز رو به رو شدم، بچه ها چون می‌دونستن روزه‌ام یه پک خوراکی برام تهیه کرده‌بودن که بعد از افطار بخورم، کلی نامه‌های قشنگ و یه هدیۀ دوست داشتنی، که جمع شده بودن و با کمک هم خریده بودن. یعنی چند ثانیه هاج و واج مونده بودم و نمیتونستم محبت شون رو هضم کنم واقعا. اونقدر از کارشون خوشحال بودم که حد نداشت. هدیه کلاس‌ یه ظرف شیرینی‌خوری مسی بود، کلاس دیگه، بچه‌ها تکی هدیه گرفته بودن، از عروسک و شال و کتاب تا هدیه‌های فانتزی.

از پسرا علی فقط یادش بود تولدمه و یه گلدون خوشگل برام آورده بود. بقیه هم اسپیکر آورده بودن و کلی آهنگ شاد پخش کردن و تبریک گفتن.

شب که بعد از شاه‌گولی رسیدم خونه مامان کادوش رو داد بهم، ولی هنوز تا این لحظه از خواهرها خبری نیست، شاید هم نباید بیشتر از این منتظر بمونم :)

دارم به این ایمان میارم که گاهی خدا صدامون رو می‌شنوه. نه اینکه قبلا ایمان نداشتم، داشتم اما گاهی که آدم به حد جنون می‌رسه از شدت بدبختی‌ها و بد بیاری‌ها، دیواری کوتاه‌تر از خدا پیدا نمی‌کنه.

امیدوارم این چند روز باقی‌مونده از ماه مبارک، جونی پیدا کنم و بتونم بنویسم و کتاب رو تحویل بدم و یه نفس راحت بکشم و برم به استقبال تابستون دوست‌داشتنی. این تنها خواسته‌ام در شرایط حاضره.

 هدیه‌هام،

شگفتی‌بچه‌ها1،

اولین فال حافظ با دیوان هدیه


هوالمحبوب

کتاب توی دستم است، چشم‌های خسته و بی‌رمقم را دوخته‌ام به کتاب، اما هیچ حالیم نیست که کرول اوتس چه می‌گوید، صدای بازی پسرها، جسمم را به پای پنجره می‌کشاند، دارند قایم‌باشک بازی می‌کنند، صدای مهدی از همه بلند‌تر است: » آلما دِسَم گَل، هیوا دسم گَلمَه» روحم دارد جوانه می‌زند، پرت می‌شوم به سال‌های کودکی، به خانه‌باغ پدربزرگ، به ارتش دوازده-سیزده نفره از نوه‌ها، که عصرهای جمعه در هزارتوی خانه‌باغ قایم‌باشک بازی می‌کردند. صدای فریاد‌هایم به آسمان هفتم می‌رسید، وقتی نون جان، توی انباری پر از گربه قایم می‌شد و من جرات نمی‌کردم پایم را به آن دالان تاریک تو در تو بگذارم، وقتی سعید جر زنی می‌کرد و مسعود دم به دقیقه می‌زد زیر گریه.

از پشت همین پنجره، دارم دست‌های رویا را می‌بینم که حلقه می‌شود دور گردن سعید و راضی‌اش می‌کند به ادامۀ بازی، صدای کل‌کل رامین و حبیب را می‌شنوم که سر تک‌چرخ زدن روی پله‌های حیاط پشتی با هم شرط می‌بندند، یاد پاس‌هایی که رامین در بازی وسطی می‌گرفت بخیر، بعد از هر پاس گرفتنی، بادی به غبغب می‌انداخت می‌گفت، من دروازه‌بانم؛ از من بعید نیست این‌همه پاس گرفتن، یادش بخیر پوستر عابدزاده، با چشم‌های خط‌خطی شده از خشم یک هوادار، یاد هوار‌هوار کردن‌هایمان وقت الاکلنگ بازی، تاب خوردن‌ها و سرسره‌بازی‌هایی که آخرش به کبودی دست و پا ختم می‌شد؛ بخیر.

نفسم تنگ می‌شود، فضا سنگین است، تنم تاب ایستادن کنار پنجره را ندارد، پنجره را می‌بندم و پرده را می‌کشم، کاش هنوز هم می‌شد گاهی آدم‌ها را با فریاد‌هایمان متوجه بودن‌مان کنیم، متوجه محبت‌مان کنیم، متوجه امنیت وجودمان کنیم، کاش هنوز هم می‍‌شد من داد بزنم آلما و تو یکهو از پشت پرچین پیدایت می‌شود، کاش صدا می‌زدم آلما دِسَم گَل، و تو از آن دورها که نه، از همین حوالی برایم دست تکان می‌دادی.

کتاب‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، عکس‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، اما کجای این وانفسای زندگی قرار است من و تو قصۀ زندگی خودمان باشیم؟ خسته شدم از تنهایی بزرگ شدن، از تنهایی گل کاشتن، تنهایی پله‌های ترقی را طی کردن، وقتی هیچ دستی برایم تکان نمی‌دهی، وقتی لبخندت دلم را قرص نمی‌کند، وقتی باریکلا نمی‌گویی و راهی‌ام نمی‌کنی. این حس‌های عاریه را از من بگیر، مرا خالی کن از هر حس خواستنی که به تو ختم نمی‌شود.

نقطه‌های پایان توی هیچ داستانی خوش نمی‌نشیند، همیشه یک جای خالی هست که بد جور توی ذوق می‌زند. توی قصۀ آخرم، سیما باید به عباد می‌رسید، حتی اگر سفرش بی‌مقصد بود.

من باید به تو برسم حتی اگر مسیرم بی مقصد باشد.





هوالمحبوب


می‌گفت، تا حالا دو بار عاشق شدم، اولی تو یه حسرت بچگانه از دست رفت و دومی گمونم خیال ازدواج نداره. دومی رو خودش بهم نشونش داد، از نظر من خیلی معمولی بود، یه نمایشنامه‌نویس و کارگردان تئاتر که یه تیپ آشفتۀ هپلی داره، وقتی تئاترش اجرا رفت، قرار گذاشتیم که با هم بریم، با یه وسواس عجیبی براش گل رز آبی انتخاب کرد، یه پروانۀ کوچیک زد روی برگ گله و یه کارت تبریک. تو کل اون یک ساعت و نیم که داشتیم تئاتر رو نگاه می‌کردیم، اون حواسش به بازیگرها نبود، به کارگردانی فکر می‍‌‌کرد که اینا رو اینجوری چیده، به این فکر می‌کرد که کارگردانش، تک تک این دیالوگ‌ها رو حفظ بوده.
ازش می‌پرسم عشق اول چرا از دست رفت؟ می‌گه زن گرفت، ولی من ته چشم‌هاش می‌خوندم که منو دوست داره، اما من بلد نبودم هیچ کاری بکنم، لوندی نداشتم، دلبری بلد نبودم، بهم نمی‌گه که اولی کیه، می‌گه زن گرفته، می‌گم من دیدمش؟ می‌گه آره ولی نمی‌دونی کیه. می‌گم یه حدسایی دارم می‌زنم. می‌گه حتی اگه فهمیدی هم به روم نیار. از گفتنش هم واهمه دارم هنوز بعد این همه سال.
بهش نمی‌گم، اما ته چشم‌های اون مردی که همیشه روی صندلی رو به رو می‌شینه، همون مردی که نگران زن باردارشه، یه چیزی می‌بینم که مطمئنم می‌کنه به جادوی عشق. گاهی آدم‌ها فرصت‌های زندگی‌شون رو به همین راحتی از دست می‌دن. با یه لبخندی که باید می‌زدن و نزدن، با یه سلامی که باید می‌دادن و ندادن.
می‌گم هیچ مردی نبوده که من تا حالا عاشقش شده باشم و بخوام که زنش بشم، دوست داشتم، خوشم اومده، ولی حسرت داشتن هیچ مردی تا حالا تو وجودم نبوده، تک‌تک کسایی هم که اومدن سراغم با یه جواب سر بالا توی اولین قدم راه شون رو کشیدن و رفتن.  داشتم قبل افطار فیلم blue jay رو نگاه می‌کردم، یه حسرتی تو کل فیلم بود که باعث شد بغض کنم، از همون سکانس اول می‌دونستیم یه خبری بوده بین‌شون، اما نمی‌گفتن تا به وقتش. دلم از سر شب خیلی گرفته، نمی‌دونم از تاثیر این فیلمه است، از تاثیر حرف‌های دوست جانه، ولی تو دلم یه حسرت بزرگ لونه کرده، حسرت تک‌تک اون آدم‌هایی که با یه نه می‌رن جلد یه خونۀ دیگه می‌شن، حسرت اون سلام‌هایی که به علیک نمی‌رسن، حسرت تمام چیزایی که یه عمر تو خودمون حملش کردیم ولی نشد یه بار خالی‌ شیم. نشد یه بار جدی گرفته بشیم، نشد یه بار کسی به خاطر ما بزنه به آتیش، پاشه بیاد دیدن‌مون. بگه آره دختر خانوم خنده‌های شمام قشنگه. بگه آهای دختر چه موهای خوش‌رنگی داری. باورش شاید سخته ولی ما به همین جمله‌هایی که نشنیدیم دل‌خوش بودیم. مام یه زمانی دل داشتیم، دل‌مون خوش بود که آدم‌ها اگر خاطر‌خواه بشن، به این راحتی‌ها پا پس نمی‌کشن. نمی‌دونستیم، یعنی نگفته بودن که عاشقی کردن آدم‌ها توی این دوره زمونه، حکایتش فرق داره. تو نباشی خیلی‌ها هستن. دلت رو به این چیزا خوش نکن. شاید دوره‌ات گذشته خانوم معلم.


هوالمحبوب

دانشجوی تربیت معلم بود که باهم آشنا شدیم، تو همین وبلاگ، تهش معلوم شد یه خیابون با هم فاصله داریم، من سال‌های اول تدریسم بود و اون سال‌های اول دانشجویی‌اش. از اینکه می‌دیدم چقدر بی‌محتوا بهشون آموزش می‌دن دلم می‌سوخت، می‌دیدم ماها که ادبیات فارسی خوندیم، پدرمون دراومده برای پاس کردن اون کتاب‌های کته کلفت، اینا از هر کدوم ده بیست صفحه می‌خونن. بی‌سوادی رو به وضوح می‌دیدم تو دانشگاه‌شون. کلا زوم کرده بودن تو متد تدریس و روانشناسی و اینا، کاری ندارم، بالاخره داشتن معلم می‌شدن و اینا بیشتر به دردشون می‌خورد، مطمئن بودم اگه یه دانش‌آموز با یه آی‌کیوی بالا، سر کلاس بشینه این معلم‌ها از پسش برنمیان. اما بالاخره با معدل نوزده لیسانس گرفت و رفت سر کلاس برای تدریس، همون سال اولم ارشد پیام‌نور قبول شد. اولین مقاله‌ای که باید می‌نوشت رو پارسال با‌هم نشستیم و نوشتیم، بهترین نمرۀ کلاسم گرفت، تشویقش کردم که به جای کپی کردن از اینترنت خودش بنویسه، حالا داره سمینارش رو آماده می‌کنه، زنگ زده بود ازم کتاب می‌خواست، می‌گه، همسرم یه پایان‌نامه دانلود کرده، دارم ازش استفاده می‌کنم، مشخصات پایان‌نامه رو که داد، رفتم سال نود و دو، سالن خاقانی داشکدۀ ادبیات، یه پسر با جنم که داشت از رسالۀ دکتری‌اش دفاع می‌کرد. استاد راهنما‌مون یکی بود، جلسۀ دفاعش خیلی خلوت بود، اما استادها حسابی تحویلش گرفتن و از کارش تعریف کردن.

حالا پایان‌نامه‌اش رو با سی هزار تومن خریده بودن و داشتن سلاخی‌اش می‌کردن، وقتی گفتم چرا خودت نمی‌نویسی، گفت مگه چی تو دانشگاه بهمون یاد دادن؟ گفتم مگه به ما یاد داده بودن؟ مگه پایان‌نامه یاد‌دادنیه اصلا؟ مام یه سال وقت گذاشتیم یاد گرفتیم و نوشتیم، گفت حالا تو یه سال وقت گذاشتی نوشتی کجای این دنیا رو گرفتی؟

یکم فکر کردم، یکم سکوت بین‌مون برقرار شد. بعد یه نفس عمیق کشیدم و گفتم، راست می‌گی هیچ جا رو نگرفتیم، کتابو فردا می‌رسونم دستت.

همکلاسی ارشدم که با هفتصد تومن پایان‌نامه‌اش رو براش نوشتن، الان دو برابر من حقوق می‌گیره، دختر‌عمه‌ام دانشجوی پزشکیه، پول داده یکی براش رساله‌اش رو بنویسه، دارم فکر می‌کنم ماها کجای این جهانیم واقعا؟


هوالمحبوب

 

این یک ماه، خیلی سخت گذشت، اولین سالی بود که ماه رمضون وسط سال تحصیلی افتاده بود و روزه‌داری و کار سخت بود. توی مدرسه خیلی از همکارا روزه نمی‌گرفتن و فضای مدرسه هم شبیه فضای ماه رمضون نبود. توی این ماه دو تا افطاری خیلی خاص و ویژه داشتیم تو شاه‌گولی، یکیش که روز تولد خودم بود و یکیش هم روز تولد یکی دیگه از خانم‌های گل گروه. اینکه کنار آدم‌هایی باشی که حالت باهاشون خوبه، خیلی شانس بزرگیه، توی این گروه آدم‌ها اعتقادات مختلفی دارن؛ اما هیچ کس تلاش نمی‌کنه که بقیه رو مجاب کنه که کارش اشتباهه، همه کنار هم افطار می‌کردیم بدون اینکه شاخ و شونه بکشیم و سعی کنیم خودمون رو آدم خوبه نشون بدیم.

روزهای یکشنبه تو جلسۀ داستان، از بین نه نفر عضوی که حضور دارن؛ فقط من و نعیمه روزه می‌گرفتیم،  بساط چایی و شکلات بقیه به روال سابق به راه بود، بعضیا عذرخواهی می‌کردن که جلوی ما چایی می‌خورن، بعضیا هم بی‌تفاوت بودن، این هفته تنها کسی که روزه بود من بودم، آقای و» که لیوان چایی رو برداشت، گفت ببخشید نسرین خانوم، من خجالت می‌کشم جلوی شما دارم چایی می‌خورم، کم مونده برم پشت ستون. خندیدم و گفتم راحت باشین، قرار نیست به خاطر اعتقاد من بقیه اذیت بشن. راستش رو بخوایین اون لحظه خیلی به حرفی که زدم مطمئن نبودم. هنوزم مطمئن نیستم، اما خوشحالم که دارم تلاش می‌کنم آدم بهتری باشم. دارم به این دیدگاه می‌رسم که اعتقاد خودم رو برای خودم نگه دارم و وارد رابطۀ شخصی آدم‌ها با خدا نشم. 

ماه رمضون امسال حال معنوی خاصی نداشتم، خیلی نتونستم به خدا فکر کنم، نتونستم اون‌جوری که دلم ‌می‌خواد صداش کنم و مطئمن باشم که صدامو می‌شنوه.

دیروز که آخرین امتحان بچه‌ها بود، مامان یکی از بچه‌ها منو کشید کنار و گفت، خدا خیرتون بده، امسال سر سفرۀ افطار و سحر، خیلی براتون دعا کردم، مهدیه همیشه می‌گفت خانم‌مون همۀ روزه‌هاشو می‌گیره، خیلی دوست‌تون داره و همیشه ازتون تو خونه یاد می‌کنه. خدا اعتقادت رو از ت نگیره.

یه آن تنم لرزید. فکر کردم، اگر من اونی نباشم که تو ذهن این بچه و مادرش شکل گرفته چی؟ اگر من تظاهر کرده باشم چی؟ من واقعا نخواستم آدم خوبه باشم، اما این چند روزه، مادر‌های زیادی این حرف رو بهم زدن. بچه‌ها هم همین‌طور. دارم به این فکر می‌کنم که کاش خدا به دعای این بچه‌ها مواظب منم باشه، مواظب چیزی که سال‌ها برای ساختنش تلاش کردم، مواظب دلم باشه که گم نشه، مواظب روحم باشه که حقیر نشه، مواظب چشمم، دستم، قلمم، مواظب زبونم باشه.

کاش  دعاهای خوب این ماه برای همه مستجاب به خیر بشه، خدا از دلمون باخبره، امیدوارم بدون غرض و مرض عبادت‌هامون مورد قبول قرار گرفته باشه.

عیدتون مبارک رفقا

 

+بعد از این به کسایی که رمز می‌گیرن ولی نظر نمی‌دن، رمز داده نخواهد شد.

++دوستانی که هیچ کامنتی ندادن و صرفا برای گرفتن رمز کامنت می‌دن، لطفا بعد از این درخواست رمز نکنن.

+++نوشته‌های رمز دار داستان‌هایی هستن که فقط برای مخاطب‌ها دائمی نوشته می‌شن.

 

 

 


هوالمحبوب


با عجله وارد مغازه شدم، پسر شانزده-هفده ساله‌ای پشت پیشخوان ایستاده بود، آقا رضا طبق معمول در حال بدو بدو بود، از گلدان‌های خالی‌ای که توی مغازه به چشم می‌خورد، می‌شد حدس زد که منتظر بار هستند. سه شاخه رز صورتی انتخاب کردم و مثل همیشه روی پیشخوان گذاشتم، پسر پشت پیشخوان، دست‌پاچه بود، بهم گفت، که الان آقا رضا و علی رو صدا می‌کنم بیان دسته‌گلتون رو ببندند. اما هر چی صداشون کرد نشنیدن، گویا رفته بودن طبقۀ بالای گلفروشی. بهش گفتم خب خودت ببند، نگاهش کردم؛ عجب چشم‌های زیبایی داشت، با آن صورت قشنگ و قد بلند، ایستاده بود وسط لیلیوم‌ها و نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. گفت آخه می‌دونین سبک من یکم خاصه برای همین می‌گم بهتره خود آقا رضا یا علی بیان. گفتم من عجله دارم، سبک خاصی هم مد نظرم نیست، من می‌گم چی می‌خوام شمام زحمتش رو می‌کشی. اولش یکم من و من کرد، بعد گفت به نظرم اگر می‌خوایین موندگاری بیشتری داشته باشه، ساده و بدون تزئین ببرین، تاکید کردم که هدیه است و نمی‌شه بدون تزئین بردش. دست به کار شد، اولش مقداری برگ زرد و پلاسیده برداشت و چید دور گل‌ها، گفتم آقا پسر فکر نمی‌کنی این برگا یکم زرد شدن؟ گفت نه بارمون که میاد اینا آفتاب می‌خورن اینجوری می‌شن. بعد گفت کاش از هر رنگ یکی برمی‌داشتین اینجوری قشنگ‌تر بود، گفتم نه اون‌وقت شبیه آجیل چهارشنبه می‌شد. خندید، دندان‌های سفید مرتبی داشت، سعی کرد بالاخره برگ‌های زرد را دور گل‌ها بچیند و با چسب فیکس کند، برگ‌ها بالاتر از گل‌ها قرار گرفته بودند و منظرۀ زشتی ساخته بودند، یک آن گفتم بهتر است از خیر خرید گل بگذرم و بروم، کاغذ رومه‌ای را برداشت و گذاشت روی پیشخوان، گفتم لطفا گرد باشه، گفت منم نمیخوام مربعش کنم! گفتم نه شما دارین یه وری تزئین می‌کنین من می‌خوام دسته‌گلم گرد باشه. بالاخره فهمید چی می‌گم. دسته‌گل که آماده شد گرفت سمتم، در همین حین آقا رضا سر رسید، نگاهم بین آقا رضا، چشم‌های قشنگ پسره و دسته‌گل در حرکت بود، گفتم فکر نمی‌کنی دسته‌گلت یکم خسته است؟ آقا رضا گفت، لطفا بذارین روی میز میام براتون درست می‌کنم.

در کمال آرامش، بدون هیچ غر زدنی، بدون هیچ عصبانیتی، دسته‌گل را دوباره برایم تزئین کرد، رفت و آرام درِ گوش علی چیزی گفت، علی آمد و حسابی از من عذرخواهی کرد، گفت برادرم امروز برای کمک به من آماده، اصلا قرار نبود دسته‌گل تزئین کنه. بعد از اینکه کارت را سمت علی گرفتم، از مغازه زدم بیرون، زیباروی مغازۀ گل‌فروشی، غیب شده بود.


هوالمحبوب


چند نفر ازم می‌پرسن اسم کتاب چی شد بالاخره؟ چی صداش کنیم؟ می‌گم هنوز نمی‌دونم. می‌گن کی تموم می‌شه بالاخره؟ لبخند می‌زنم و می‌گم نمی‌دونم. شاید هیچ‌کس باورش نشه، ولی این آدمی که الان نشسته پشت کیبورد و داره تایپ می‌کنه، هر لحظه امکان داره از شدت فشاری که روشه، سکته کنه. یه بار سنگینی روی شونه‌هاشه که نمی‌دونه چطوری باید به مقصد برسونه. دو سال و اندی هست که دارم جلسات داستان‌نویسی می‌رم. اما حتی یه نفر ازم نخواسته که یکی از داستان‌هامو براش بخونم. حتی یه نفر. باورتون می‌شه؟ حتی یه بار نیومدن سایتی که صفر تا صدش کار منه رو ببینن و نظر بدن. حتی یه سر به وبلاگم نزدن. هیچ‌کدوم بهم آفرین نگفتن، بهم نگفتن تو می‌تونی. تو از پسش برمیای. باورتون می‌شه منی که باید کتاب تحویل بدم، هر کاری می‌کنم این روزها جز نوشتن؟ دستمال برداشتم و در و پنجره‌ها رو برق انداختم، نشستم فیلم نگاه کردم، پتو شستم، قفسه‌ها رو مرتب کردم، هرکاری جز نوشتن. این بار بزرگ یه روزی زمینم می‌زنه بالاخره.

انگار که همون آدمی نیستم که این‌همه با نوشتن عجینه. چم شده؟ واقعا چم شده؟ کارم رو دوست دارم، ازش لذت می‌برم اما ترس بزرگی تو دلمه. وسواس عجیبی پیدا کردم، وسواس نسبت به کلمه‌ها و جمله‌ها. وسواس نسبت به چیزی که توی سرمه و چیزی که از جاهای دیگه جمع شده تو سرم. موریل اندرسن»  می‌گه هر آدمی باید چند نفر دور و برش داشته باشه که مدام بهش بگن، تو می‌تونی، البته که می‌تونی. تعداد کمی از ما آنقدر خوشبختیم که همیشه کسی کنارمان باشد و در زمینۀ نوشتن به‌مان قوت قلب بدهد. من نیاز دارم این طنین رو از طرف خانوادم بشنوم، کسایی که هیچ وقت چنین جمله‌ای بهم نگفتن، خواهرم، کسی که همیشه به عنوان یه تکیه‌گاه بهش نگاه می‌کردم، یه حالتی بین شوخی و مسخره تو نگاهش هست، یه چیزی که انگار باورت ندارم. این روزها که با چالش نوشتن و ننوشتن درگیرم، داشتم به این فکر می‌کردم که کتاب که تموم شد به کی تقدیمش کنم؟ حس می‌کنم شایسته‌ترین فرد، خود مستر ژ» باشه، کسی که همیشه، حتی وقتهایی که دعوامون شده، بهم ایمان داشته. چند نفر از دوستامم هستن که بهم باور دارن، اما اون نیرویی که همیشه منو به جلو هدایت می‌کرد، خانواده‌ام بودن، کسایی که توی نوشتن هیچ وقت بهم آفرین نگفتن. نیاز دارم کسی بهم ایمان داشته باشه و منو از این اضطراب کشنده رها کنه. کسی که باعث بشه، مقدمۀ نوشتنم ساعت‌ها طول نکشه. دستم که رفت روی کیبورد کلمه‌ها سُر بخورن روی صفحه. کلمه‌ها باهم قهرن انگار.


هوالمحبوب

 

مثل همیشه، که هیچ وقت به هیچ چالش و پویشی دعوت نمی‌شوم و گویا این پنج سال را ول معطل بوده‌ام در حوزۀ وبلاگ‌نویسی، این بار هم کاملا خودجوش، تصمیم گرفتم خودم، خودم را دعوت کنم و از چند مسئلۀ مهم، حداقل برای خودم، حرف بزنم.

در این‌که مدیران بیان، برای مخاطب خود ارزشی قائل نیستند، شکی نیست. همۀ ما به خوبی از محدودیت‌ها و کم و کاستی‌های بیان مطلع هستیم. اما طبیعی است که برخی از کمبود‌ها بیشتر از بقیه برای کاربران با سابقه اهمیت دارد و نبودنش بیشتر آزارمان می‌دهد.

 

1-تهیۀ نسخۀ پشتیبان: با توجه به خاطرۀ تلخی که اغلب ما از بلاگفا داریم، به نظرم بسیار مهم است.

2-به روز کردن، قالب‌ها که سالهاست هیچ تغییری نکرده است، یا حداقل امکان ویرایش ساده‌تر.

3-برداشتن محدودیت فضا برای آپلود عکس و فیلم، حداقل برای اعضای باسابقه که چندین ساله فعالیت مستمر دارن.

4-امکان جستجو در بین مطالب وبلاگ و بین کامنت‌ها، بارها شده که دنبال یه مطلبی تو وبلاگ خودم یا بقیه گشتم و ساعت‌ها وقت صرفش کردم.

5-حذف محدودیت برای افرادی که از دامنۀ شخصی استفاده می‌کنن و بلاگرهای خوبی هم هستند.

6-تهیۀ اپلیکیشن موبایل برای سهولت دسترسی افراد به وبلاگ.

7-امکان دنبال کردن بلاگر‌های غیربیانی


نکتۀ مهم بعدی که به ذهنم می‌رسه حذف یه سری امکانات بیهوده و به درد نخوره، مثلا همین فالو کردن. قبلا توی بلاگفا هم ما می‌تونستیم دوستامون رو دنبال کنیم و از به روز کردن وبلاگ‌شون مطلع بشیم، اما دیگه عالم و آدم خبر دار نمی‌شدن که ما چند تا دنبال‌کننده داریم. اینجوری هر وبلاگ زردی با بک فالو دادن، مطرح نمی‌شه و نمی‌ره جزو پر مخاطب‌های بیان! نکتۀ بعدی، وبلاگ‌های برتر بیانه. که تنها ملاک انتخاب، تعداد دنبال‌کننده و کامنت‌هایی هست که گذاشته و میزان بازدید از هر مطلب. چون خیلی از وبلاگ‌های روزانه‌نویسی، به یه روش خیلی ساده، پر مخاطب شدن، پس تعداد بازدید و کامنت‌شون هم بالاتر از بقیه قرار می‌گیره. در نتیجه آخر سال می‌رن جزو وبلاگ‌های برتر. در حالی که کسایی که به معنای واقعی کلمه محتوا تولید می‌کنن و قلم خوبی دارن؛ اغلب مهجور میوفتن. ملاک انتخاب وبلاگ برتر اصلا علمی و اصولی نیست و صرفا به مطرح کردن چند تا بلاگر محدود می‌شه. در ضمن، محتوایی که هر بلاگر راجع بهش می‌نویسه متفاوته، یکی داره روزانه‌هاشو می‌نویسه، یکی مباحث علمی مطرح می‌کنه، یکی ی و یکی مذهبی. پس نمیتونیم تمام وبلاگ‌ها رو با این همه وسعت موضوع، با ملاک‌های یکسان مورد ارزیابی قرار بدیم.

 

بعدانوشت: چون کسی منو دعوت نکرده پس منم کسی رو دعوت نمی‌کنم:)

این پست

هاتف رو هم بخونید، همیشه مسائل پیچیده رو خیلی ساده بیان می‌کنه و بهتر از من می‌نویسه.

 

 


هوالمحبوب


با عجله وارد مغازه شدم، پسر شانزده-هفده ساله‌ای پشت پیشخوان ایستاده بود، آقا رضا طبق معمول در حال بدو بدو بود، از گلدان‌های خالی‌ای که توی مغازه به چشم می‌خورد، می‌شد حدس زد که منتظر بار هستند. سه شاخه رز صورتی انتخاب کردم و مثل همیشه روی پیشخوان گذاشتم، پسر پشت پیشخوان، دست‌پاچه بود، بهم گفت، که الان آقا رضا و علی رو صدا می‌کنم بیان دسته‌گلتون رو ببندند. اما هر چی صداشون کرد نشنیدن، گویا رفته بودن طبقۀ بالای گلفروشی. بهش گفتم خب خودت ببند، نگاهش کردم؛ عجب چشم‌های زیبایی داشت، با آن صورت قشنگ و قد بلند، ایستاده بود وسط لیلیوم‌ها و نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. گفت آخه می‌دونین سبک من یکم خاصه برای همین می‌گم بهتره خود آقا رضا یا علی بیان. گفتم من عجله دارم، سبک خاصی هم مد نظرم نیست، من می‌گم چی می‌خوام شمام زحمتش رو می‌کشی. اولش یکم من و من کرد، بعد گفت به نظرم اگر می‌خوایین موندگاری بیشتری داشته باشه، ساده و بدون تزئین ببرین، تاکید کردم که هدیه است و نمی‌شه بدون تزئین بردش. دست به کار شد، اولش مقداری برگ زرد و پلاسیده برداشت و چید دور گل‌ها، گفتم آقا پسر فکر نمی‌کنی این برگا یکم زرد شدن؟ گفت نه بارمون که میاد اینا آفتاب می‌خورن اینجوری می‌شن. بعد گفت کاش از هر رنگ یکی برمی‌داشتین اینجوری قشنگ‌تر بود، گفتم نه اون‌وقت شبیه آجیل چهارشنبه می‌شد. خندید، دندان‌های سفید مرتبی داشت، سعی کرد بالاخره برگ‌های زرد را دور گل‌ها بچیند و با چسب فیکس کند، برگ‌ها بالاتر از گل‌ها قرار گرفته بودند و منظرۀ زشتی ساخته بودند، یک آن گفتم بهتر است از خیر خرید گل بگذرم و بروم، کاغذ رومه‌ای را برداشت و گذاشت روی پیشخوان، گفتم لطفا گرد باشه، گفت منم نمیخوام مربعش کنم! گفتم نه شما دارین یه وری تزئین می‌کنین من می‌خوام دسته‌گلم گرد باشه. بالاخره فهمید چی می‌گم. دسته‌گل که آماده شد گرفت سمتم، در همین حین آقا رضا سر رسید، نگاهم بین آقا رضا، چشم‌های قشنگ پسره و دسته‌گل در حرکت بود، گفتم فکر نمی‌کنی دسته‌گلت یکم خسته است؟ آقا رضا گفت، لطفا بذارین روی میز میام براتون درست می‌کنم.

در کمال آرامش، بدون هیچ غر زدنی، بدون هیچ عصبانیتی، دسته‌گل را دوباره برایم تزئین کرد، رفت و آرام درِ گوش علی چیزی گفت، علی آمد و حسابی از من عذرخواهی کرد، گفت برادرم امروز برای کمک به من آمده، اصلا قرار نبود دسته‌گل تزئین کنه. بعد از اینکه کارت را سمت علی گرفتم، از مغازه زدم بیرون، زیباروی مغازۀ گل‌فروشی، غیب شده بود.


هوالمحبوب

من همیشه از حرف زدن لذت می‌برم، زمان‌هایی که حال روحی خوبی ندارم، دوست دارم بنشینم و مدت‌ها با یک نفر حرف بزنم. حرف زدن همان تخلیۀ روانی‌ای است که گمان می‌کنم هر زنی به آن نیاز دارد. اما زمانی که یک دوست غیر هم‌جنس را برای صحبت انتخاب می‌کنم، انتظار دارم که او به همان دقت و ظرافتی حرف‌هایم را بشنود که دوستان هم‌جنسم این کار را به راحتی انجام می‌دهند. شنیدن، تایید کردن و در نهایت ارائۀ راهکار؛ اما در اغلب مواقع سرخورده شده و از ادامۀ صحبت منصرف می‌شوم.

اما بارها دیده‌ام که مردها ترجیح می‌دهند برای تخلیۀ روانی خود، به غار تنهایی پناه می‌برند. سکوت کردن، تکنیکی است که خیلی از مردان به آن توسل می‌جویند. حالا تصور کنید، زن و مردی که در زندگی مشترک خود، به یک بحران رسیده‌اند. زن می‌خواهد با تمام وجود با همسرش حرف بزند، بر سرش فریاد بزند، سرزنشش کند، در نهایت در آغوش او آرام شود، اما در مقابل مرد ترجیح می‌دهد مدتی خلوت کند، سیگارش را بردارد و به کنجی بخزد، مدتی پیاده روی کند، یا در سکوت رانندگی کند.

جان گاتمن در این باره تمثیل خوبی را به کار می‌برد او می‌گوید: مردها مثل کسی می‌مانند که بدون آموزش شنا او را به داخل آب انداخته‌ باشند. یک مرد عادی از شنا کردن در هیجاناتی که یک زن هر روز در آن غوطه می‌خورد واهمه دارد.»

زن‌ها احساسات خود را به راحتی بروز می‌دهند، راحت گریه می‌کنند، ابراز دلتنگی می‌کنند اما اغلب مردها برای بیان این مسائل با سختی مواجه هستند. چرا که از ابتدا به آنها گفته شده است که مرد که احساساتی نمی‌شود، مرد که گریه نمی‌کند.

در اغلب روابط عاطفی، مدیریت هیجانات بر عهدۀ زن‌هاست. آنها بهتر از مردان می‌توانند فضای هیجانی روابط را تغییر دهند و بیش از مردها مسائل را پیش می‌کشند. ما مردها را برای مواجهه با تلاطم‌های هیجانی آموزش نمی‌دهیم.

مرد‌ها ظاهرا به اندازۀ زن‌ها نیاز به برقراری ارتباط ندارند، تا زمانی که سکوت و عقب‌نشینی آنها موجب تنهایی طولانی مدت نشود، ترجیح می‌دهند به آن ادامه دهند.

اما به نظر شما چطور می‌شود در یک رابطۀ دوستی، با دوستان غیر هم جنس موفق بود؟ چطور می‌شود با این‌همه اختلاف فاحش یک زندگی نرمال، با ثبات و عاشقانه تشکیل داد؟


هوالمحبوب


خاله کوچیکۀ من کسیه که بیشترین خواستگار رو می‌فرسته دم در خونۀ ما. هر جا که بره و یه ندایی از خواستگاری بشنوه، فورا آدرس و شماره تلفن خونۀ ما رو می‌ده. تاکید هم می‌کنه که اگر این دختر رو نگیرین، خسره الدنیا و الاخره می‌شین. از من گفتن بود. از اونجایی هم که شوهرش بیست و چند سال پیش در عنفوان جوانی، مرحوم شده و سه بچۀ خودش رو هم در سنین طفولیت سر و سامون داده؛ وقت آزاد زیادی داره، یا تو مسجد و حسینه پای منبر دعا و روضه است، یا تو خونۀ در و همسایه تو مجلس قرآن و غیره. البته چندین بار تلاش کرد که من عروسش بشم ولی من زیر بار نرفتم، خلاصه بعد دو سال جواب نه شنیدن راضی شد که یکی دیگه رو بگیره برا پسرش. القصه، خاله خانوم من اعتقاد عجیبی داره به اینکه دختر نباید زیاد درس بخونه و گرنه میشه مثل من. از اون بدتر اعتقاد داره که دختر اصلا دانشگاه نباید بره و کار هم که اصلا و ابدا.
امروز که دم ظهری آیفون خونه به صدا دراومد، من و نون جان با هم گفتیم یعنی کی می‌تونه باشه و مامان با اطمینان خیلی قوی گفت خب معلومه خاله طیبه است. خاله طیبه تا اومد و نشست رو مبل تک‌نفرۀ جلوی پنجره، گفت شنیدین پسر فلانی زنش رو طلاق داده؟ مامان با تعجب گفت دختر زهرا خانوم رو؟ چرا؟ و خاله جان بدون توجه به سوال مامان ادامه داد، تازه دختر کوچیکۀ فلانی هم طلاق گرفته. تعجب مامان لحظه لحظه بیشتر می‌شد که خاله جان اضافه کرد، خب معلومه دیگه دخترها خیلی پر رو شدن، دختر که درس بخونه، دختر که دانشگاه بره آخرش همین می‌شه دیگه. بعد من خیلی نامحسوس از جمع گریختم و پناه بردم به اتاقم، اما صحبت‌ها همچنان ادامه داشت، بعد که اولین چایی رو یه نفس سرکشید، ادامه داد، گویا داماد زهرا خانوم ،یکی رو صیغه کرده بوده و دختره هم مجبور شده طلاق بگیره. در مورد دوم هم پسره کار و بار درستی نداشته، خرجی هم نمی‌داده. در همین راستا خواهرم گفت خب الان توقع داشتی دخترا بشینن تحمل کنن؟ خاله جان ما خودش رو از تک و تا ننداخت و گفت، دخترها خیلی کم تحمل شدن. در همین حین من برگشتم تو جمع و گفتم، خب خاله جان وقتی دخترشون رو بدون تحقیق شوهر می‌دن طبیعیه آخرش این می‌شه. زهرا خانوم نگران این بود که دو تا خواهرش دخترای خودشون رو شوهر دادن و دختر این مجرد مونده. بعدم اصلا زمانی برای شناخت طرف نداشتن، هول هولکی شوهرش دادن رفت، خاله جان گفتن، مگه زمان ما دختر و پسر همدیگه رو می‌شناختن؟ خیلی هم زندگی‌ها دوام داشت. گفتم خب خاله جان اگر قرار بود منطقی باشیم، نصف شماهایی که اون موقع ازدواج کردین، حقش بود طلاق بگیرین ولی خب نگرفتین. این که نشد منطق. بعد این‌که پسره کار نداره یا رفته سر زنش هوو آورده به دانشگاه رفتن دختر‌ها مربوط میشه؟ خاله جان  وقتی دید هیچ رقمه من و نون جان کوتاه نمیاییم، کیفش رو برداشت که بره در آخرین لحظه دوباره تاکید کرد، زن باید نون شوهرش رو بخوره والسلام!


هوالمحبوب 

برمان گردان دنیا

به روزگاری که هنوز

مردگان زیادی را

از نزدیک 

نمی شناختیم 

مرگ

به اندازه ی بستگان دور همسایه

دور بود

به روزگاری که ترانه های حزن آلود

کسی را به یاد کسی نمی انداختند

عطرها

آدمها را به یاد آدم نمی آوردند

و در هر گوشه ی این شهر

خاطره ای که پوست دل را بکند

کمین نکرده بود.

#رویا_شاه_حسین_زاده


هوالمحبوب

داشتم راجع به یک سری مفهوم در روان‌شناسی تحقیق می‌کردم که رسیدم به بحث خودباوری و عزت نفس. تا جایی که یادم میاد همیشه خودم رو انسانی تصور کردم که اعتماد به نفس کافی رو داره و تلاش نمی‌کنه با جلب توجه دیگران، ارزش پیدا کنه. اما انگار عزت نفس یه چیزی فراتر از اعتماد به نفسه.

حس عزت نفس یعنی انسان خودش رو سزاوار بدونه. عزت نفس، یعنی من خودم رو شایستۀ هر چیز مطلوبی می‌دونم، چون خودم رو با تمام کمبود‌ها و نقص‌ها دوست دارم. خود‌کم‌بینی، نقطۀ مقابل عزت نفسه. کسانی که دچار خود‌کم‌بینی هستند، اغلب خودشون رو دست کم می‌گیرن و شایستگی‌های خودشون رو باور ندارن، همیشه حس می‌کنن خودشون و هر چیزی که به نحوی به اونها پیوند خورد، کم ارزش‌تر از دیگرانه. عزت نفس انسان رو با خودش مواجه میکند و زمانی که فرد فاقد عزت نفسه، زخم‌های زندگیش التیام پیدا نمی‌کنه. اما زمانی که فرد شروع می‌کنه به باور کردن خودش و کم‌کم دوست داشتن خودش رو آغاز می‌کنه، ارتباطش با خودش و پیرامونش بهبود پیدا می‌کنه.

اعتماد به نفس هم تلقی‌های مختلفی در اذهان مردم داره. اغلب مردم تصور می‌کنن که داشتن قدرت بیان بالا، سهولت در برقراری ارتباط یا به راحتی در جمع صحبت کردن مصداق داشتن اعتماد به نفسه. در حالی که داشتن این ویژگی‌ها وما نشانگر اعتماد به نفس بالا نیست. اعتماد به نفس یعنی فرد قادر باشه در کنار مهارت‌هایی که داره، به یک حوزۀ جدید و ناشناخته ورود پیدا کنه که هیچ مهارتی در اون نداره. وارد شدن به این حوزۀ جدید حتی با وجود ترس و دلهره، می‌تونه اعتماد به نفس قلمداد بشه. اعتماد به نفس افراد در ارتباط اونها با دیگران شکل می‌گیره و شناخته می‌شه. کنش‌های روانی افراد  وما همان معنای ظاهری را منعکس نمی‌کنن. گاهی افراد به خاطر اضطراب و دلهرۀ درونی، به پرگویی روی میارن که روی ترس‌های خودشون سرپوش بذارن. یا به دلیل نقص‌های شخصیتی، اعم از خود‌کم‌بینی، عقدۀ حقارت و تظاهر به خود‌شیفتگی می‌کنن. افرادی که به خودشیفتگی روی میارن در بسیاری از موارد، از یک خود‌کم‌بینی حاد رنج می‌برن. رفتار اونا در واقع یک مکانیزم دفاعی در برابر ضعف شخصیتی‌شون به حساب میاد.

اینکه بقیه آدم رو شایستۀ کسب یک جایگاهی می‌دونن، یعنی با توجه به شناختی که ازت دارن باور دارن که تو از پس این کار برمیای، یا برای اون جایگاه مناسبی، ولی متاسفانه من اغلب دیرتر از بقیه خودم رو باور می‌کنم. من هیچ وقت توی نوشتن خودم رو دارای جایگاه خاصی تصور نکردم، خودم رو نویسنده ندونستم و هیچ وقت بدون استرس نگفتم که معلمم. اما کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که این روش خیلی هم خوب نیست. یعنی نشونۀ خوبی نیست. باید خودم رو همونی که هستم نشون بدم نه کمتر و نه بیشتر. این می‌تونه در ارتباط‌های آدم با بقیه هم اثرگذار باشه. یکی از دلایلی که بعد از دفاع، هیچ وقت به فکر کنکور دکتری نیوفتادم این بود که سواد خودم رو در سطح دکتری نمی‌دونم. فکر می‌کنم ادبیات اونقدر وسیعه که اشراف پیدا کردن به یکی از حوزه‌هاش هم چندین سال طول می‌کشه. مخصوصا توی این دوره زمونه که هر کس با هر مدرک تحصیلی داره راجع به ادبیات نظر میده و خودش رو متخصص می‌دونه.

القصه برای شباهنگ‌مون هم که امروز مصاحبۀ دکتر داره دعا می‌کنیم که رو سفید باشه و نتیجۀ زحماتش رو بگیره و با خبر خوش قبولی‌اش خوشحال‌مون کنه.


هوالمحبوب

داشتم به این فکر می‌کردم که انگار چند وقتیه، شیوۀ نوشتن را گم کرده‌ام، انگار تمام سلول‌هایم در روان‌شناسی گیر کرده و هر فکری که به سرم می‌زند، یک جوری به روان‌شناسی ربطش می‌دهم. توی پست‌های اخیر انگار خودم نیستم، یک نفر دیگر نشسته است و این جملات را تایپ کرده‌است. خودم را لا‌به‌لای صفحات کتاب‌ها جا گذاشته‌ام. دوست دارم مثل قدیم راحت و بی‌تکلف حرف بزنم، از مدرسه، از کتاب، از نوشتن، از فوتبال و هر چیزی که مرا به نوشتن وصل کرده است. این روزها هر تفریحی را به بعدا موکول می‌کنم، هر قراری را به هفتۀ بعد می‌اندازم، هر جلسه‌ای را کنسل می‌کنم، جشن پایان تحصیلی دخترها با یک ساعت تاخیر رسیدم و جشن پسرها را اصلا نرفتم، توی این گرمای دیوانه کننده، نشسته‌ام و مدام زور می‌زنم تمامش کنم.

اما حالا که من در شرایط نرمال نیستم، بلاگستان هم انگار به خواب رفته، کمتر کسی هنوز دست به قلم می‌برد، کمتر کسی کامنت می‌گذارد و بحث‌های زیر پست‌ها دیگر داغ نیست.

گفتم حالا که من گرفتارم و مغزم دیگر کشش این‌همه خواندن و نوشتن را ندارد، کمی فضای وبلاگ را تغییر دهم، بیایید از کامنت‌های دوست‌داشتنی‌تان حرف بزنید، از کامنت‌های خنده‌دار، از کامنت‌های عجیبی که در این چند سال وبلاگ‌نویسی دریافت کرده‌اید. دور هم خوش می‌گذرد.


هوالمحبوب

 

مغزم داره می‌ترکه، حقیقتا داره می‌ترکه و این وسط مدام گریز می‌زنم به چیزهایی که حالم رو باهاشون خوب کنم. فیلم و موسیقی و کتاب. البته هیچ تمرکزی بر هیچ کدوم ندارم جز موسیقی. ساده‌ترین متن‌ها رو هم چند بار می‌خونم تا متوجه بشم. چون مغزم درگیر یه جای دیگه است. فیلم که می‌بینم هی دارم عقب جلو می‌کنم بفهمم چی شد. می‌خواد بیگ بنگ باشه با یه سری شوخی سطحی، یا یه فیلم فلسفی. مغزم قدرت تجزیه و تحلیلش رو از دست داده، همین سریال گاندو رو که نگاه می‌کنم فقط متمرکزم روی سوتی گرفتن، عملا هیچ لذتی از هیچی نمی‌برم.  تنها  چیزی که می‌تونه یکم آرومم کنه، موسیقیه. اونم نه در حد شجریان!

چیزی که بشه باهاش شلنگ تخته انداخت و حرکات ناموزون انجام داد و کمی تخلیه شد. عصر چند تا ترک از اندی رو پلی کردم و با نون جان وسط پذیرایی شروع کردیم به رقصیدن. چند دقیقه بعد مامان هم بهمون ملحق شده، بعد که یادش افتاده فردا وفاته، بر سر ن و ذکر گویان در رفته که شمام برای آهنگ باز کردن وقت پیدا کردین:)

نشستم لب پنجره و چشم دوختم به همسایۀ رو به رویی که داره با پنجره ور می‌ره. برگشتم سمت نون جان، میگم یادش بخیر، مهناز که بود، چقدر از این برنامه‌های شلنگ تخته انداختن داشتیم. چهارتایی می‌زدیم و می‌رقصیدیم و شارژ می‌شدیم. مهناز یه عادتی که داشت این بود که می‌نشست لب پنجره و با صدای بلند هوهو می‌کرد و جوری دست می‌زد و جیغ می‌کشید که هر بار بعد رفتن‌شون همسایه‌ها فکر می‌کردن عقدکنون مریمه!

نون جان می‌خنده و آه می‌کشه. میگه چقدر ذوق داشتیم برای عروسی مریم، آخرش نه مهناز بود که ببینه و نه من. برگشتم سمتش و گفتم و منم که بودم انگار نبودم. یه جوری غم‌انگیز تمومش می‌کنیم که انگار نه انگار با اندی همیشه حالمون خوب بود. دارم یه فلش پر می‌کنم از اندی و ستار و ابی و هر کسی که میشه با آهنگاش قر داد، می‌خوام از فردا بشینم لب پنجره و اونقدر جیغ و داد راه بندازم و از ته دل شادی کنم که همسایه‌ها خیال کنن دوباره تو خونمون عروسیه. جونی برای شادی کردن ندارم ولی باید زورم رو بزنم که به خاطر نون جان و مامان هم که شده، شادی رو برگردونم به خونه.

 


هوالمحبوب

هرکسی توی زندگی‌اش لحظه‌هایی داره که از تکرار اون لحظه‌ها و از یادآوری اون‌ها، قند تو دلش آب می‌شه. لحظه‌های ساده و روزمرۀ زندگی که نه هزینه‌ای داره و نه نیاز به مقدمات خاصی. حس‌های لذت‌بخشی که آدم‌ها برامون می‌سازن یا خودمون برای بقیه می‌سازیم. بیایین دورهم از این حس‌های لذت‌بخش که در هفتۀ گذشته تجربه کردین حرف بزنیم.

-یکی از لذت‌‌بخش‌ترین حس‌های زندگی من، زمانی رقم می‌خوره، که السا از یه فاصلۀ دور بدو بدو میاد تو بغلم. سرش رو می‌ذاره رو شونه‌ام و خودش رو سفت می‌چسبونه بهم. حسی که اون لحظه من بهش می‌دم حس امنیته، حسی که اون به من می‌ده حس دوست‌داشتنی بودنه و هر دو به یک اندازه ارزشمنده.

-زمانی که رئیسم ازم تعریف می‌کنه واقعا برام لحظۀ شگفت‌انگیزیه. اون لحظه حس می‌کنم تلاشم دیده شده و وسواسی که برای چینش کلمه‌ها کنار هم دارم الکی نبوده.

-زمانی که برای امضای قرارداد سال جدید رفته بودم مدرسه و مدیرمون بابت تک‌تک کارهایی که جزو وظیفه‌ام نبوده ولی انجام دادنش کلی حال خوب ایجاد کرده ازم تشکر کرد. گفت حتی اگر نتونم اون لحظه ازت تشکر کنم، می‌خوام بهت بگم که من تلاشت رو می‌بینم. افزایش حقوقم بعد از عید، یکی از نتایج اون دیده شدنه.

-زمانی که با مامان و خواهرها، دور هم نشستیم چایی می‌خوریم و حرف می‌زنیم، یه جور تخلیۀ روحی اتفاق میوفته که حس خوبش تا مدت‌ها باهامه.

-وقتی یکی از شاگردام بعد از چند ماه منو دید و از شدت خوشحالی بغض کرد، وقتی تا چند دقیقه نمی‌تونست روی امتحانش تمرکز کنه و آخرش وسط امتحان اومد بغلم کرد و با یه آخیش بلند برگشت سر جاش، حس کردم جای درستی ایستادم.

-وقتی تو جشن پایان‌تحصیلی بچه‌ها، پدرها و مادرها، خوشحال بودن و از ته دل ازمون تشکر می‌کردن، حس می‌کردم دارم برای سال جدید این انرژی‌ها رو ذخیره می‌کنم.

-وقتی بعد از چند روز گشتن دنبال مانتوی مناسب، در اوج ناامیدی، چشمم به

مانتوی گل منگلی تو اون مغازۀ شیک افتاد، حس کردم خوشحال‌ترین آدم دنیام. تو اتاق پرو یه جوری خوشحال بودم که ملت از پوشیدن لباس عروس اینجوری ذوق نمی‌کنن:)


هوالمحبوب

فکر می‌کردم مهمترین رسالت امسالم تمام کردن همان کار بزرگ است، فکر می‌کردم نوشتن همان کار دلچسبی است که همیشه دوستش داشتم. حالا که سه روز است کار را تحویل داده‌ام و منتظر نتیجه‌ام، احساس میکنم تمام این چند ماه عبث و بیهوده گذشته است. حالا با خودم می‌گویم ارزشش را داشت که چند ماه از سیر مطالعاتی‌ات عقب بیوفتی، کلی مهمانی و گردش را کنسل کنی، داستان و هیجان خلق کردنش را رها کنی و مشغول کاری شوی که هزاران نفر قبل از تو به شیوه‌های بهتری انجامش داده‌اند؟ دوست ندارم برگردم و دوباره به آن صفحات پر و پیمانی که خلق کرده‌ام، نگاهی بیندازم، ترس اینکه حتی یک خطش از خودم نباشد خفه‌ام می‌کند. حس می‌کنم جوری در نوشته‌های دیگران ذوب شده‌ام که قلم خودمم را این وسط گم کرده‌ام. حالا منتظرم که سه‌شنبه روزی برسد و مستر ژ» گوشی تلفن را بردارد و زنگ بزند، اینکه چه می‌خواهد بگوید به حد کافی ترسناک هست، اما شکست بعدش به مراتب ترسناک‌تر است. این روزها به حالت خب که چی گونه‌ای در حال عبورند. بدون شوقی برای ورق زدن کتاب‌هایی روی هم تلمبار شده، بدون شوقی برای تماشای فیلم یا هر کاری که برایش له‌له می‌زدم. دارم سعی می‌‌کنم بیشتر م باشم، حرف زدن‌هایمان حال هردوتایمان را بهتر می‌کند، سعی می‌کنم کمتر ساز مخالف بزنم، کاری که به شدت سخت است اما توی این یک ماه گذشته به خوبی از پسش بر آمده‌ام. دلم رفتن می‌خواهد، به هر جا که شد، کنده شدن از این اتاق لعنتی، از این زندگی کسالت‌بار، از این حال مایوس کننده‌ای که گرفتارش شده‌ام.

تنها شوقی که این روزها دارم، جلسات داستان‌های یکشنبه و چهارشنبه است، اما توی این جلسات هم حس می‌کنم نادان‌ترین فرد جمع هستم و به طرز مسخره‌ای هیچ حرفی برای گفتن ندارم، حس می‌کنم عمری که پای داستان و رمان صرف کرده‌ام، عمیقا تباه بوده و حالا هیچ درکی از داستان و ساختارش ندارم. رویای یک شبه نویسنده شدن دارم و فکر می‌‌کنم چرا من نباید بتوانم هم پای دیگرانی که هجده سال تمام توی وادی داستان‌نویسی بوده‌اند، داستان را نقد و تحلیل کنم. واژه کم می‌آورم و این برای منی که در هر جمعی کلی حرف برای زدن دارم، آزار دهنده است.

جلسۀ یکشنبه‌مان که تخصصی‌تر است و حالت خصوصی دارد، شبیه یک کلاس درس جذاب است. این هفته بازنویسی شدۀ داستانی را نقد می‌کردیم که هفته‌های قبل خوانده شده بود. برای اولین بار در طول این هشت ماه، داستان را نقد کردم و اغلب چیزهایی که گفتم از طرف بقیه تایید شد.

شبیه وصلۀ ناجوری در آن جمع هستم که هر جور حساب می‌کنم، نباید دعوتم می‌کردند. کنار کسانی می‌نشینم که در وادی داستان استخوان ترکانده‌اند. می‌ترسم از اینکه نتوانم خودم رو نشان دهم و یک روزی عذرم را بخواهند.

امروز مرگ در آند یوسا» را دست گرفته‌ام، اگر حال همراهی دارید، خوشحال می‌شوم کتاب را با هم بخوانیم و با هم راجع بهش حرف بزنیم.


هوالمحبوب

امروز یکی گفت، برای اینکه بتوانی توی این راه به جایی برسی، باید پوست کلفت باشی و من امروز اولین قدم را در راه پوست کلفت شدن برداشتم. تصمیم داشتم دیگر از ضعف‌ها و شکست‌ها ننویسم ولی این ماجرا برای من شبیه شکست نیست. هرچند حالا که دارم این‌ها را برای شما می‌نویسم، نزدیک است بزنم زیر گریه اما، دارم رنگ دیگری به زندگی می‌زنم تا بلکه این تلخی تمام شود.

کتابم قرار نیست چاپ شود، یعنی به این زودی‌ها حتی وقت نمی‌کند کتاب را بخواند و نظر بدهد، تصمیم دارد با یک مبلغ ناچیز سر و ته قضیه را هم بیاورد و خلاص. برای آدم‌های پولدار و قدرتمند اینکه تو چه می‌خواهی، اهمیتی ندارد، برایشان مهم نیست که تو در این چند ماه چه جانی کنده‌ای تا واژه‌ها را درست بچینی کنار هم، عرق ریخته‌ای تا جمله‌هایت درست به هم سنجاق بشوند. کسی این چیزها را حالیش نیست. آدم‌ها فقط به پولشان فکر می‌کنند، به اینکه اگر هزار تومن به تو می‌دهند تضمین برگشت دو هزارتومنش را داشته باشند. برایشان مهم نیست که این جان کندن، مقدمۀ هزارتا رویا برای توست. برای‌شان اهمیت ندارد که تو حتی اسم کتابت را هم انتخاب کرده‌ای. کسی توی تنت زندگی نمی‌‌کند تا بداند تو به جایی از زندگی رسیده‌ای که دنبال یک روزنه برای فراری و این پیشنهاد می‌تواند امیدوار نگهت دارد. حالا من اعتراف می‌کنم که هنوز هم بعد از سی و یک سال زندگی، آدم‌ها را نفهمیده‌ام. برای من آدم‌ها به زلالی وقتی هستند که به من نیاز دارند. من می‌توانم با حضورم، با نوشته‌هایم، با صدایم، قلبشان را آرام کنم. من حاضرم زمانی که در درونم گریه می‌کنم برای دوستی شعر بخوانم تا حالش بهتر شود.می‌توانم وقتی حسرتی توی دلش رخنه کرد، بغلش کنم.

همیشه خودم بودن را طوری تمرین کرده‌ام که هیچ وقت یادم نرود، زمانی برای چه تفکری یقه پاره می‌کردم و حالا کجای خط ایستاده‌ام و برای چه کسی دست می‌زنم.

چند ماه است عجیب هوس سفر کرده‌ام، سفری که مرا از این جایی که بهش وصله‌ام بکند و با خودش ببرد. جایی که بشود یک سینه گریست، یک سینه برای تمام دردها گریست.


هوالمحبوب

 

حالا که توی این گرمای کلافه‌کننده، نشسته‌ام پشت میز کارم و مادام بوواری از لای دست‌هایم سُر می‌خورد و در انتظار خیانت اِما چشم‌هایم روی هم می‌رود، حالا که چشمم به آخرین پیامک آن دوست نامهربان است و مرددم بین جواب دادن و ندادن، دقیقا در همین لحظۀ باشکوه، جای تو خالیست!

حالا که سینی به دست جلوی  چشم‌های سیاه و قهوه‌ای و سبز و آبی خم و راست می‌شوم و دریای مواج هیچ چشمی غرقم نمی‌کند، جای تو خالیست.

حالا که عطر هیچ کس مستم نمی‌کند، حالا که طنین هیچ صدایی نفسم را بند نمی‌آورد، حالا که خنده‌های هیچ لبی روحم را نوازش نمی‌دهد، جای تو خالیست.

برای همۀ هزاران راه نرفته با هم، برای همۀ شادی‌های تقسیم نشده با هم، برای همۀ دعواهای نکرده، برای همۀ دلخوری‌های قبل از عاشق‌تر شدن، برای همۀ دردهایی که با هم نکشیده‌ایم، جای تو در تک‌تک لحظۀهای  باشکوه من خالیست.

حالا که هرم گرما نفسم را بند آورده و تابستان کارش به جاهای باریک کشیده. لابد پیش خودت فکر می‌کنی، یارت دیوانه از آب درآمده که توی این گرمای نفس بر، دنبالت می‌گردد که لحظه‌های بی‌تاب  خودش را با تو سهیم شود، اما اوجان عزیز باید به تو بگویم که یاری که در گرمای هوا تحملت نکند، همان بهتر که یارت نشود، توی سرمای زمستان و خنکای بهار و پاییز که هر کسی می‌تواند دم از عاشقی بزند، شرط عاشقی آن است که در این گرما که تن خودت هم زیادی است و گاه به سرت می‌زند که بلایی به سرش بیاوری، هوای عشق و عاشقی کنی.

می‌دانی آقای اوجان؟ واقعیت این است که من پست عاشقانۀ پر طمطراقی برایت نوشته بودم، اما قبل از فشار دادن دکمه ذخیره، همه‌اش پرید.  حالا توی این گرمای هلاک کننده، همین چند سطرش یادم مانده که دوباره برایت بنویسم. هرچند برای یار بی وفایی چون تو همین هم .

خلاصه که سی و یک سال و دو ماه و شانزده روز از زندگی ام را هدر داده ای. برای باقی اش فکری بکن تا

 

*کامنتها بدون تایید نمای داده می شوند.


 

 

هوالمحبوب

باد به شدت می‌وزید و شاخه های انبوه قره آغاج را به پنجره می‌کوبید. آسمان قلمبه که می‌زد، همۀ ما از زیر لحاف سرمان را بیرون می‌آوردیم؛ یک چشم‌مان به پنجرۀ اتاق بود و چشم دیگرمان به آقاجان که در قسمت بالای کرسی خواب بود.

انگار بودن آقا، دلمان را قرص می‌کرد که هنوز می‌توان صدای تپیدن آسمان را تاب آورد. باران که شر شر شروع می‌شد، نفس عمیقی می‌کشیدیم و خودمان را به دست خواب می‌سپردیم. صدای باران، پایان خودنمایی باد ولگرد بود. باران که می‌زد آرامش بر قرار می‌شد. صدای تپش قلب من هم گم می‌شد بین صدای نفس کشیدن بقیۀ آدم‌های دور کرسی، قاطی صدای خر و پف کش‌دار آبا که سرش را بلندتر از بقیه روی دو تا بالش فرو می‌کرد ولی باز هم چیزی از شدت خرناسه‌هایش کم نمی‌شد.

شب وقتی باران زد، حمید و بقیه خوابشان گرفت. خیلی زود خوابیدند ولی من هنوز زل زده بودم به تیرک‌های چوبی سقف، هزار بار از یک تا ده شمرده بودم ولی مرد کوری که آبا همیشه می‌گفت موقع خواب می‌آید و پشت پلک بچه‌ها در می‌زند، نیامد که نیامد.

داشتم به صبح فردا فکر می‌کردم. به اینکه درس خواندن چقد سخت است. چقد می‌توانم تاب بیاورم و کتک بخورم. حساب از همه سخت‌تر بود. حسن همیشه از آقا کتک می‌خورد سر حساب کتابی که گه‌گداری جلویش می‌گذاشت تا امتحانش کند. همیشه حساب را غلط در می‌آورد و آقاجان می‌افتاد به جانش که اینهمه درس نخوانده‌ای که از پس حساب و کتاب سادۀ من برنیایی.

هفت ساله شده بودم و آقا اسمم را توی مکتب شیح حسین رئوف نوشته بود.

صبح که شد، با حمید و حسن و محسن، ناشتایی خورده و نخورده، از خانه زدیم بیرون. حسن که بزرگ‌تر بود از ترکۀ آلبالوی ملای مکتب می‌گفت که دلم بریزد و بترسم و از میانۀ راه برگردم. آن وقت لقمۀ نان و خرمای توی دستمال مال او می‌شد. اما محسن کمی منصف‌تر بود و از دست به سر کشیدن‌های شیخ حسن تعریف می‌کرد و از اینکه او بچه‌های بی‌آزاری مثل من را دوست دارد.

شیخ درس قرآن و حساب و دیکته را قاطی هم لا به لای همان چند ساعت برایمان می‌گفت. ترکه نداشت، فلک نمی‌کردمان؛ اما زهره‌ات آب می‌شد اگر عینکش را در می‌آورد و عمیق و مردانه ته چشم‌هایت را نگاه می‌کرد. چیزی توی آن چشم‌های به خون نشسته پیدا می‌شد که هزار برابر بدتر از فلک درد داشت. حاضر بودی بمیری ولی شیح عینک از چشم برندارد.

صبح ها مکتب می‌رفتیم و عصر پشت دار قالی به آواز حکیمه رج می‌زدیم به قالی. همۀ شوق‌مان به در‌آمدن قالی از دار بود. به آن لباس نویی فکر می‌کردیم که قرار بود با پول فروش قالی برایمان بخرند. به نان خامه‌ای‌های قنادی صداقت توی بازار شیخ صفی، به پیرمرد قناد که خنده‌کنان، مشتی ریس یا نوقا کف دستمان می‌ریخت.

سه سال از با سواد شدن من می‌گذشت که یک روز شیخ لا به لای درس گفت: از هفتۀ بعد لازم نیست به مکتب بیایید. به ننه آقاهایتان بگویید اسم‌تان را توی دبستان قطران بنویسند که از این به بعد برای درس خواندن آنجا بروید.

آبا را همیشه راحت‌تر می‌شد راضی کرد. صبح فردا چادرش را به سر کشید و ما چهار پسر دراز و کوتاه را پشت سرش راه انداخت و رفتیم دبستان قطران.

از میان کوچه‌های خاکی  محل، وارد خیابان تازه‌ساز شده بودیم که تابلوی دبستان را دیدم. آبا رویش را گرفته بود و به چشم آقایی که پشت میز نشسته بود نگاه نمی‌کرد. می‌خواست اسم هر چهار‌تایمان را بنویسد ولی مرد عینکی پشت میز به به حسن گفت تو ششم را تمام کرده ای و باید بروی مدرسۀ دیگر. اینجا شش کلاس بیشتر نداریم. او هم خوشحال و از خدا خواسته، قید درس را برای همیشه زد و رفت دنبال کاسبی. تا همین جایش را هم به زود کتک‌های آقا و تشر‌های شیخ خوانده بود. تصدیق ششمش را آقا قاب گرفت و گذاشت روی طاقچه. حسن اولین تصدیق‌دار خانواده بود. هیچ کدام از عمو‌زاده ها و عمه‌زاده ها قبل از او نتوانسته بودند کلاس شش را تمام کنند. هرچند حساب را ده گرفته بود اما باز هم می‌شد پز تصدیقش را به این و آن داد.

 

ادامه دارد


هوالمحبوب

از هفته ی بعد بدون حسن، می‌رفتیم دبستان قطران. مدیر دبستان آقای دواتگر بود. محمودشان در همان دبستان ریاضی درس می‌داد و مرتضی مدیر دبستان بود.

اولین بار بود که به جای تشکچه روی صندلی می‌نشستیم. من کلاس چهار بودم و حمید و محسن کلاس پنج. کتاب‌ها را با کش می‌بستیم و می‌زدیم زیر بازو و دِلی‌دِلی‌کنان می‌رفتیم مدرسه.

چند هفته‌ای از رفتن ما به مدرسه می‌گذشت که آقا خبر‌دار شد. نمی‌دانست که شیخ مکتب را تعطیل کرده و دیگر درس نمی‌دهد. یادم هست که کمربند به دست دنبال‌مان کرده‌بود و ما سه تا داداش کچل پا‌ و گریه‌کنان دور حوض می‌دویدیم و جِز می‌زدیم که کتک‌مان نزند.

می‌گفت: ناخلف‌ها رفتین مدرسه که دین و ایمون‌تون را بدزن؟ من پسر ناخلفِ کافر نمی‌خوام. همین یه کارم مونده که پس فردا هم که مکلف شدین منکر نماز و روزه شین. من آدم بی‌دین سر سفره ام نمی خوام.»

آبا هر چه وساطت کرد گوشش بدهکار نبود که نبود. حالا آن طفلی هم بیشتر از حد نمی‌توانست مداخله کند چون سر خود ثبت نام‌مان کرده بود و پای خودش گیر بود.

فردا صبحش حمید تنها رفت مدرسه. آقای دواتگر را دیده‌بود و گفته‌بود ما سه تا دیگر نمی‌آییم. آقاجان نمی‌گذارد. می‌گوید مدرسه شما را کافر می‌کند. دواتگر مرد خوبی بود. از آن تازه از فرنگ برگشته‌های فرنگی مآب، که فکل کراوات می‌بندند و سیبیل هیتلری می‌گذارند. اما بر خلاف قول آقاجان، بی دین و ایمان نبود.

همان روز دست حمید را گرفته بود و رفته بودند سر زمین. رفته بود تا آقاجان را ببیند و راضی‌اش کند. حالا که فکر می‌کنم، میبینم عجب مردی بوده، بزرگ مردی بوده، می‌توانست قید ما سه تا کچل پاپتی را بزند و بگوید گور پدرشان، نیایند، ما که درس بخوان نبودیم. می‌رفتیم که از زیر کار در برویم. صبح تا ظهر یک جور، و ظهر تا عصر هم یک جور دیگر. با مدرسه و مشق و تکلیفش سرمان گرم می‌شد. نه آبا به پر و پایمان می‌پیچید و نه آقاجان غر می‌زد که سر زمین دست تنهاست.

حمید که آمد کیفش کوک بود، من و حسن دوره‌اش کردیم که بگوید صبح چه گفته و چه شنیده؟

اول می‌خواست در برود، ادا در می‌آورد و می‌خواست چیزی از من و حسن تلکه کند، اما آخرش لب باز کرد:

آقای دواتگر که رسید سر زمین، این طرف و آن طرف سرک کشیدم و بالاخره از لا به لای بوته های خیار پیدایش کردم و گفتم که آقا، دواتگر آمده ببیندت.»

 با همان حرص و جوش با قدم‌های بزرگ آمده بود سمت معلم بخت برگشتۀ ما، اما دواتگر کارش را خوب بلد بوده، اول چند آیه از قرآن برایش خوانده و بعد معنی‌اش را گفته و تا کار به تفسیر بکشد آقا جان نرم شده، همان جا نشسته‌اند و چند پیاله چای خورده اند.

شب که آقا به خانه برگشت، خلقش مثل صبح تنگ نبود، وقتی نشست و چایی را که حکیمه جلویش گذاشته بود را سر کشید، هر سه تایمان را صدا زد.

ادامه دارد



من حاضرم قسم بخورم، پیر شدن پدرها درست از لحظه‌ای شروع می‌شود که پسردار می‌شوند. با هر لگدی که آنها به توپ می‌زنند، با هر شیشه‌ای که پایین می‌آوردند، با هر لاس زدنی که گمان می‌کنند نشانۀ مرد شدن‌شان است. با اولین پکی که به سیگار می‌زنند، پسرها که قد می‌کشند، درد و مرض‌ باباها هم شروع می‌شود. 

سحاب، بعد از دعوای دیروزش با بابا، گم و گور شده. گوشی بی‌صاحبش هم خاموش است. از سر شب، با بابا راه افتاده‌ایم توی شهر و به همۀ پاتوق‌های احتمالی‌اش سرک کشیده‌ایم تا بلکه ردی از وجود نحسش پیدا کنیم.

توی پارک، چند تایی از رفقایش را نشان بابا می‌دهم، بابا با آن لحن معلمانه، از سحاب می‌پرسد و تاکید می‌کند که گوشی‌اش خاموش است و ما نگرانش شده‌ایم.

پسره با آن چهرۀ زار و نزار و شلوار شرحه‌شرحه‌ای که به تن دارد، به خودی خود تن بابا را می‌لرزاند. پکی به سیگار می‌زند و در حالی که سعی می‌کند مودب به نظر برسد می‌گوید:

-دوست دخترش رو پریشب با یکی گرفتن، اینم قاط زده. 

بابا هاج و واج می‌ماند. 

-بی‌خی، یه شب سگ لرزه بزنه تو پارک، برمی‌گرده، تخمش رو نداره، جیم شه.

بابا انگار تازه از خواب پریشانی پریده باشد، مستاصل و درمانده، به من نگاه می‌کند، سعی می‌کنم توی چشم‌هایش نگاه نکنم. دستش را می‌گیرم و از پارک بیرونش می‌برم.

حس می‌کنم مغزم قدرت پردازشش را از دست داده، وقت‌هایی که نمی‌توانم کار مفیدی انجام بدهم، ترجیح می‌دهم بخوابم. خوابیدن نیاز به مهارت خاصی ندارد، دراز می‌کشی روی تختت و پتو را می‌کشی روی سرت و چشم‌هایت را می‌بندی. بعدش دیگر هیچ چیزی نمی‌فهمی. وقت‌هایی که نمی‌توانی واقعیت موجود را تغییر بدهی، مجبوری ازش فرار کنی و چه فراری شیرین‌تر از خواب. 

صدای جیغم را می‌شنوم، می‌خواهم به سمت صدا بروم، اما سنگینم، انگار کوهی روی تنم هوار شده، به پاهایم وزنه‌های چند تنی بسته‌اند،  توی تخت خودم دراز کشیده‌ام و صدای جیغم از یک جای خیلی نزدیک به گوشم می‌رسد. به هر جان کندنی است خودم را از تخت جدا می‌کنم، اما چند قدم بیشتر برنداشته‌ام که با سر به یک جای عمیق سقوط می‌کنم. 

زمین می‌لرزد و من توی تخت آشنای خودم چشم‌هایم را باز می‌کنم. قلبم گویی در دهانم می‌زند. حس می‌کنم باید دستم را توی قفسۀ سینه‌ام فرو کنم و قلبم را از آن تو بیرون بکشم و باطری‌اش را در بیاورم تا این صدای گرومپ گرومپش کمی آرام بگیرد.

مامان پای سجاده است، الرحمن می‌خواند. هر بار که می‌رسد به آیۀ فبای آلا ربکما تکذبان» یک حبه قند از روی سجاده برمی‌دارد و محکم رویش فوت می‌کند. انگار که بخواهد با هر فوت، تمام قدرت نهفته در نفسش را در آن بدمد و با  هر فوت محکمش، ثواب بخشی از این مراسم کسالت‌بار قرآن خوانی‌اش را توی تن من و بقیه هم جا کند. بالاخره هر چه نباشد، این قندهای مقدس بعد از مراسم عشای ربانی، توی قندان سرازیر می‌شوند و ما چای صبح‌مان را با آن‌ها نوش جان می‌کنیم.

سر معده‌ام می‌سوزد، انگار یک قاشق فلفل تند را یکجا بلعیده باشم، هر بار که دکتر معاینه‌ام می‌کند، بعد از پیچیدن همان نسخۀ تکراری می‌گوید، منشا معده دردهای شما، بیشتر عصبیه. سعی کنید از محیط‌های استرس زا و مسائل تحریک کنندۀ عصبی دوری کنید.

و من هر بار لبخند می‌زنم و توی دلم می‌گویم این بار دیگر عوض کردن خانه به تنهایی کافی نیست، باید شناسنامه‌ام را هم عوض کنم. 

سحاب پیدایش نشده، مامان هنوز باورش نشده که گوشی هیچ کس خود به خود خاموش نمی‌شود. هر بار که صدای تکراری اپراتور را می‌شنود، به هفت نسل پیش و پس زنک فحش می‌دهد. انگار که آن زن،  عمدا گوشی سحاب را خاموشش کرده تا کفر مامان را در بیاورد.

وسط دلشوره‌های گنگ، مامان می‌گوید: ای خدا، دنیات چه جای وحشتناکیه برای زندگی، بچه‌ام رو به خودت سپردم. ولی با وجود اینکه سحاب را به خدا سپرده، باز هم دلش آرام و قرار ندارد.

دم‌دمای صبح است که مامان بالاخره از سر سجاده بلند شده و قند‌های متبرکش را جمع می‌کند و با احتیاط توی قندان می‌ریزد. 

با گوشی توی دستم نشسته‌ام روی کاناپه، مامان اخم‌هایش را توی هم می‌کشد و با صدای بلند از توی آشپزخانه می‌گوید: قدیم دلی رحمان بیر دانایدی، ایندی هره اوزونه گوره بیر دلی رحماندی.»

رحمان دیوانه را یادم هست، مرد شیرین عقلی بود که یک رادیوی جیبی داشت که همیشه بیخ گوشش بود، توی کوچه پس کوچه‌های محله، پلاس بود و توی هر مهمانی که توی خانه‌مان برپا بود، رحمان بر صدر مجلس نشسته بود. صدایم را بلند می‌کنم که به گوش مامان برسد:

-توی این خونه هممون یه جورایی معتادیم، من به گوشی توی دستم، تو به قرآن خوندن، بابا  هم به خواب، فقط موندم اعتیاد سحاب به چیه. شاید دردسر درست کردن و لرزوندن دست و پای ما.

مامان که شروع می‌کند به غرغر کردن، دوباره سرم را فرو می‌کنم توی گوشی و دعوای دیشب سحاب را توی سرم مرور می‌کنم.

اولین کشیده را که بابا توی گوشش خواباند، من ایستاده بودم در چارچوب در. می‌خواستم جلوی رفتنش را بگیرم. خیر سرم می‌خواستم میانجی‌گری کنم.

سیلی سحاب که نشست بیخ گوش بابا، یک لحظه خانه را سکوت پر کرد. انگار که یک نفر باطری قلبم را درآورده باشد، سر پا وا رفتم و سُر خوردم روی زمین. 

سحاب از روی نعش من رد شد و رفت. رفت که رفت.

بعد از سیلی سحاب، توی چشم‌های بابا زل نزده‌ام. بابا انگار آب رفته باشد، از دیشب تا حالا هی کوچک‌ و کوچک‌تر می‌شود. 

اما می‌دانم که در برابر هر اتفاق تلخی، دوران نقاهتی هست که بعد از طی شدنش، همه چیز دوباره عادی می‌شود. به این فکر می‌کنم که آشتی این بارش قرار است چقدر برایمان آب بخورد.

نعش تلویزیون توی حیاط را با کمک مامان جمع می‌کنیم، مثل همیشه سعی می‌کنیم توی سکوت کار کنیم، بدون اینکه مجبور باشیم دربارۀ اتفاق‌ها با هم حرف بزنیم. انگار سیم اتصال‌مان دچار نقص فنی شده باشد.

 

19 مهر 



هوالمحبوب


چهار سال است که توی این مدرسه هستم و طبعا با همکارانم صمیمی شده‌ام. اینکه چهار تا دختر مجرد جوان که هر کدام یک سال با آن یکی اختلاف سنی دارد، معلم یک پایۀ تحصیلی باشند با دانش‌آموزانی مشترک، با دردهایی مشترک، بهانۀ خوبی برای ایجاد صمیمیت و شکل گرفتن دوستی می‌شود. 
القصه، اواخر سال نود و شش بود که این اکیپ چهار نفره اولین گردش خودشان را شروع کردند، با تله‌کابین رفتیم عینالی، ترسیدیم، لرزیدیم، خندیدم و چند ساعت فارغ از هیاهوی دنیا و مدرسه، زندگی کردیم، بعد از آن مقصدمان پارک ربع‌رشیدی بود، دانشگاه ربع رشیدی و کلی جای دیگر که همیشه محل خوبی برای بی‌دلیل خندیدن‌مان می‌شد. تا اینکه دی ماه پارسال معلم ریاضی‌مان نامزد کرد.(شد؟!)
اولین بار که به بهانۀ تولد همان تازه نامزد کرده، برنامه چیده بودیم، دو بار قرار را عقب انداخت و در نهایت کنسل کرد، بعد از آن دیگر سر گردش‌های وقت و بی‌وقت نمی‌آید. طبعا چون نامزدش اجازه نمی‌دهد!
از این دختران و از این زن‌ها همۀ ما توی زندگی‌مان دیده‌ایم. زیاد هم دیده‌ایم. زن‌هایی که دوران مجردی، مانتویی بودند، بعد از ازدواج به فرمودۀ همسر، چادری شده‌اند، دخترانی که در دوران تجرد، چادری بودند و محجبه و بعد از ازدواج به فرمودۀ همسر، مانتویی شده‌اند.
نی که آی‌دی تلگرام‌شان، اسم همسرشان است، عکس روی پروفایل‌شان تصویر همسرشان است و توی عکس‌های تلگرامی و اینستاگرامی‌شان قربان قد و بالای آقایی‌شان می‌روند.
نی که برای هر کاری، اجازه می‌گیرند، اگر هم اجازه صادر نشود، کنسل می‌کنند، قطع رابطه می‌کنند. تغییر می‌کنند، تیدیل می‌شوند به آن چیزی که آقایی‌شان می‌خواهد. چرا آرایش نمی‌کنی؟ چون آقامون دوست نداره، چرا عکست رو نمی‌ذاری تو پروفایلت؟ آقامون خوشش نمیاد، چرا فلان برنامه و مهمونی رو نیومدی؟ چون آقامون اجازه نداد!!!
نی که قید شغل و تحصیل را هم به خاطر همسرشان می‌زنند. چون توی مغزمان فرو کرده‌اند که زن خوب، زنی مطیع و فرمان‌بر است. به ما گفته‌اند که اجازۀ زن بعد از ازدواج دست شوهر است! 
چیزی که رنجم می‌دهد این تغییر بی‌چون و چراست، زن‌هایی که در دوران مجردی، سبک زندگی مطلوب‌شان را داشتند، روابط و دایرۀ دوستان مخصوص خود را داشتند، تفریح می‌کردند و در تمام این لحظات خودشان بودند که تصمیم می‌گرفتند، چرا باید بعد از ازدواج صد و هشتاد درجه تغییر کنند؟ نی که استقلال ندارند، هویت فردی‌شان را از دست می‌دهند، چطور می‌توانند فرزندانی تربیت کنند که مستقل باشند، این ن چطور می‌خواهد مفهوم هویت را به کودکان‌شان بیاموزند؟
سوال دیگری که ذهنم را مشغول کرده این است، آیا مردانی را دیده‌اید که عشان را روی پروفایل‌شان بگذارند؟ مردانی که قراری دوستانه را کنسل کنند چون همسرشان نخواسته؟ مردان هر چقدر هم که از نظر شغلی، تحصیلی، مالی، در سطح پایین‌تری نسبت به همسران‌شان باشند، باز هم خودشان را شش دونگ تسلیم او نمی‌کنند. 
از بین دوستان متاهلم نود و نه درصدشان بعد از ازدواج شماره‌شان عوض شده. این تغییر شماره وما به این معنا نیست که قبل از ازدواج با افراد زیادی در ارتباط بوده‌اند. زن‌ها از اینکه گذشته را پیش روی همسر فاش کنند می‌ترسند. از خواستگار‌هایی که جواب نه شنیده‌اند، از مزاحم‌های تلگرامی، از دوستان مجازی که کل صحبت‌شان در چارچوب سلام و احوال‌پرسی بود، از اینکه رد گذشته روی آینده سایه بیندازد می‌ترسند. اما بسیار دیده‌ام پسرانی را که حتی دوست دختر سابق‌شان را هم به همسرشان معرفی کرده‌اند و به او اطمینان داده‌اند که ما دیگر رابطه‌ای با هم نداریم. پسری ندیده‌ام که بعد از ازدواج شماره‌اش را تغییر دهد. شما دیده‌اید؟


با الهام از این

پست خوب


هوالمحبوب


دارم به انگیزۀ آدم‌ها فکر می‌کنم، به انگیزۀ کسی که بی‌هیچ حرف و حدیثی قهر می‌کند، یا کسی که پیامی را می‌خواند و جواب نمی‌دهد، کسی که به قصد ناراحتی کسی، حرف نیش‌دار می‌زند، به انگیزۀ کسی که تمام خوبی‌هایت را یکهو فراموش می‌کند و دستش می‌لغزد روی دکمۀ بلاک و می‌خزد توی سکوت ممتد و اصلا حواسش نیست که تو چقدر دنبال صفحه‌اش گشته‌ای و از نیافتنش خسته شده‌ای و در نهایت بعد از چند سال غوطه خوردن در فضای مجازی به این نتیجه رسیده‌ای که فقط کسانی قادر به دیدن صفحات مجازی اینستاگرام نیستند که توسط صاحب آن صفحه بلاک شده باشند.
تو به رنجی که برای این رفاقت کشیده‌ای فکر می‌کنی، به اثری که توی هر رفاقتی گذاشته‌ای. به دوستی با آدم کوتوله‌ها فکر می‌کنی و می‌خندی، یاد حرف مژده می‌افتی که همیشه می‌گوید، قد روح آدم‌ها با قد جسم‌شان متفاوت است. 
به انگیزه‌های خودت فکر می‌کنی، به اینکه چرا به دوستی با کسانی که رنجت می‌دهد ادامه می‌دهی؟ چرا هنوز دلت برای کسانی تنگ می‌شود که سال‌هاست رخت بربسته‌اند و از دلت کوچ کرده‌اند؟ چرا هنوز منتظری آن دوست مجازی یک بار بی‌هوا سراغت را بگیرد و باعث شود این بار تو شروع کنندۀ بحث نباشی.
انگیزه‌ات از نوشتن چیست وقتی، می‌دانی هیچ کدام از کسانی که مخاطب این پست هستند اینجا را نخواهند خواند، یا حتی اگر بخوانند، واکنشی نشان نخواهند داد؟
انگیزه‌ام چیست از اینکه این‌قدر به نوشتن معتادم، به دوستانم معتادم، به حضور آدم‌ها وابسته‌ام.
سالهاست دوست داشتن را شکل دیگری برای خودم تعبیر می‌کنم، شبیه آن مردهایی شده‌ام که گمان می‌کنند دوست داشتن یعنی تلاش کردن، پول در آوردن و ایجاد رفاه. سال‌هاست به کسی نگفته‌ام دوستت دارم. سال‌هاست کنده شده‌ام از بطن خانه، از خانواده، از زندگی‌ای که در آن پاهایم روی زمین بود.
تقصیر من نیست که دوست داشتن را از یاد برده‌ام، تقصیر رنجی است که به من تحمیل می‌شود. رنجی که از خانه شروع می‌شود و در وجب به وجب کوچه‌ها گسترش میابد. شهر پر است از آدم‌هایی که تنهایند ولی از این تنهایی گریزانند. دور و برم پر است از آدم‌هایی که دوست‌شان دارم. اما هیچ کس نمی‌تواند جای خالی آدم‌هایی را که کوچ کرده‌اند را برایم پر کند. می‌دانم که آدم‌ها دوستم دارند. نعیمه از آنهایی است که گفتن دوستت دارم برایش سخت است، اما بعد از تولدش برایم پیامی گذاشت که وجودم را پر کرد از انرژی خوب، حالا بعد از تولد دومین کتابش، می‌گوید عاشقت هستم. می‌دانم آدمی مثل او همین‌طور بی‌هوا از دوست داشتن دم نمی‌زنند. کاری که دیشب برایش کرده‌ام، ارزشش را داشت.
حالا چرا این طرف ماجرا اینقدر تلخ است، اینکه چرا من حالم خوب نیست، چرا آدم‌ها و بوسه‌هایش به وجدم نمی‌آورد. چرا نگاهم همیشه بین کسانی در رفت و آمد است که نیستند؟ قلبم از محبت خالی شده است، از اینکه من آنی نیستم که حتی مامان دلش را بهش خوش کند. ناراحتم. غمگینم. تمام این‌ها به خاطر این است که با مامان قهرم. 


هوالمحبوب


سال نود و یک بود که با مینا توی سایت کتابخوانان حرفه‌ای آشنا شدم. چه دوستی‌هایی که از آنجا شکل نگرفت، چه آدم‌هایی که حقیقی و مجازی به زندگی‌مان اضافه نشدند. آن اوایل فقط نقد و معرفی کتاب‌هایی را می‌نوشتیم که خوانده‌ایم. بعدتر‌‌ها اما حلقه‌های دوستی شکل گرفت و بحث‌ها تخصصی‌تر پیش رفت. اما زمانی که رتبه‌گذاری و امتیاز برای بچه‌ها جدی شد، سایت هم حالت مفید خودش را از دست داد. یکهو می‌دیدی کلی اکانت فیک ایجاد شده هم برای مزاحمت برای دیگران و هم برای لایک و کامنت. خلاصه کسانی شدند رتبه‌های برتر سایت که شرط می‌بندم تصف بیشتر کتاب‌های توی صفحه‌شان را نخوانده بودند و صرفا مطالبی را از دیگران نقل قول کرده یا کپی دست چندم دیگران را بازنشر می‌کردند.
آن‌سال‌ها کتابخانه هنوز برایم یک مکان مقدس بود. آدم‌هایی که آنجا کار می‌کردند برایم محترم بودند. فکر می‌کردم، آدم‌های کوته‌فکر و هرزه هرگز به ساحت کتابخانه‌ها دست نمی‌یابند. اما خب اشتباه می‌کردم. ضربه‌های روحی هولناکی که توی آن سال‌ها خوردم خیلی چیزها به من آموخت.
بعدتر مینا مرا به سمت وبلاگ هول داد. مثل اغلب بلاگر‌ها از بلاگفا شروع کردم. اوایل هدفم فقط معرفی کتاب و انتشار دلنوشته‌های خودم بود. بعدتر اما، معرفی فیلم
 و پست‌های ادبی مفید که اندازۀ یک مقاله از من انرژی می‌برند، هم به وبلاگ اضافه شدند.
اسم اولین وبلاگم آخارسئوزلر بود، یعنی حرف‌های جاری. چند روزی روی اسم وبلاگ فکر کرده و با وسواس زیادی انتخابش کرده بودم.
سال‌هایی که چند تا یی از دوستان و آشنایان وبلاگم را می‌خواندند و من واهمه داشتم از عشق بنویسم، فکر می‌کردم عاشقی جرمی است که مرتکب شده‌ام و نباید بگذارم اثری از آن در وبلاگ باقی بماند. بعدتر ها اما شجاع‌تر شدم. اولین دلنوشتۀ عاشقانه‌ام را لا‌به‌‌لای کتاب معلقات سبعه نوشته بودم و همان شروع عاشقانه نویسی‌های وبلاگی شد. از قضاوت‌ها نترسیدم، از خوانده شدن نترسیدم. اما یک جایی توی همان سال با حضور یک سایۀ ترسناک که تداعی کننده خاطره‌های بد بود، وبلاگ را رها کردم و رفتم. چند هفته بعدتر، معلم شده بودم. زمزمه‌های معلمی متولد شد و بیشترین مطالب حول محور مدرسه و شغل جدیدی بود که پیدا کرده بودم.
زمزمه‌های معلمی را دوست داشتم، اما فاجعۀ بلاگفا همۀ آن خاطره‌ها را بلعید و من تا چند ماه مهمان وبلاگ دوستانم بودم. 
بعد از چند ماه به توصیۀ کسی که یک زمانی دوستم بود و الان دیگر نیست، بیانی شدم.
خرداد نود و چهار به بیان کوچ کردم، با زمزمه‌های تنهایی، همراه با همان دوستان بلاگفایی. با آدرسی که از همه مخفی مانده بود. یک سالی طول کشید تا توانستم تک‌تک شما را پیدا کنم. طول کشید تا نوشتن را یاد بگیرم و پخته شوم. حالا چهار سال و چهار ماه و چند روز است که اینجا می‌نویسم. از حال خوبم، از حال بدم، از دوستی‌ها، از اوجان، از کتاب‌ها، مدرسه و بچه‌ها و حالا یک بخش مهمی به زندگی‌ام اضافه شده به اسم داستان. امیدوارم همین جا یک روز خبر چاپ اولین مجموعه داستانم را با شما به اشتراک بگذارم.
بخشی از معرفی کتاب‌های بلاگفا را به اینجا منتقل کرده‌ام. شاید اگر فرصت کافی داشته باشم. تمام آرشیو به درد بخورش را هم منتقل کنم. فعلا حالم با زمزمه‌های تنهایی و با دوستان بیانی خوب است.


هوالمحبوب

دو سال و نیم است که داستان می‌نویسم، نه مداوم، نه با پشتکار، اما می‌نویسم، طبعا هیچ کس در طی دو سال و نیم فعالیت به جاهای درخشانی نمی‌رسد، اما همین که بتواند خودش را از حداقل‌ها بکند و به جرگۀ متوسط‌ها بپیوندد، همین که چند نفر بگویند که تو استعدادش را داری، برایش کافی است. توی این دو سال و نیم، خیلی چیزها یاد گرفته‌ام، از داستان و شکل و شمایلش تا ادب و اخلاق و مرام، از صبوری و پشتکار تا رفاقت کردن. توی جلسۀ نقد ده، دوازده داستانی که نوشته‌ام، لام تا کام در تایید داستان‌هایم حرفی نزده‌ام، هیچ وقت از هیچ نقدی ناراحت نشده‌ام. چون به این درک رسیده‌ام که نقد به نفع من است و بازوی توانای هر نویسنده‌ای با نقد پر زورتر می‌شود.
داستانی نوشته‌ام که چند نفری کوبیده‌اند، گفته‌اند کلیشه و نخ‌نماست، گفته‌اند این ضعیف‌ترین اثر توست. داستانی نوشته‌ام که آفرین گفته‌اند و لبخند زده‌اند. هیچ وقت اثر بالاتر از متوسط ننوشته‌ام. دمت گرم نشنیده‌ام. اما دارم آهسته و پیوسته راهی را می‌روم که سال‌ها در حسرت طی کردنش بوده‌ام. به نظرم واکنش نشان دادن در برابر نقد، نشانۀ بی‌خردی است، چرا که هر نقدی از یک اندیشه نشات می‌گیرد و هیچ اندیشه‌ای بی‌نقص نیست. نقدها بیش از آنکه به ضرر نویسنده باشند، به نفع او هستند، مخصوصا نقدی که از دوستان نویسنده و آگاهت می‌شنوی. 
امروز از آن روزهایی بود که قلبم شکست، قلب من خیلی دیر و سخت می‌شکند، به قول دوستی، من از آن آدم‌های حساس و زودرنج هستم و خیلی زود دلخور می‌شوم، اما طول می‌کشد تا قلبم از اتفاقی درد بگیرد یا بشکند. 
امروز من داستان پدران و پسرانم را توی جلسه می‌خواندم، نقد‌ها که تمام شد، یک نفر گفت، چند روز پیش یک جمله‌ای خواندم که می‌گفت نویسنده باید به شعور خواننده احترام بگذارد و هر داستانی را برای نقد به جلسه نیاورد، این جمله دقیقا بعد از این گفته شد که من اذعان کردم که داستانم را در عرض دو ساعت نوشته‌ام.
این همانی است که ماجرای جشن تولدش را پارسال نقل کرده بودم، همانی که توی مرداد ماه بحث‌مان شد و دیگر هم کلام نشدیم. باورش برایم سخت بود، چنین جمله‌ای را از کسی بشنوم که جز خوبی در حقش نکرده‌ام. برعکس آن شخصیت آرام و متین همیشگی، این بار خیلی بی‌پروا و رک گفتم، من یک توصیه برای شما دارم، برای اینکه از این به بعد به شعورتان توهین نشود، لطف کنید هر وقت من داستان داشتم، جلسه نیایین. بقیه هم هر کدام چیزی در دفاع از من گفتند و گستاخی اون گوینده در نطفه خفه شد، اما تیری که رها شده بود دیگر به چله بر نگشت.
وقتی خواست شروع کند به توجیه، بلند شدم و از سالن زدم بیرون. چند دقیقه‌ای جلوی سرویس بهداشتی ول معطل بودم که دیدم رعنا آمده پی‌ام. دیده بود چقدر عصبی و ناراحت شده‌ام. بغلش کردم و ناخود‌آگاه گریه‌ام گرفت. برای چه گریه کردم؟ نمی‌دانم. اما صدای شکستن قلبم را به وضوح شنیدم. 
با رعنا پله‌ها را بالا آمدم. دیدم ایستاده جلوی در ورودی. شروع کرد به توجیه و عذرخواهی. گفتم تو که گفته بودی با من قهری برای چه سر هر داستان من بلند می‌شوی میایی جلسه؟ این‌ها را با صدای بلند گفتم. چند دقیقه‌ای ایستاده بودیم بیرون سالن و او هی با صدای آرام توجیه می‌کرد و در پی دلجویی بود. اما من هیچ صدایش را نمی‌شنیدم. او تیرش را درست به قلبم شلیک کرده بود. اینجا آخرین سنگر من بود. من آخرین سنگرم را از دست داده بودم و حالا هیچ حرفی نمی‌توانست قلبم را بخیه بزند. وقتی کسی با بقیه برایتان متفاوت می‌شود، اول یک سیلی محکم به گوش خودتان بزنید و بعد سعی کنید از خواب بیدار شوید.
دوستی که می‌گفت تو خیلی زود رنج و حساسی، در ادامه گفته بود، اما یک ویژگی خوب داری اینکه زود هم می‌بخشی. اما من امروز تصمیم گرفته‌ام صاحب چهارخانه سبز را هرگز نبخشم. 


هوالمحبوب


زمانی که کلی اتفاق در اطرافت رخ می‌ده، قاعدتا حرف زیادی باید برای گفتن  داشته باشی، من اما این روزها بیشتر سکوتم تا حرف. سرم بازار مسگرهاست، به چشم خودم شرحه‌شرحه شدنم را می‌بینم. از این همه تلاش بی‌وقفه برای سر و سامان دادن به اوضاع خسته و کلافه‌ام. هم زمان پیش بردن کار و درس و نوشتن سخت است، از عهدۀ من خارج است. بی‌صبرانه انتظار سی آبان را می‌کشم تا خلاص شوم از این همه استرس و فشار مضاعف.
امروز توی مسیر خانۀ داستان، دقیقا داشتم به این فکر می‌کردم که برسم و بنشینم روی کاناپه و بعد از اولین سوال بزنم زیر گریه. حالم به قدری آشوب بود که تصمیم داشتم تمام خودم را همان جا تخلیه کنم و وقتی بر می‌گردم این بازار مسگرها کمی آرام گرفته باشد.
اما نشد، نه من گریه کردم و نه اوضاع جوری پیش رفت که به تخلیه روانی برسم. انگار مدام دارن تو دلم رخت می‌شورن. امروز هم که اون

شماره چهار رقمی فتا رو دوباره تو گوشیم دیدم حالم بد شد. به این فکر کردم که چطور با چند تا جمله چند روز حال خودم و اطرافیانم رو بد کردم. 
از اینکه از مدرسه مرخصی بگیرم خیلی بدم میاد. چون معتقدم هر دقیقه از وقت اون کلاس ارزشمنده و من حق ندارم بابت کارهای شخصی‌ام زمان اون بچه‌ها رو بگیرم.
توی این شیش سالی که معلمم حتی یک روز هم غیبت نکردم. نمی‌دونم فردا قراره چی بگم و چی بشنوم. ولی حالم خوب نیست. بابت اوضاع مسخره‌ای که دارم، بابت امیدی که الکی به این آزمون بستم و بابت وقتی که طی این چند ماه براش گذاشتم. هرکی بهم می‌رسه و می‌شنوه که تنها یک نفر قراره قبول بشه و من سه ماهه دارم براش تلاش می‌کنم مسخره‌ام می‌کنه. 
کاش این چند روز زودتر تموم بشه و من به آرامش برسم کاش مدرسه‌ها تعطیل بشه و من چند روز بخوابم. خسته‌ام خیلی.


هوالمحبوب

چند وقتی می‌شد که حال خودم رو نپرسیده بودم، هر وقت یه حسی از ته دلم می‌جوشید، با سیلی می‌زدم تو صورت خودم، هر وقت توجهم رفت به یه سمتی، به خودم نهیب می‌زدم که هوووی، هر وقت از یکی خوشم میومد، یه پوزخند می‌زدم که هی بدبختِ بی‌چاره، اونقدر خودم رو رها کردم تا امشب با قهر ساکش رو بست تا بره، تا دم در رفتم دنبالش، بهش التماس کردم که یه فرصت بهم بده، نذاشتم به قهر بره و دیگه بر نگرده، اشک‌هاش رو پاک کردم و گرفتمش تو بغلم، بعد مدت‌ها بغضش ترکید و لا‌به‌لای اشک‌هاش گفت خیلی بی‌معرفتی.
من خسته شده بودم از التماس کردن به این و اون، که بیایین حال منو خوب کنین، خسته شده بودم از اینکه هر چهارشنبه به بقیه التماس کنم که بیایین بریم بستنی، بیایین بریم یه قهوه بخوریم، بیایین بریم آش دورهمی.
امشب بعد مدت‌ها چشمم به خودم افتاد. به حال نزاری که این چند وقت داشتم، به استرسی که این چند وقت تحمل کردم. به خشمی که گرفتارش شده بودم، به روحی که خسته و داغون و پر از بغض فروخورده بود. شبیه بچه یتیمی که نگاهش بین دست‌های گره شدۀ یه پدر و پسر می‌چرخه، دستم هی چرخید بین آدما، وول خوردم بین نگاه غریبه و آشنا، تهش اما برگشتم به خودم. به تنها کسی که داشتم و نمی‌دیدمش.
به کسی که صبورانه تحملم کرده بود، برای آرامشم، برای رفاهم، برای دغدغه‌هام جنگیده بود. واقعا کی منو بیشتر از خودم دوست داشت؟
امشب رها کردم همه چیز رو و نشستم رو به روی خودم، قرار بود با خودم آشتی کنم. ساک رو از دستش گرفتم و کشون کشون بردمش توی اتاق.
حالا نوبت اینه که خودم بشم محور دنیای خودم، سخته صبورانه تحمل کردن این اوضاع، سخته نگاهت رو از لا‌به‌لای آدما عبور بدی و به کسی دل نبندی، اما این راه آخره. تاوان تمام این بی‌کسی‌های اخیر رو فقط من دارم می‌دم. اما دیگه بسه.
ته این داستان واسم مهم نیست کی اینجا رو می‌خونه و کی نمی‌خونه، کی کامنت می‌ده و کی نمی‌ده، کی دنبالم می‌کنه و کی نمی‌کنه، کی گیر کرده بین موندن و نموندن، کی هی می‌ره و هی برمی‌‌گرده، کی پیام آخرم رو جواب می‌ده و کی نه.
فردا قراره با هم بریم سینما، بریم با پرویز پرستویی عکس بگیریم، تو خیابون شهناز بستنی لیس بزنیم، تو ستاره باران ناهار بخوریم و تو کتابفروشی شایسته گم بشیم.


هر وعده که دادند به ما باد هوا بود

هر نکته که گفتند غلط بود و ریا بود


چوپانی این گله به گرگان بسپردند

این شیوه و این قاعده ها رسم کجا بود ؟


رندان به چپاول سر این سفره نشستند

اینها همه از غفلت و بیحالی ما بود!


خوردند و شکستند و دریدند و تکاندند

هر چیز در این خانه بی برگ و نوا بود .


گفتند چنینیم و چنانیم دریغا .

اینها همه لالایی خواباندن ما بود !


ایکاش در دیزی ما باز نمی ماند

یا کاش که در گربه کمی شرم و حیا بود.!



#ایرج_میرزا


هوالمحبوب


راستش را بخواهید توی این مدتی که اینترنت قطع شده است، چندان به من سخت نگذشته، هرچند از این تباهی و سیاهی‌ای که تویش گرفتار شده‌ایم، خشمگینم، ولی بودن با آدم‌ها توی این چند روز اخیر، حالم را جا آورده. فرصت مغتنمی بود که فارغ از هیاهوی دنیای مجازی به جمع‌بندی درس‌های دوره شده بپردازم و کمی با خودم خلوت کنم.
آدم‌های زیادی توی سرمای صبح پنجشنبۀ آبان ماهی، توی حیاط دانشگاه پیام‌نور صف کشیده بودند و من گم بودم بین‌شان.
هر کس که حرف می‌زد بوی ناامیدی فضا را پر می‌کرد. تقریبا صد در صد شرکت کننده‌ها معتقد بودند که الکی در این آزمون شرکت کرده‌اند و چیزی هم نخوانده‌اند. دختری بود که می‌گفت معلمی اصلا به علاقه آدم‌ها ربطی ندارد، یک مدت که انجامش دهی عادت می‌کنی. بعد هم که من گفتم من از عادت حرف نمیزنم و از ایده‌آل صحبت می‌کنم با لحن مسخره‌ای گفت، ایده‌آل؟ توی ایران دنبال ایده‌آل می‌گردی؟ خندید و رویش را برگرداند و رفت.
شاید هم مشکل از من است که همچنان توی این وانفسای زندگی، دنبال ایده‌آل می‌گردم. به خدا هم گفتم، لطفا کاری کن که کسانی توی این آزمون جذب شوند که بیشتر به نفع بچه‌ها باشد. این سیستم فرسوده آدم‌های مدعی پر از باد دماغ، با رنجی که به انسان‌ها تزریق می‌کنند و با تحقیری که به اسم وطن سنجاق می‌کنند، به حد کافی دارد. لطفا آدم‌های لیمویی با حال خوش و قلبی سرشار از عشق را وارد این چرخۀ فرسوده کن که حداقل هر سال حال صد نفر بهتر از سال قبل شود.
من عادت دارم که وقتی برگه را تحویل می‌گیرم، با اعتماد به نفس کامل، کارم را شروع کنم. بعد که به وسط کار می‌رسم اغلب از شدت ترس قالب تهی می‌کنم، بعد با یک نفس عمیق و تسلط به اعصاب، از نو شروع می‌کنم و در نهایت با رضایت به پایان می‌رسانم. 
دیروز هم دقیقا همین اتفاق رخ داد، اول که برگه را دیدم حس کردم دارد خوب پیش می‌رود، اما بعد از چند دقیقه، توحید تکوینی و تشریعی روی برگه بندری می‌رقصیدند و نرم‌افزار فرّار به من دهن کجی می‌کرد، امام محمد غزالی نشسته بود توی یکی از چشمه‌های باداب سورت و می‌خندید، در آخرین صفحات دفترچه هم سوالات عروض و قافیه ایستاده بودند و به من چپکی نگاه می‌کردند.
من اما از رو نرفتم، با تمام دانش اندکم، تمام سوالات را قلع و قم کردم:) توی درس اندیشه اسلامی سوال نزده ندارم، از خیر ریاضی و زبان گذشتم و ادبیات عمومی فقط یک سوال را نزدم، در دانش اجتماعی، اطلاعات عمومی و حقوق اساسی فقط دو سوال نزده دارم، سوالات کامپیوتر بسیار آسان می‌نمود و زین سبب ده سوالش را زدم و ماند پنج تایش. اما توی دروس تخصصی نظم و نثر بسیار ساده بود و از هجده سوال هفده تایش را درست زده‌ام. تاریخ ادبیات دو سوال نزده دارم و چند تایی را هم غلط زده‌ام. توی املا و نگارش فقط یک سوال نزدم و در درس عروض و قافیه پنج سوال نزده و غلط. در کل به خاطر دو-سه ماه تلاش بی‌وقفه از خودم راضی‌ام. امیدوارم به نتیجۀ خوب.
توی دورۀ اینترنت مقاومتی که بی‌شباهت به زندگی در شعب ابوطالب نیست، بچه‌های دانشجویی که توی خوابگاه زندگی می‌کنند، دقیقا شبیه معتادانی شده‌اند که مواد بهشان نمی‌رسد:)، سرچ کردن هر مسئله درسی و علمی طاقت‌فرساست و هر بار که یوز و پارسی جو، دنبال واژۀ مورد نظر می‌گردند، هزار سال می‌گذرد. این وسط تلویزیون، پاک روانی‌ام کرده، بس که تبلیغ اینترنت ملی را می‌کند و هی روی مغزم رژه می‌رود. از شما چه خبر؟ راستش تصمیم دارم وبلاگ کسانی که از وبلاگ‌شان استفاده ابزاری می‌کنند را نخوانم:)، اما کم‌کم تلاش می‌کنم چهل ستارۀ روشن را به چهل ستارۀ خاموش تبدیل کنم.



هوالمحبوب


هر چقدر هم که کتاب روان‌شناسی بخوانی و با دوستان مشاورت بحث کنی، باز هم یک جایی توی یک رابطۀ غلط گیر می‌کنی و نمی‌دانی چه غلطی کنی. شاید مشکل اصلی من این باشد که رها کردن را بلد نیستم، یاد نگرفته‌ام وقتی آدم‌ها خطوط قرمز رابطه را رد می‌کنند خیلی راحت اخطار دهم و بعد با یک کارت قرمز اخراج‌شان کنم.بارها و بارها فرصت مجدد می‌دهم تا جایی که حالم از خودم و رابطه به هم بخورد. آدم‌های زیادی هستند که حالم را بد کرده‌اند، بارها به خاطر رفتار سردشان گریه کرده‌ام، اما هنوز هم توی لیست مخاطبانم هستند و حتی گاهی هم‌کلام هم می‌شویم.
شاید به من یاد نداده‌اند که خودم را بیشتر از تمام هستی دوست بدارم و وقتی کسی ناراحتم می‌کند، رک و راست به رویش بیاورم. توی آخرین مکالمه‌مان به من گفت، تو عادت داری توی فاز مظلومیت و ناراحتی بمانی تا بقیه دلشان به حالت بسوزد.
چند دقیقه با ناراحتی به گوشی زل زدم، خواستم یه جواب دندان شکن برایش بنویسم ولی بعد دیدم چقدر درست است این جمله. چرا وقتی برای اولین بار حالم را بد کرد کنارش نگذاشتم و بارها به او فرصت بازی کردن دادم؟
تنهایی گاهی کشنده است، زمانی که تک‌تک استخوان‌هایت، درد می‌کند و برای شنیدن یک نغمۀ دلنشین، شرحه‌شرحه می‌شوی، امکان خطا بالا می‌رود. نکته درست اینجاست که نباید اجازه دهی بدنت تا این حد تشنۀ محبت شود. دوستانی که دور و برت را گرفته‌اند هیچ کدام نمی‌توانند خلا عاطفی تو را پر کنند. توقع بی‌جایی است که از دیگران بخواهی برای غمت گریه کنند و وقت‌هایی که سرشکسته و مغموم خزیده‌ای زیر لحافت، با صدایشان، دردهایت را پر بدهند.
غم‌ها توی دلم هوار شده‌اند و توی این روزگار سیاهی و تاریکی، از استخوان درد و بی‌کسی و تنهایی، گریه‌ام گرفته. اما باور دارم که دوباره می‌توانم برخیزم و روی دو پایم بایستم و لبخند بزنم. غم‌ها مهمانان همیشگی نیستند. 
قول داده‌ام امروز را فراموش نکنم، تا وقتی دوباره توانستم روی پاهایم بایستم، اشتباه دقیقه نود را تکرار نکنم.


+آنفولانزا مرض وحشتناکی است.

+ماجرای دادسرا به خیر و خوشی ختم شد و حکم تبرئه را هفته پیش به من ابلاغ کردند.

+مراقب خودتان باشید، بیماری توی هوا پرسه می‌زند.

+امروز ساگرد حماسۀ ملبورن است.
+تنهایی خیلی بهتر از بودن با عوضی‌هایی است که درکتان نمی‌کنند!


هوالمحبوب

دیروز که وسط ساعت کاری، دوباره مجبور شدم از مدرسه بیرون بزنم، کل مسیر مدرسه تا خانه را یک ریز ناله کردم، نارنگی خوردم، سرفه کردم و توی دلم به آنفولانزا فحش زشت دادم، رسیدم خانه و نشستم به خواندن کتاب و داستان این هفته، بعد که برای ناهار صدایم کردند و بوی کباب پیچید توی سرم، حالت تهوع‌ام دوباره عود کرد، غذای این چند روز اخیرم به حداقل ممکن رسیده، بوی کباب‌های مادر خانومی، سابقا مستم می‌کرد و حالا دل و روده‌ام با آن بالا آمده بود، از سر سفره بلند شدم ولی هم گرسنه بودم و هم نمی‌توانستم حال بدم را تحمل کنم، نوشابه‌ای خریدم و دوباره نشستم پای سفره. 
به هر جان کندنی بود غذا را تمام کردم. به اصرار مادر و نون جان، قید جلسه را زدم و به جای آن تصمیم گرفتیم برویم بیمارستان بهبود»، تا بلکه من بهبود یافته و به کانون گرم زندگی بازگردم. دکتر مد نظرمان ساعت هشت عصر به بیمارستان می‌آمد و لاجرم از دکتر جایگزینش نوبت گرفتیم و در کمال تعجب خانم منشی گفت که پنجاه و پنج نفر قبل از ما توی نوبت هستند و ساعت یازده نوبت‌مان می‌شود.
فاتحۀ سی هزار تومان حق ویزیت را خواندیم و تصمیم گرفتیم به دکتر دیگری مراجعه کنیم اما در کمال ناباوری، آقای صندوق‌دار پولمان را پس داد و ما از خیابان ارتش» تا بانک ملی» پیاده گز کردیم و سرمای مفصلی نوش جانمان شد! وسط راه حالت تهوع و سرفه امانم را برید و با صورتی اشکبار یک دربستی گرفته و به سمت مطب پزشک خانوادگی‌مان، دکتر میم» راه افتادیم.
بین فامیل‌مان،  آقای دکتر میم» به دکتر سِرُم‌‌آبادی» معروف است چون هر کس که پایش را به مطلبش بگذارد حتما یک سرم نوش جان خواهد کرد!
درِ مطب دکتر را که باز کردم اولین چهره‌ای که دیدم، چهرۀ منحوس خواستگار سابقم بود، دی ماه پارسال آمده بودند خواستگاری و بعدش را سر بسته در وبلاگ گفته‌ام، از حال بدم، از گریه‌ها و مریضی‌ها و اندوه بعدش و حالا دردش تمام شده و حتی خشمم فروکش کرده، توی مطب سه بار جایم را تغییر دادم، تا بالاخره جایی کنار مامان خالی شد و نشستم کنارش و بغل گوشش ماجرا را گفتم، تمام طول مدتی که در نوبت نشسته بودیم، پسرک(کاف تصغیر نیست، کاف تحقیر است، چیزی شبیه مردک)، نتوانست حتی یک بار سرش را مثل آدمیزاد بلند کند، من اما ریلکس و آسوده بودم، غیر از دردی که توی اعضا و جوارحم پیچیده بود؛ مشکل حاد دیگری نداشتم که دیدنش به من تحمیل کرده باشد، حال من بعد از آن خواستگاری درست مثل حال بانوچه» توی آن پست‌های رمزدار بود، هنوز هم البته آن حال بد همراهم هست که قریب یک سال است که هیچ خواستگار جدی‌ای را نپذیرفته‌ام.
زیر سِرُم دکتر میم»تمام تنم شبیه تکه‌های یخ شناور توی لیوان دوغ بود، سرد، بی تکیه‌گاه و ایضا بی‌پناه. القصه سرم تمام شد و من همراه مامان و آقاجون که بعدا به ما ملحق شده بود به خانه برگشتم، شب از شلوغی خانه فرار کردم و توی اتاقم دراز کشیدم. حالا از شش صبح بیدارم و به توران هادی فکر می‌کنم. 


هوالمحبوب


کل روزهای این دو ماه و اندی، برای تعطیلی لحظه‌شماری کردم. واقعیتش دیگه لذتی از کارم نمی‌برم. دارم به این فکر می‌کنم که چرا تا پارسال فکر می‌کردم مهم‌ترین شغل دنیا رو دارم و به میز معلمی می‌گفتم تخت پادشاهی!
دارم دنیایی رو تصور می‌کنم که از پارسال صد مرتبه خراب‌تر و سیاه‌تر شده. به بچه‌هایی فکر می‌کنم که از وطن‌شون متنفرن، به کلاس ششمی‌هایی فکر می‌کنم که مطمئنم از نبودن یک هفته‌ای من بیشتر استقبال کردن تا حضورم و جدیتم برای درس دادن.
دارم به این فکر می‌کنم که سه ماه دیگه عیده و اردی‌بهشت ماه، من سی و دو ساله می‌شم بدون اینکه هیچ تغییر مهمی توی زندگیم کرده باشم. جهان به طرز مسخره‌ای برام پوچ و بی‌معنا شده. این‌همه تلاش و دوندگی و استرس رو تحمل می‌کنیم، در حالی که کیفیت زندگی‌مون به شدت افت کرده. از اول پاییز دنبال خریدن یه جفت پوتین خوب و با کیفیتم ولی وقتی مجبوری هشتصد تومن قسط بدی، عملا چیزی ته حقوق باقی نمی‌مونه که بخوای باهاش خرید کنی. در واقع دیگه خرید کردن هم حس خوبی بهم نمی‌ده و مدام حس می‌کنم دارم تباه می‌شم. از همه چیز خسته‌ام، از کار کردن، دویدن، مطالعه، سخت کار کردن، دنبال ایده‌های نو بودن. از اینکه مدام به این فکر کنم که معلم خوبی هستم یا نه، از اینکه مدام کارهای جدید بکنم ولی تهش به بن‌بست برسم، خسته‌ام. 
دنیا دیگه جذاب نیست و اینو به وضوح درک می‌کنم. حالم هیچ خوب نیست و نمی‌تونم به آرزوهام فکر کنم. نمی‌تونم حتی شبا تو رختخواب رویا بافی کنم. مدام در حال مسخره کردن خودمم و مطمئنم هیچ کدام از این فانتزی‌ها قرار نیست محقق بشه. الکی داریم شب و روز می‌کنیم که برسیم به سنی که آمادۀ مرگ بشیم. سه ماه دیگه عیده و من هیچ آمادگی پروسۀ مسخرۀ عید رو ندارم. باید تا عید یه غلطی بکنم که تو خونه نباشم. 
همکارم داره به خونچۀ شب چله که نامزدش قراره براش بیاره فکر می‌کنه، معاون‌مون دنبال لباس عروسه، چند روز دیگه مراسم عقدشه، معلم ریاضی‌مون دنبال اینه که سال بعد بچه‌دار بشه و دیگه مدرسه نیاد. من حتی رویایی هم ندارم، هدفی هم ندارم که در حال حاضر مصرانه دنبالش کنم. برای نوشتن زیادی خسته‌ام، ذهنم آشفته است و حتی برای خوندن هم دیگه رمقی ندارم. همش دلم می‌خواد بشینم جلوی مانیتور و فیلم ببینم. حس می‌کنم دارم افسرده می‌شم و نمی‌دونم چیکار باید بکنم.
شاید این افسردگی نشات گرفته از خالی بودن حساب هم باشه. مجبورم تا ته این ماه با هشتاد تومن سر کنم. انگار مرگ داره همین حوالی قدم می‌زنه، صداش رو می‌شنوم، دیگه حتی بغل کردن بچه‌ها هم خوشایند نیست. معنای زندگی رو بدجوری گم کردم. هیچ عشقی تو وجودم نیست که بخوام به خاطرش دوباره شروع کنم و این تهی شدن از معنای زندگی منو بیشتر به سمت افسردگی هل می‌ده. دیگه حتی دلم نمی‌خواد که کسی باشه که دوستم داشته باشه، به نظرم دوست داشتن هم عبث و بیهوده است.

هوالمحبوب


بی‌هوا در آغوشت کشیدم، تنت گرم بود و مستم می‌کرد، این بار نه زیر گوشم، که بلند و رسا گفتی، دوستت دارم». تمام جهان گوش شده بود و من طاقت این‌همه خوشبختی را نداشتم، لبخند‌ها از لبانم سر می‌خوردند و من نمی‌توانستم بیش از این دیوانگی کنم. حیات همان دم بود و بس. بعد از آن خواب رویای فراموشی بود، نوشتن گریزی برای لحظات بی‌طاقتی و سرودن تنها و تنها تسکینی چند روزه. کاش چشم‌ها هیچ گاه گشوده نمی‌شد و ایستگاه خانه اینقدر زود از پشت تبریزی‌ها رخ نمایی نمی‌کرد. چه خواب شیرینی بود، خواب تو در مسیر خانه.


هوالمحبوب


از وقتی یادمه، عاشق تاریخ بودم. قهرمان‌های دوران نوجوانی‌ام همیشه از بین شخصیت‌های تاریخی انتخاب می‌شدن. قهرمان‌هایی که یا پادشاه خیلی عدالت‌خواه و مقتدری بودن، یا مبارز‌هایی بودن که در مقابل یک ظلم ریشه‌دار ایستادگی کردند. نادرشاه افشار، کریم خان زند، شاه عباس صفوی از بین شاهان ایرانی و بابک خرم دین، آرش و آریو برزن و سورنا از بین سرداران ایرانی همیشه جایگاه ویژه‌ای برام داشتند.
تا وقتی اطلاعات تاریخی‌مون محدود می‌شه به همون کتاب‌های تاریخ دبیرستان، نمی‌تونیم قضاوت درستی از تاریخ داشته باشیم. توی کتاب‌های تاریخ پر از سانسوره. سانسور چیزهایی که حکومت‌ها برای حفظ حقانیت خودشون اعمال می‌کنند و تا حدی هم قابل قبوله. تاریخ همیشه توسط قوم پیروز نوشته شده و طبیعتا توی تاریخِ ثبت شده، خیلی چیزها از قلم افتاده. توی وقایع تاریخی شاهدان زنده معتبرترین سند هستند. مخصوصا تو وقایعی که به زمان حال نزدیک‌تره.
منم بعد از خوندن کلی کتاب تاریخی، تصورم دربارۀ خیلی از آدم‌های تاریخی تغییر کرد. به این باور رسیدم که هیچ پادشاهی، اونقدر خوب نیست که بشه ازش اسطوره ساخت.
هفتاد و چهار سال پیش در چنین روزی، یک واقعۀ تاریخی خونین توی آذربایجان رخ داده و برای همیشه بیست و یکم آذر رو توی ذهن ما ثبت کرده. چند سال بعد از فروکش کردن جنگ جهانی و دوران اشغال ایران توسط قوای روس و انگلیس، دوره‌ای که ایران بیشترین کشته رو در یک جنگ بی‌طرف تقبل کرد و نزدیک نیمی از مردم کشور توی قحطی جون خودشون رو از دست دادن، دوره‌ای که به جنگ سرد معروف شده، توی این جغرافیای محبوب من، در منطقۀ آذربایجان یک حکومت خودمختار تشکیل می‌شه که یک سال هم به حیات خودش ادامه می‌ده. شاید اغلب شما اسم فرقۀ دموکرات آذربایجان» رو شنیده باشید. حکومتی که به رهبری جعفر پیشه‌وری» در سال هزار و سیصد و بیست و چهار در تبریز تشکیل و بعد از یک سال در بیست و یکم آذر به خاک و خون کشیده شد. اگر مطالعۀ مختصری دربارۀ حزب توده داشته باشید حتما می‌دونید که چپی‌های وابسته به شوروی در اغلب تنش‌ها، اعتراض‌ها و انقلاب‌ها در منطقه حضور موثری داشتند. توی همین انقلاب پنجاه و هفت، نقش پر رنگ مبارزاتی چپی‌ها رو تمی‌شه نادیده گرفت. خیلی از نویسنده‌ها و شاعران ایرانی ما عضو همین فرقه بودن و شایعات بسیاری هم از فعالیت‌های اون‌ها در حزب توده ساخته شده. از جلال آل‌احمد، تا هوشنگ ابتهاج، غلامحسین ساعدی، احمد شاملو و صمدبهرنگی و بسیاری دیگر.
بسیاری از مردم آذربایجان حامی فرقه دموکرات بودند. به خاطر روح مردمی که در گفته‌های اعضای این فرقه احساس می‌کردند. اختیارات گسترده‌تر محلی از لحاظ اداری، تدریس زبان ترکی در مدارس در کنار زبان فارسی و اصلاحات ارضی و اقتصادی از جمله مهم‌ترین اهداف و خواسته‌های این تشکل جدید ی بود. علت به وجود آمدن فرقه دمکرات آذربایجان، واکنش در برابر سیل تهاجمات گسترده بر علیه زبان، فرهنگ و اقتصاد آذربایجان، در دوره حکومت پهلوی بود. 
شاید همین امر باعث حمایت مردم از این فرقه بود. در باب نحوۀ برچیده شدن و خیانتی که به اعضای این فرقه شد، بحث و سخن بسیار است. گفته شده که هدف اصلی فرقه، تجزیه‌طلبی و جداسازی منطقۀ آذربایجان از پیکرۀ ایران بوده. به همین دلیله که جعفر پیشه‌وری رسما به عنوان نخست وزیر تشکیل کابینه داده و یک سال بر آذربایجان حکومت کرده است. 
اما زمانی که قوام‌السلطنه به نخست‌وزیری، می‌رسد، چون ت‌مداری کار کشته بوده، تِ مدارا را پیش می‌گیرد و برای خروج ارتش شوروی از ایران شخصا وارد عمل می‌شود و طی مکاتبات او با شوروی است که شوروی دست از حمایت فرقۀ دموکرات و تجزیه‌طلبان کردستان می‌کشد و این چراغ سبزی است برای قوام تا وارد معرکه شود. 
بعد از خروج ارتش سرخ شوروی از شهر‌های مختلف و اعلام رسمی عدم حمایت از دموکرات‌ها، ارتش ایران، از چند محور پیشروی خود را به سوی آذربایجان و شهر تبریز آغاز می‌کند و طی روزهای هجده الی بیستم آذر ماه هزار و سیصد و بیست و پنج، بعد از چند برخورد مختصر اکثر مناطق را تحت اشغال خود در می‌آورد. بیست و چهار آذر ماه پیشه‌وری استعفا داده و به شوروی پناهنده می‌شود. 
کشته شده‌های این حملۀ خونین را بین یک هزار تا دو هزار نفر عنوان کرده‌اند، آذری خونین برای آذربایجان و پایانی تلخ برای رویای محقق نشدۀ حزب توده در تبریز.
بیست و یک آذر ماه، تولد شاملو و رضا براهنی عزیز هم هست. انگار این روز بار خیلی از اتفاقات را در طول تاریخ بر دوش می‌کشد.


هوالمحبوب

خودت بگو که چگونه بخواهمت، کلمه‌ها از تو گفتن را نمی‌دانند، هیچ شعری تو را نمی‌سراید، هیچ قصه‌‌ای تو را تعریف نمی‌کند. من نقاش نیستم، با رنگ‌ و نقش غریبه‌ام، سرودن نمی‌دانم، دست‌هایم که روی ساز می‌لغزد، صدای ناموزونی فضای اتاق را پر می‌کند. من تنها بلدم که بنشینم روی این صندلی چرخ‌دار و به تو فکر کنم.
خودت بگو که چگونه بخواهمت، که از خواب‌هام نگریزی، که آغوشت را به رویم بگشایی، که یک‌سره لبخند شوم و سر بروم از آغوشت. حرفی بزن که کلمه‌ها از ترس تهی بودن از زیر دستم در نروند، چیزی بگو که به آوازم جان ببخشد، به ترانه‌هایم روح بدمد و به نوشته‌هایم جرات جاری شدن.
ترسم از مردن نیست، ترسم از تنها مردن است، از گریزی که به من تحمیل می‌شود، از بوسه‌هایی که از لب‌هایم سُر می‌خوردن و ناکام، جان می‌بازند؛ ترسم از تعبیر وارونۀ رویاهاست. ترسم از بی‌تو ادامه دادن است. توی این 
غار یک نفره، جایی هم برای من باز کن، جایی برای یک جفت چشم، یک جفت لب و دست‌هایی که حلقه شود دور تنت.
من می‌خواهمت، آنچنان که در باورت نگنجد، من می‌گریم برایت، آنچنان که ابر برای بیابان، غمگینم آنچنان که خدا می‌گرید با صدای من»



هوالمحبوب


باشیم قارماقاریشیقدی، ایچینده من وارام سن یوخسان(*)

چوخ آدام‌لار گلیر گدیر؛

سس چوخدی، آمان سن یوخسان؛

سن چوخدان‌دی کی منن چوچموسن.

سن گتمیسن و من قالمیشام.

امان بولوسن کی عشق هچ زامان اولمز.

سن منیم حیات بویوم، اورداسان.

منه عشق سنن معنا اولوب.

اوزوی توتموسان بیر طرفه و منه باخمیسان.

منی ناواخدی باغریوا باسمامیسان.

گوزولریوی چوخ چوخدان دی کی منه سوزدور مه میسن.

سنی حیات یولداشی سسلمیشم.

باشیم قارماقاریشیقدی.

سئرچه‌لر، یا کریم‌لر، گئجه قوشی‌لار،

باشیم‌نان اوچوب بولوت‌لار آراسیندا ایتدیلر.

سنه تای، کی بیر گون منه عشق تحفه‌سین گتیردین،

و بیر گون، گوزلریمی، دونیا گوزلیخلارینا یومدون.

هارداسان کی منیم سسیم سنه یتیشمیر؟

هارداسان کی گوزلریوی منه ساری آشمیسان؟

سن هاواخ منن گتدین کی بولمدیم؟



*این مصراع الهام گرفته از شعر مریم محمدی است.



هوالمحبوب


برای دی ماه امسال، هیچ برنامۀ سفری نداشتم، یعنی اصولا اونقدر گرفتار پروسۀ کاری هستم که به سفر فکر نمی‌کنم. هفتۀ پیش که خانواده راهی مشهد بودن، هرچی اصرار کردن که توام بیا، گفتم نه، من دو روز مرخصی نمی‌گیرم برای دل خودم که بچه‌ها از درس بیوفتن. اونا بدون من رفتن، ولی مشهد مه‌آلود بود و هواپیما نتونست بشینه.
وقتی برگشتن تبریز غم رو تو نگاه تک‌تک‌شون می‌خوندم. حالا که هوای مشهد مساعد شده، شرکت هواپیمایی بهمون اطلاع داده که سه‌شنبه می‌تونه برامون بلیط رزرو کنه. با مامان رفته بودیم کافی‌شاپ، تو راه برگشت راجع به سه‌شنبه بهم گفت. یهو دلمو زدم به دریا و به خواهرم زنگ زدم که برای منم بلیط بگیره. چون تا سه‌شنبه تعطیلیم و فقط چهارشنبه رو باید مرخصی بگیرم. وقتی مریم زنگ زد و گفت بلیط برای سه‌شنبه جور شده، یه جونی دوید تو رگام. انگار هنوز باورم نشده بود که دارم می‌رم مشهد.
سه‌شنبه نماز عصرتو حرم خواهیم بود ان‌شا‌الله:)
از اون سفر یهویی‌ها و دعوتی‌هاست که می‌دونم طلبیده شدم. هر بار که می‌رم مشهد، یه حس غریبی دارم. حس خوب و بد توام می‌شه با هم. دو سال پیش که تابستون با دوستام رفته بودم، چندان سفر خوشی نبود، یعنی نتونستم خودم رو سبک کنم و برگردم. یه چیزی تو وجودم سنگینی می‌کرد که بارش رو تا همین لحظه دارم با خودم می‌کشم. برای همتون دعا می‌کنم. آروز می‌کنم در کنار تمام غم‌ها، نبودن‌ها، نداشتن‌ها، نشدن‌ها و نرسیدن‌ها، یه حال خوبی برای ادامه دادن پیدا کنید، یه نوری که بهتون جهت بده برای بهتر شدن زندگی. خیلی دلم می‌خواست دوستان مشهدی رو توی این سفر ببینم. امیدوارم برنامه‌هاشون جور باشه و بتونیم یه قرار بذاریم.


هوالمحبوب


برای دی ماه امسال، هیچ برنامۀ سفری نداشتم، یعنی اصولا اونقدر گرفتار پروسۀ کاری هستم که به سفر فکر نمی‌کنم. هفتۀ پیش که خانواده راهی مشهد بودن، هرچی اصرار کردن که توام بیا، گفتم نه، من دو روز مرخصی نمی‌گیرم برای دل خودم که بچه‌ها از درس بیوفتن. اونا بدون من رفتن، ولی مشهد مه‌آلود بود و هواپیما نتونست بشینه.
وقتی برگشتن تبریز غم رو تو نگاه تک‌تک‌شون می‌خوندم. حالا که هوای مشهد مساعد شده، شرکت هواپیمایی بهمون اطلاع داده که سه‌شنبه می‌تونه برامون بلیط رزرو کنه. با مامان رفته بودیم کافی‌شاپ، تو راه برگشت راجع به سه‌شنبه بهم گفت. یهو دلمو زدم به دریا و به خواهرم زنگ زدم که برای منم بلیط بگیره. چون تا سه‌شنبه تعطیلیم و فقط چهارشنبه رو باید مرخصی بگیرم. وقتی مریم زنگ زد و گفت بلیط برای سه‌شنبه جور شده، یه جونی دوید تو رگام. انگار هنوز باورم نشده بود که دارم می‌رم مشهد.
سه‌شنبه نماز عصرتو حرم خواهیم بود ان‌شا‌الله:)
از اون سفر یهویی‌ها و دعوتی‌هاست که می‌دونم طلبیده شدم. هر بار که می‌رم مشهد، یه حس غریبی دارم. حس خوب و بد توام می‌شه با هم. دو سال پیش که تابستون با دوستام رفته بودم، چندان سفر خوشی نبود، یعنی نتونستم خودم رو سبک کنم و برگردم. یه چیزی تو وجودم سنگینی می‌کرد که بارش رو تا همین لحظه دارم با خودم می‌کشم. برای همتون دعا می‌کنم. آرزو می‌کنم در کنار تمام غم‌ها، نبودن‌ها، نداشتن‌ها، نشدن‌ها و نرسیدن‌ها، یه حال خوبی برای ادامه دادن پیدا کنید، یه نوری که بهتون جهت بده برای بهتر شدن زندگی. خیلی دلم می‌خواست دوستان مشهدی رو توی این سفر ببینم. امیدوارم برنامه‌هاشون جور باشه و بتونیم یه قرار بذاریم.


هوالمحبوب

3 دی 1398- مشهد- سقاخانه- مقابل ایوان طلا

نشسته‌ام زیر ایوان طلا، درست‌ترین نقطه‌ای که توی حرم می‌توانی پیدا کنی همین‌جاست. هوا سرد است و سوز سردی، تنم را در می‌نوردد.کسی توی صحن مجاور نوحه می‌خواند، اما صدای مداح جاذبه ندارد. منتظریم دعای توسل شروع شود. امروز سه‌شنبه است. چند ساعتی است که به مشهد رسیده‌ایم. همین که اتاق را تحویل گرفتیم، ساک‌ها را توی اتاق گذاشتیم و دویدیم سمت حرم. مامان هفت سال است که مشهد نیامده، با کوهی از درد و دل راهی شده. آقاجون آخرین مشهدی که رفته من هنوز به دنیا نیامده بودم. این سفر عجیب متبرک است.
دلم پر کشیدن و رها شدن می‌خواهد، صدای ضجه‌های زنی جوان از همین حوالی می‌آید. خواسته‌هایش را به زبانی می‌گوید که می‌شناسم. یاد مژده و شباهنگ هر لحظه با من است. جای خواهرم خالی است. این سفر روزی او بود.
دلم می‌خواهد مثل آن زن از ته دل ضجه بزنم و سبک شوم. اشک‌هایم سر بخورد و ذره‌ذره درد‌هایم را بگذارم توی بغل خدا و حس کنم آرام‌تر شده‌ام. احساس می‌کنم حرم نجات‌بخش است. هرچند که توی خانه هم می‌شود خدا را پیدا کرد، اما اینجا دل‌ها راحت‌تر وصل می‌شوند و دعاها بی‌واسطه به عرش می‌رسند. خاک مشهد دامن‌گیر است.
زن کنار دستی‌ تُرک است و مدام دخترش اسراء را صدا می‌
زند. نگرانم که آشوب پایان نگیرد. نگرانم که دل پرم را همین‌طور سنگین بردارم و به خانه ببرم.

3دی 1398-حرم-مقابل ضریح 

هیچ دقت کرده‌اید مدل زیارت آدم‌ها با هم فرق دارد؟ زنی جنوبی با چادری قرمز، دختر بچه‌اش را روی گردنش سوار کرده و هی‌هی کنان و ذکر گویان به صف جماعت زائر می‌زند و مثل صف‌شکن‌ها راهی برای خودش می‌سازد و جلو می‌رود. تلاشش برای لمس ضریح است. دختربچه از مادر هم ولع‌اش بیشتر است. بالاخره به فتح می‌رسند و ضریح را می‌گیرند. 
زنی عرب با چادری سیاه، پوستی تیره و چروک خورده، شلواری با حاشیه دوزی‌های قشنگ، چادرش را به گردنش گره می‌‌زند و هروله کنان به سمت ضریح می‌رود. 
ن ترک ناله‌هایشان عجیب‌تر است، انگار مثل نوحه‌های ترکی بیشتر سوز و آه دارد، برای بیشتر ناله‌های ترکی بغضم می‌ترکد.
نشسته‌ام گوشه‌ای کنار کیف و کفش‌ها‌یمان، منتظرم مامان از زیارت برگردد. چشم می‌گردانم به گسترۀ خالی بین ضریح و جایی که نشسته‌ام. مامان با آن مقنعه و چادر نمازش، با بهت و حیرت دنبال من می‌گردد. صدایم را بلند می‌کنم ولی نمی‌شنود. وقتی دستم را می‌گذارم روی شانه‌اش خیالش راحت می‌شود که گمم نکرده.
موقع توسل خواندن، مامان هرجا دختربچۀ کوچکی می‌بیند، یاد زائر کوچولویی می‌افتد که توی تبریز جا مانده. هر بار هم جوری با حسرت حرف می‌
زند که بغض می‌کنم. 
توی مسیر حرم تا هتل، به مغازه‌ها سرک می‌‌کشیم. به مشتی بنجلی‌جات که چپانده‌اند توی مغازه‌ها و به اسم سوغات به ریش خلق‌الله می‌بندند. چند زن عرب از دور پیدایشان می‌شود. هر کدام یکی دو تا پتوی گلبافت به دست دارند، گمانم سوغات خریده‌اند. شاید اینجا همه چیز برای عرب‌ها ارزان است، حتی گاهی .

3دی-بازارچه طبرسی-ده شب

بعد از شام آقاجون به اتاق رفته تا بخوابد. من و مامان راه افتاده‌ایم دنبال قند و چای خشک. مامان می‌گوید توی همان کوچه‌ای که هتل داریم، یک مغازه چای خشک می‌فروخته اما هرچه چشم می‌گردانیم پیدایش نمی‌کنیم. از هتل تا حرم چند دقیقه بیشتر راه نیست. دلی‌دلی کنان می‌رویم تا بازارچه طبرسی، مامان عاشق سرک کشیدن به جاهای ناشناخته است، پله‌ها را پایین می‌رویم و با انبوهی از مغازۀ بنجل فروشی مواجه می‌شویم. پسر جوانی تلاش می‌کند به ما جانماز بفروشد، می‌گوید این جانماز‌ها ارزان است دانه‌ای سه تومن، چیز گران هم بخواهید دارم، دانه‌ای ده تومان. مامان کلا محل نمی‌گذارد، توی مشهد مجبورم جای سه نفر حرف بزنم. چون مامان و آقاجون فقط شنوندۀ صحبت‌های فارسی هستند و هرگز جوابی به زبان فارسی نمی‌دهند!
کوچه پس کوچه‌های خیابان طبرسی حس و حال غریبی دارد. مشهد شهر هزار ملت است، عرب و کرد و ترک و فارس و بلوچ، آدم‌هایی با زبان و پوشش و رفتاری منحصر به فرد، توی کوچه پس کوچه‌های مشهد سرگرمند. یکی دنبال اتاق خالی است، دیگری مشغول خرید سوغاتی، و یکی هم مثل ما فقط مامور دید زدن مغازه‌هاست. هوا سرد است. طاقتم که طاق می‌شود به مامان پیشنهاد می‌دهم برگردیم. سر راه توی همان کوچه که مامان گفته بود، چای خشک پیدا می‌کنیم. از مغازۀ رو به رویی قند می‌خریم و به هتل برمی‌گردیم. بعد از چهل و پنج دقیقه انتظار بالاخره یکی از خدمۀ ترک زبان هتل، آ‌ب جوش را به اتاق‌مان می‌رساند و من مامان را برای خوردن چای شبانگاهی بیدار می‌کنم. دیر خوابیدن باعث می‌شود نماز صبح حرم را از دست بدهیم. 

هوالمحبوب


5دی- حرم


برای نماز عصر راهی حرم شده‌ایم. دلم می‌خواهد یک جای متفاوت را انتخاب کنم و با یک حال دیگری امروز نماز بخوانم و زیارت کنم. اما حرم غلغله است، بعد از نماز دعای کمیل خواهیم خواند و من ساعت شش و نیم با رفیعه قرار دارم. 
سر راه حرم نفری یک تسبیح می‌خریم. عاشق تسبیح‌های رنگی‌رنگی مشهدم. حتی اگر نیاز نداشته باشم، دوست دارم همیشه تسبیح بخرم. قبل‌تر‌ها برای سوغاتی جانماز و سجاده می‌خریدم. اما حالا اغلب کسانی که می‌شناسم، نمازخوان نیستند دیگر و جا نماز به کارشان نمی‌آید. تسبیح را برای دل خودم می‌خرم. تسبیح یک نشانه از مشهد است که یادم بیندازد چقدر هوس زیارت کرده بودم، که خدا چه جای خوبی پرتم کرد وسط مشهد و چقدر من معرفت دارم که حال خوب این چند روز را حداقل برای چند ماه حفظ کنم. که نمازم سر وقت باشد و کمی کمتر از قبل غر بزنم و کمتر عصبانی شوم. عادت کنم به دوست داشتن جهان، آدم‌ها و اتفاق‌ها را جدی نگیرم و هی بغض نکنم و افسرده نشوم. دعای کمیل را با مامان دوتایی می‌خوانیم. ساعت شش از حرم بیرون می‌زنم، به سمت فلکۀ برق تا برسم به رفیعه.
مسیر سر راستی است و رفیعه بعد از چند دقیقه، پیدایش می‌شود، سوار ماشینش می‌شوم و راه می‌افتیم توی خیابان‌های اطراف حرم. هر دو نفرمان وقت کمی داریم برای با هم بودن. برای همین نزدیک‌ترین آبمیوه فروشی را انتخاب می‌کنیم و می‌نشینیم. از زندگی و کار و سختی‌ها حرف می‌زنیم و از آقای صاد. 
آرزوی خوشبختی می‌کنم برایشان. خیلی دلم می‌خواد به همین زودی خبر یکی شدن‌شان را بشنوم. اما چاره‌ چیست وقتی همه چیز زیادی گران است و ما جوانیم و بی‌پول و ازدواج شغل و خانه می‌خواهد و خانواده‌ها توقع دارند و هزار و یک مشکل
رفیعه آرام‌تر از چیزی است که تصورش را کرده بودم. فکر می‌کردم شیطنت‌هایش را توی دیدار اول‌مان ببینم. اما خبری از آن عکس‌های همیشگی نبود:)
با رفیعه خداحافظی می‌کنم و سوار مترو می‌شوم. مامان و آقاجون نگران بودند که توی این دیدار وبلاگی، گم شوم. توی مسیر برگشت هرچه زنگ می‌زنم هیچ کدام جواب نمی‌دهند. مطمئن می‌شوم که هنوز توی حرم هستند. دوباره برمی‌گردم توی حرم و هر دو تایشان را پیدا می‌کنم. گویا مامان نیم ساعتی است آقاجون را کاشته دم ورودی رواق و خودش جای دیگری نشسته، آقاجون حسابی کفری است. سعی می‌کنم آرام‌شان کنم و برای همین وسط دوتایشان راه می‌روم. تا برسیم هتل ماجرا حل و فصل شده. 
5 دی- هتل
رولت گوشت توی روغن شناور است. مامان سعی می‌کند نجاتش دهد، دو تا بشقاب تمیز می‌آورم و چشم می‌دوزم به غذا. هیچ میلی به خوردن ندارم. مامان غذا را لقمه می‌گیرد تا ببریم توی اتاق. شاید بعدا گرسنه شوم. بیشتر اهالی هتل ترک زبان هستند. توی لابی چایی می‌خوریم و من از مغازه‌های رو به روی هتل چند بسته شکلات زنجفیلی برای بچه‌های گروه می‌خرم. توی اتاق غرق کتاب می‌شوم تا اینکه با صدای خرو پف به خودم می‌آیم. امشب آخرین شب اقامت ما در مشهد است.

شش دی- حرم

حال عجیبی دارم، اینکه سفرمان تمام شده، ناراحتم می‌کند، بغضم زود می‌شکند. قبل از آمدن به هتل ساک‌ها را بسته‌ایم. بهار زنگ زده که رسیده‌ایم به مشهد و برای نماز توی حرم خواهیم بود. دلم پر می‌کشد برای دیدنش. بعد از هفت سال رفاقت مجازی، حالا که برای ماه عسل آمده مشهد می‌توانیم برای چند لحظه همدیگر را بغل کنیم. نماز را خودمان می‌خوانیم چون برای نماز جمعه فرصتی نیست. چهل و پنج دقیقه است که خطیب دارد خطبه می‌گوید. بعد از زیارت آخر توی مسیر بازگشت بهار زنگ می‌زند. توی مسجد گوهر شاد است و من به مامان و آقاجون نگاه می‌کنم. وقت تنگ است، کمتر از دو ساعت دیگر پرواز داریم. دلم می‌گیرد و به بهار می‌گویم قسمت نبود انگار. پا تند می‌کنم سمت در خروجی. دلم گرفته. از کوتاهی سفر ناراحتم. اما می‌دانم که هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. فردا باید سر کلاس باشم.
دلم برای همه چیز تنگ شده. برای سرمای تبریز، کلاس و مدرسه. برای کوچولو‌ها.
آدم انگار دلش را توی حرم جا می‌گذارد و بر می‌گردد. از وقتی آمده‌ام بی‌قرارم. آشوبم توی حرم پایان گرفته بود. روزهای اول هم همه چیز خوب بود. اما اکسیر زیارت خیلی زود از روحم پر کشید. دلم گریه می‌خواهد. عمیق و زیاد و طولانی. می‌دانم که خبرهای خوبی توی راه است. آشوبم آرام خواهد گرفت.
ممنون که توی این چند پست همراهم بودید. امیدوارم خسته‌تان نکرده باشم. 

+تمام

هوالمحبوب

فکر می‌کنم اولین بار با مترجم درد‌ها بود که جومپا لاهیری را شناختم. سال‌های اولی بود که نوشتن را شروع کرده بودم و همیشه این فکر توی سرم وول می‌خورد که برای نوشتن یک داستان شاهکار، حتما باید با یک اتفاق خارق‌العاده و  خاص طرف باشم. جومپا لاهیری به من نشان داد که نوشتن از روزمرگی‌ها چقدر می‌تواند جذاب باشد. اینکه تو بنشینی روی صندلی چوبی جلوی اوپن آشپزخانه و از پنجره بیرون را نگاه کنی و هم‌زمان که داری برنج پاک می‌کنی، راجع به بنگالی‌هایی که دیده‌ای و شناخته‌ای بنویسی، در نگاه اول کار ساده‌ای به نظر می‌رسید. نوشتن از غم غربت و تقابل فرهنگی چیزی نیست که لاهیری مبدع آن باشد، اما چیزی که نوشته‌های او را برجستگی بخشیده است، سیالی، رهایی و جریانی است که خواننده در لا‌به‌لای روایت کشف می‌کند. در هم آمیختگی روابط خانوادگی، اهمیت خانواده و محوریت داشتن آن در کنش‌های فردی، شلوغی محیط زندگی، پیچیدگی رسم‌ها و تشریفات و تکلفی که بنگالی‌ها گرفتار آن هستند، در مقابل فرهنگ سرد غربی که بیشتر فرد گراست، انسان را وا می‌دارد که خواندن را ادامه دهد. پیشینۀ فرهنگی هند و نزدیکی‌ای که همواره بین هند و ایران وجود داشته، شیرینی داستان‌ها و خوش رقصی قلم لاهیری، همه دست به دست هم می‌دهند تا خواننده را در دام بیندازند. اما نویسنده‌ها تنها شکارچیانی هستند که شکار با طیب خاطر، در قلاب‌شان گرفتار می‌شود.
در شیوۀ روایتی لاهیری و  پرداختن به جزئیات، آلیس مونرو البته نویسندۀ شاخص‌تری است. 
هم‌نام اولین رمان جومپا لاهیری نویسندۀ هندی-آمریکایی است. داستان کتاب سی و دو سال از زندگی یک خانوادۀ بنگالی را روایت می‌کند که به آمریکا مهاجرت کرده‌اند. شخصیت اصلی داستان پسری است به نام گوگول گانگولی.
پرداخت هنرمندانه به جزئیات، نگاهی نافذ به محیط و آدم‌ها، شخصیت پردازی ماهرانه، تنها بخشی از هنر لاهیری است. بحث اصلی این داستان، پرداختن به مصائب مهاجرت، تقابل فرهنگی، بحران هویت و تناقضاتی است که افراد در بستر جامعۀ جدید با آن دست و پنجه نرم می‌کنند. در خلال داستان شخصیت اصلی، که کودکی منزوی و خجالتی است، کم‌کم از زیر سایۀ سنگین خانواده و آیین دست و پا گیر بنگالی خارج می‌شود، مسیری را انتخاب می‌کند که برخلاف خواست پدر و مادر است و در تمام طول زندگی یک نوع رخوت و سردی را با خود یدک می‌کشد. رخوتی که ترک رابطه و آدم‌ها و محیط را برایش آسان‌تر می‌کند.

گوگول از همان نخستین روزهای مدرسه نسبت به اسم عجیب و غریبش واکنش نشان می‌دهد. او از اسم گوگول فراری است. بی‌شک اسم هر فرد اولین هویتی است که از سوی خانواده به وی بخشیده می‌شود. اما در این رمان گوگول همواره از نشانه‌های فرهنگ هندی، غذاهای هندی و هر چیزی که برای او یادآور کلکته باشد فراری است. انتخاب مسیری که او را هر چه بیشتر از خانه و خانواده دور‌تر کند، یکی از نخستین واکنش‌ها و طغیان‌های او علیه فرهنگ بنگالی حاکم در خانه است.
گوگول و خواهرش در آمریکا متولد شده و رشد یافته‌اند و بدیهی است که بیشتر از هند، با آمریکا عجین شده باشند.
تحول شخصیت محوری داستان در یک سوم پایانی رقم می‌خورد، جایی که برای رسیدن به خانواده و گذران لحظات خوشی و غم با خانواده رابطه‌ای دلنشین و خواستنی را ترک می‌کند. جایی خود لاهیری اشاره می‌کند که: شاید یکی از دلایل شکل‌گیری این داستان خاطره‌ای بود که از دبستان داشتم. آن روزها هر وقت صدای خوردن قطرات باران به سقف بالکن کلاس می‌آمد، پسربچه‌های کلاس با لحن کشداری می‌گفتند: چومپا» آسمان صدایت می‌کند. صدای اسمت درست مثل خوردن قطره‌ای باران به زمین است. این چه اسم اجق و است که داری! بعدها هم همیشه پسرهایی که با من آشنا می‌شدند چند وقتی با نامم درگیر بودند.»

و شاید چکیدۀ این رمان را در همین یک جمله بتوان خلاصه کرد: خارجی بودن یک جور حاملگی مادام العمر است ، با یک انتظار ابدی ، تحمل باری همیشگی و ناخوشی مدام .»

این رمان رو توی سفر مشهد خوندم و همدم خیلی خوبی برام بود. رمان را امیرمهدی حقیقت ترجمه کرده، که مترجم همۀ آثار لاهیری هم هست، نشر ماهی منتشرش کرده و قیمت چاپ جدیدش 48 هزار تومن هست. البته من 22 تومن خریده بودم دو سال پیش. رمانیه که به شدت توصیه می‌شه.


هوالمحبوب 

توی این چند روز آنقدر سایت خبری، تحلیلی، شخم زده‌ایم که جانمان بالا آمده. کاری از هیچ کس ساخته نیست. جانمان برای همدیگر هم که در برود، وسط بحث‌های ی، کوتاه نمی‌آییم. حالا جان مادرتان، توی این سیاهی مزمن و خطرناک که به جانمان افتاده، یک ذره‌بین بردارید و آن خبری را برایم بنویسید که لبخند به لبتان نشانده. توی این چند روز برای چه اتفاقی خندید؟ سخت است می‌دانم اما برای سلامتی جسم و روح خودمان هم که شده بیایید یکم کنار هم بخندیم و دل تکانی کنیم.
تولد ثریا و عاشقانه‌های این چند روزش، برفی که این چند روز باریده، خبرهای چاپ کتاب، پذیرش مقاله چند نفرتان، خبر تایید کتابم از نظر علمی، کسب رتبه اول جشنواره اقدام پژوهی ناحیه، خنده‌های دوستانم وقتی سوغاتی هایشان را می‌گرفتند.

این‌ها خبرهای خوب من بود. حالا شما بگویید. 


هوالمحبوب


دیگه اونقدر حال‌مون بده که هر وبلاگی که می‌ری یا به روز نکرده یا کامنت‌ها بسته است، خیلی از کانالا لینک ارتباطی رو بستن، از بس که این مدت به هم دیگه پریدیم، فحش دادیم، خط کشیدیم بین خودمون. از ضمیر ما و شما استفاده کردیم. الان که دارم هفتۀ سیاهی رو که گذروندم رو مرور می‌کنم می‌بینم اون مجریه حق داشته با این جسارت جلوی دوربین بگه که اگه مثل ما فکر نمی‎کنین پاشین برین. حالا هر کدوم از ما ملت، یه خط کش دست‌مونه، هر کی کوتاه‌تر یا بلند‌تر از خط‌کش ما باشه، علیه ماست.
یه دقیقه هم به این فکر نمی‌کنیم که شاید باید صبر کنیم و فعلا چیزی نگیم، استوری نذاریم، پست ننویسیم، تز صادر نکنیم. به خدا چند روز سکوت هیچ کس رو نکشته.
نمی‌گم اعتراض نکنیم، ولی اعتراض مدنی که بشه ازش جواب گرفت، نه اینکه دوباره خون کسی ریخته بشه، گلوی کسی پاره بشه و بعد از چند روز دوباره همه چیز رو فراموش کنیم و برگردیم زیر لحاف‌مون. ماها حافظه تاریخی نداریم و زود عافیت‌طلبی میاد سراغ‌مون. تب تند نباشه که زود سرد بشه. این خشم باید مدیریت بشه که بتونیم یه نتیجه‌ای بگیریم. این بازار آشفته فضای مجازی هممون رو خسته کرده، من حق می‌دم بهتون که بخزین توی لاک تنهایی ولی خب ماهایی که لاک تنهایی نداریم و نوشتن شده جزئی از وجودمون، نمی‌تونیم این منفعل بودن رو بپذیریم. 
یه چیزی هم بگم و برم، بچه‌ها رو وارد معرکه نکنیم تو رو خدا. اونا گناه دارن، نباید این اخبار تلخ و سیاه، روحیه‌شون رو خراب کنه. چیه نشستین جلوی تلویزیون، از بی‌بی‌سی به سی‌ان‌ان، از صدای آمریکا به فلان جا. یکم ترمز کنید و دور و برتون رو بپایین، ببینین بچه‌ها و نوجوان‌هاتون دارن چه واکنشی نشون میدن؟ اونا حق‌شون نیست وارد این سیاهی بشن. تحلیل‌های ی رو بذارین برای وقتی که اونا نیستن. یکم فضای خونه‌ها رو شاد کنید برای دل این طفلای معصوم.


هوالمحبوب


دیشب هوس عجیبی به سرم زده بود. هوس کرده‌بودم بگویم دوستت دارم. بی‌هوا، عمیق و کش‌دار. هوس کرده‌بودم بگویم شبت بخیر عزیزم، هوس کرده‌بودم برایت آغوش باز کنم. دلم از واژه‌های تکراری به تنگ آمده‌است. از اینکه بی‌هوا به کسی شب بخیر بگویم و گوشی سر خود عزیزم را تنگش بگذارد، از اینکه دستم بلغزد روی استیکر عاشقانه و مجبور شوم پیام‌ها را ادیت کنم، خسته شده‌ام. 
خسته شده‌ام از صبح تا شب تک و تنها توی چهار دیواری اتاق حبس شدن، از خواندن و نوشتن و پول جمع کردن. خسته شده‌ام از سینما رفتن‌های تنهایی، از خرید رفتن‌های تنهایی، حتی از ساندویج خوردن‌های تنهایی هم خسته شده‌ام.
دیشب دوست داشتم بودی تا بلند و رسا بگویم دوستت دارم، بی‌هوا جوابم را بدهی که من بیشتر. دلم غنج رفتن می‌خواست، لوس شدن و بغل می‌خواست. بعضی شب‌ها را نمی‌تواند تنهایی سر کرد. بعضی لحظه‌ها را باید با کسی شریک شد، بعضی شب‌ها باید کسی را در آغوش گرفت.
منظورم از آن بغل‌های راستکی است، نه از آن الکی دلخوش‌کنک‌ها، دلم لک زده برای 
آن جانم گفتن و عزیزم شنفتن‌ها، از آن‌هایی که هیچ وقت، هیچ کس توی گوشم زمزمه نکرده است، از آن باورهای عمیقی که تا ته جانت رسوخ می‌کند، از آن رشته‌های ناگسستنی که می‌توانی تا ابد به بودنش دلت را خوش کنی.
دیگر تنهایی بس است، به حد کافی تنها بوده‌ایم، هر دوی‌مان. آخ که چقدر عشق خوب است، شیرین است، در رفتن جانت برای کسی، خواستن کسی از سویدای دل، ذوب شدن در هرم نگاه کسی، دویدن خون توی رگ‌ها، سرخ شدن از شرم، از عشق، از خواستن، جذاب است.
توی این دنیای دود گرفته، که از پشت هر پنجره‌ای سری بیرون زده است، که توی هر سری، سودایی است، که توی هر سودایی رمزی است، می‌خواهم بگردم پی رمز و راز بودن تو. بس است دیگر نبودن و نخواستن. بس است بودن و نخواستن، بس است نبودن و نگشتن و خسته شدن.
این جهان من و تو را می‌خواهد، من و تویی که ما شویم و بزنیم به دل زندگی.
آخ که چقدر دلم می‌خواست بگویم دوستت دارم چقدر

+نیسگیل در زبان ترکی به حسرت عمیق گفته می‌شود، معادل بهتری برایش نیافتم اما نیسگیل عمیق‌تر از هر حسرتی است.



هوالمحبوب

وقتی می‌گویم خسته شده‌ام از این شغل، نگویید چرا!
هر سال اواخر دی و اوایل خرداد، مجبور بودیم برای تک‌تک دانش‌آموزان، کارنامه توصیفی بنویسیم. یعنی توضیحی چند جمله‌ای برای هر درس و برای هر دانش‌آموز! کار مزخرف و حوصله سربری بود. ولی خب عادت کرده بودیم که توی این مملکت تکنولوژی بی‌معناست!
حالا آمده‌اند کار دستی را خیر سرشان منتقل کنند روی سایت سناد! این سایت مرجع آموزش و پرورش است، هر معلم یک رمز عبور دریافت کرده و قرار است همان کار یدی را اینجا روی سایت اجرا کند. مزخرف بودن مسئله دقیقا از همین جا شروع می‌شود. سایت هر چند دقیقه یک بار قطع می‌شود، حالا از دیروز عصر تا همین لحظه قطع است. یکهو می‌بینی کل دانش‌اموزان را وارد لیست کرده‌ای و وقتی ثبت نهایی را می‌زنی، ای دل غافل از سایت خارج شده‌ای!
حالا توی دبیرستان مسئله کمی فرق می‌کند، قرار بود امتحانات روز هجده دی به پایان برسد، اما این تعطیلی‌های رنگارنگ، کار را تا هفتۀ پایانی دی طول داد. هنوز دی به پایان نرسیده، اداره بخش‌نامه زده که نمرات را تا آخر دی  وارد سایت کنید. یعنی عملا کار درست و اصولی از تو نمی‌خواهند، الکی نمره بده و خودت را خلاص کن.
هنوز امتحانات دوره دوم تمام نشده، به ما هنوز ریز نمرات را تحویل نداده‌اند و .
هر روز که کتاب‌های ادبیات را ورق می‌زنم، افسوس می‌خورم. به کتابی که بیشتر شبیه بینش و دینی است تا ادبیات. هفتاد درصد کتاب، سخنرانی و زندگی‌نامۀ به درد نخور است. به ادبیاتی که انگار کم ترسناک نیست برای آقایان. ادبیات علم بیداری و آگاهی و خرد است و چه چیزی خطرناک‌تر از این؟
یادم می‌آید یکی می‌گفت داستانی از عزاداران بیل را توی کتاب فارسی چاپ کرده‌اند و نام شخصیت اسلام را تغییر داده‌اند به نمی‌دانم چه. هر کس که ساعدی خوانده باشد می‌فهمد که اسلام توی آن کتاب چه رمز و رازی داشته و اصلا نماد چه بوده. تغییر یک اسم، تغییر هویت داستان است که هیچ کس به لایه‌های پنهانی‌اش پی نبرد.
دارم به جهانی خالی از خرد و شعور و شعر فکر می‌کنم، به جایی که اشعار و متون استخوان دار ادبیات، هیچ کجایش را نگرفته. به جهانی که جوانانش سعدی و حافظ را با لکنت می‌خوانند و البته هیچ نمی‌فهمند.
دارم به سیستمی فکر می‌کنم که ما را ریاکار و پاچه خوار و پشت هم انداز بار می‌آورد. به سیستمی که کاغذ‌بازی حرف اول و آخر را در آن می‌زند. از بخش‌نامه‌های بی سر و تهی که هر روز به شکل انبوه به مدارس ارسال می‌شود و رس‌مان را می‌کشند.
توی این هیر و ویر، سری هم زده‌ام به سنجش، اعتراض بیست روز پیشم هنوز دست نخورده مانده است، در دست بررسی است!
از یک جهت خوشحالم از قبول نشدنم، از رسمی نشدنم، از هم‌رنگ جماعت نشدنم، از اینکه مجبور نیستم مقنعۀ سیاه سرم کنم، لباس گشاد بپوشم و چشمم را به روی لباس‌های رنگی ببندم و بخزم توی تباهی‌هایی که سیستم دچارش هست.
دنیای تباهی است که صفر کیلومتر‌هایی که فرق گونیا و نقاله را نمی‌دانند، استخدام می‌شوند، کسانی معلم ابتدایی می‌شوند که نمی‌دانند زاویه با سانتی‌متر اندازه گرفته می‌شود یا با درجه!
معلمانی که کتاب نمی‌خوانند، به روز نیستند، از مقالات جدید بی‌خبرند، از شیوه‌های تدریس خلاق چیزی نمی‌دانند از سر و کول هم بالا می‌روند و برای یک ساعت کلاس ضمن خدمت اضافه‌تر جان می‌دهند. این وسط ما فقط آه می‌کشیم و حسرت می‌خوریم و صرفا خوشحالیم که حقوق دی‌ماه‌مان کامل واریز شده.
این را یادم رفت بگویم، اصلا دیشب که خواستم این پست را بنویسم، هدف اصلی‌ام نوشتن این موضوع بود، اما درد و دل آنقدر زیاد شد که پاک فراموشش کردم. دیشب بعد از اعلام تعطیلی امروز از شدت عصبانیت نشستم گریه کردم. توی این شرایطی که تا تقی به توقی می‌خورد مدرسه تعطیل می‌شود و بعد از تعطیلی بچه‌ها به تاسیسات کارخانه برمی‌گردند و هر چه رشته‌ایم پنبه می‌شود، تنها کاری که از دستم بر می‌آمد گریه کردن بود.
بعد برای موسس‌مان پیامی نوشتم. در نهایت قرار بر این شد که در تعطیلی‌های آتی ما همچنان کلاس‌مان را تشکیل بدهیم. این سیستم مسخره، آزمون تیزهوشان را که همیشه اواخر خرداد یا تیر برگزار می‌شد آورده به تاریخ چهار اردی‌بهشت! یعنی ما باید کتاب‌های درسی را تا عید تمام کنیم! 
در حالی که طبق بودجه‌بندی باید درس ده می‌بودم، درس هشت را تازه شروع کرده‌ام. یعنی عملا چند هفته از زمان روتین هر سال عقبم، چه برسد به اینکه تا عید کتاب را تمام کنم. برنامه‌ریزی توی وزارت آموزش و پرورش موج می‌زند!

+هزار و هفتصد روز است که اینجا می‌نویسم، چه عجیب .

هوالمحبوب


قبل‌تر ها آدم‌ها برام جذاب بودن، کتاب‌ها، فیلم‌ها، مکان‌ها، حتی خوردنی‌های جدید هم منو به وجد میاوردن. وقتی پیامک واریز حقوق می‌رسید، کلی براش برنامه‌ریزی می‌کردم. رسوندن اون یه هفته بی‌پولی به سر برج، یه جور ریاضت‌کشی عارفانه بود. عاشق حرف زدن و خوندن بودم، عاشق این بودم که یکی باشه که تا صبح باهاش حرف بزنم، شب بخیر گفتن‌های ته مکالمه همیشه مکدرم می‌کرد، حرف‌های من هیچ وقت تمومی نداشت، برف که می‌بارید، ذوق راه رفتن توی برفا رو داشتم، بارون که می‌بارید، بی‌چتر می‌زدم به خیابون. مهر که می‌شد با کلی برنامه می‌رفتم مدرسه.
پختن یه غذای جدید منو مست می‌کرد. هر تجربۀ تازه‌ای برام لذت‌بخش بود. بو کردن گردن بچه‌های کوچولو، قصه و لالایی خوندن براشون، خوابوندنشون روی پاهام و .
نوشتن برام دغدغه بودن، رسالت بود، نشستن کنار خانواده و سریال آخر شبی دیدن برام حال خوب بود. 
می‌دونی مریم، مدت‌هاست که دیگه از هیچی اونجوری که قبلا لذت می‌بردم؛ لذت نمی‌برم. سلام‌ها سرد شدن، دوستی‌ها یخ بستن، قول‌ها پوچ شدن، هیچی روی روال درست خودش نموند. دیگه کسی نیست که بشینیم تا صبح با هم حرف بزنیم و شب‌بخیر تهش ناراحتم کنه، دیگه دوستی نیست که بی‌تاب دیدنش باشم، کسی نیست که برای دیدنش تور گردشگری بذارم و کل ایران رو تو تابستون بچرخم. یه زمانی نشسته بودیم توی همین خونه‌های مجازی‌مون و برای هم از مهربانی و دوستی حرف می‌زدیم، به همدیگه انگیزه می‌دادیم، هر شروعی تازگی داشت، قرار بود تابستون برم دیدن چند تا از بلاگرها. اما یه چند وقته دارم به این فکر می‌کنم که چرا باید برم؟
اصلا بقیه از دیدن من خوشحال می‌شن؟ بقیه به دیدن من فکر می‌کنن یا من الکی خودم رو مهم تصور کردم؟
دیگه حتی بستنی‌های سر لاله‌زار هم بهم مزه نمی‌ده، خوشحالم نمی‌کنه. به جای یه پیامک حقوق، هر ماه از دو جا پیامک می‌رسه، گاهی حتی بی‌خبر، ولی من دیگه با تمام صورتم لبخند نمی‌شم. می‌دونی دیگه حتی کامنت یهویی هم نمی‌دیم که حال همو بپرسیم. اگه من نباشم و ننویسم خیلی‌ها اصلا یادشون نمی‌افته که حالمو بپرسن، یا به قول یه نفر حالمو بگیرن. خسته‌ام، دلم آشوبه، روزها بی‌هدف شب می‌شن و شب‌ها بی هیچ هدف و آرزویی دوباره به صبح میرسن. شبیه یه قورباغۀ دهن‌گشاد فقط نشستم اینجا و حرف میزنم، اغلب هم حرف مفت.
اگه نخواسته بودی و دعوت نکرده بودی، تصمیم داشتم اصلا یه مدت ننویسم. دیگه نوشتن هم درمان نیست، اکسیر نوشتن بی‌اثر شده، دلم عجیب خالیه، از شور و شوق و عشق. هر روز آدم‌های زیادی رو می‌بینم که به هدف رسیدن، سر و سامون گرفتن، شغلی، کتابی، همسری، بچه‌ای، پویشی، فرقی نمی‌کنه.
این وسط منم که همیشه نصفه و نیمه‌ام. چسبیدم به یه سری ایدۀ پوچ و تو خالی که نه حال خودم رو بهتر می‌کنه و نه حال بقیه رو. انگار بی‌دعوت اومدم به این جهان. مهمون طفیلی رسیدگی نداره که
مریم خیلی وقته خوشحال نیستم، ببخشید که دعوت‌نامه‌ات رو خراب کردم.


هوالمحبوب

امروز دوشنبه نوزده اسفنده و من چیزی حدود دو ماهه که ننوشتم.
وقتی چند روز پیش سر زدم و کامنت‌های خصوصی‌تون رو دیدم، حس عجیب غریبی داشتم. اولین کامنت‌ها مال کسی بود که روزهای آخر فعالیت اینجا، قلبم ازش به درد اومده بود. من خیلی زود ناراحت می‌شم، خیلی زود بهم برمی‌خوره، خیلی زود اشکم در میاد، اینو شاید خیلی‌هاتون بدونید، اما خیلی زود هم متاسفانه رفتارهای بد آدم‌ها یادم می‌ره. برای همینه که دوباره می‌رم سراغ‌شون. 
فرشته راست می‌گفت، داشتن یه گنجینه مثل وبلاگ خیلی خوبه، که یهو توی سی و یک سالگی، برگردی و نوشته‌هات رو مرور کنی و ببینی چهار سال قبل چیا خوشحالت می‌کرد، بودن کیا حالت رو بهتر می‌کرد. برگردی ببینی آیا دنیا هنوزم همونقدر زیبا هست که تو بیست و شش سالگی ازش یاد کردی یا نه.
پری وقتی دیدمش، یه دختر شیطون و بازیگوش بود که زیاد می‌خندید، ولی حالا پری خیلی تغییر کرده، یه جور عجیبی جذاب‌تر شده، پری که از مهدیه می‌نوشت، من یاد جای خالی کسی توی قلبم میوفتادم، و حالا من دو تا جای خالی توی قلبم حس می‌کنم.
مریم که طنز می‌نوشت، روزهای آخر به یه چالش دعوتم کرده بود، مریم اون پست رو ندید ولی وقتی توی واتس اپ براش فرستادم، اشکش دراومد، مریم جزو کساییه که می‌شه راحت بغل‌شون کرد و راحت پیش‌شون گریه کرد.
واران مهربون، که دوران وبلاگی خیلی طولانی با هم نداشتیم ولی هر چند روز یه بار حالم رو می‌پرسید، انگار جزو معدود کسایی بود که فهمیده بود چه خبره.
آسوکای عزیزم، دلم بابت گیلان به در اومده، می‌دونم که چقدر سخته دیدن این حال شهر محبوبت. وسط این بحران‌ها یاد من بودی و این خیلی شیرینه.
حوری، دختر محجوب بیان، ممنونم ازت.
ثریای عزیزم، مرسی بابت چالش‌های جذابت، بابت احوال‌پرسی‌های همیشگی، بابت اینکه خیلی خوبی.
خانم دکتر هوپ عزیزم، امیدوارم بازم چیزایی بنویسم که ازشون خوشت بیاد و باز هم برم تو لیست پیوند‌هات.
آقای سپهر، هنوزم پست‌های جدیدت باز نمی‌شه و مجبورم بیام تو وبلاگ تا بتونم بخونمشون.
صنمای عزیز، امیدوارم شروع جذابی داشته باشی.
آقای عموجان، دلم برای غش‌غش خندیدن پای پست‌هاتون تنگ شده بود.
درددانه جان، نمی‌دونم کی، ولی یه روزی با یه المان جغدی، وسط یه جلسۀ مهم می‌بینمت و بدون توجه به حضور استاد‌های خیلی خفن، میام بغلت می‌کنم.
میم جان، اینجا چیزی نمی‌نویسم برات ولی خب می‌دونی که خیلی دوستت دارم.
غمی جان ممنونم بابت هدر جدید، همه ازش خوششون اومده. تا حالا کسی برام هدر طراحی نکرده بود. اولین‌ها همیشه تو ذهن می‌مونن.
شبیه مادربزرگ‌هایی شدم که از سفر مکه برگشتن و دلشون می‌خواد همۀ نوه‌هاشون رو یه جا بغل کنن، بیایین در آغوشم فرزندانم :)


هوالمحبوب


سلام آقای لانگدون عزیز.
این نامه از غیر قابل‌باورترین مکان ممکن، و از غیر قابل پیش‌بینی‌ترین فرد جهان، برای شما پست می‌شود. پس لطفا با تمام دقتی که همیشه از شما سراغ دارم آن را بخوانید و هر چه سریع‌تر جوابش را برایم پست کنید، به شکل احمقانه‌ای به پاسخ مثبت شما امیدوارم.
هفت سال است که به بچه‌ها طرز صحیح نوشتن نامه را یاد می‌دهم و تمام تلاشم این است که نوشتن نامه اداری و رسمی را از حالت خشک و غیر منطقی‌اش خارج کنم. حالا شما هم فکر نکنید که چون این نامه، فاقد چارچوب تعریف شده است، حتما چیز به درد بخوری توش نیست و راحت مچاله‌اش کنید و کنار باقی نامه‌های طرفداران‌تان توی آن سطل آشغال معروف کنار میز تحریر‌تان پرتش کنید.
وقتی آقاگل گفت که می‌خواهد به یک چالش هیجان‌انگیز دعوتم کند، به خیلی از گزینه‌ها فکر کردم، که می‌شد برای‌شان نامه نوشت، اما در شرایط حساس کنونی، هیچ کس بهتر از شما، نمی‌توانست جواب سوالات مرا بدهد.
برای کسی که توی یکی از بهترین دانشگاه‌های جهان، نمادشناسی تدریس می‌کند و با پیچیده‌ترین نماد‌ها و رمز و راز‌ها سر و کار دارد، برای کسی که چندین مرتبه از مرگ حتمی جان سالم به در برده و توانسته دست خیلی‌ها را رو کند و همزمان توجه، روشنفکران، مذهبیون، تاریخ‌نگاران را به خودش معطوف کند، برای کسی که رد پای نیوتن و داوینچی و ویکتور هوگور را در انجمن‌های مخفی، پیگیری می‌کند و کل باورهای مسیحیت را زیر سوال می‌برد،کشف رازهای ساده و پیش پا افتادۀ من حتما مثل آب خوردن است.
می‌دانم که خیلی مقدمه‌چینی کرده‌ام، من وقتی سر درد و دل‌ام باز می‌شود، حساب زمان و مکان تا حدی از دست‌ام در می‌رود، همین دیشب داشتیم با بچه‌ها توی یک گروه دوستانه حرف می‌زدیم، من چراغ‌های اتاقم را خاموش کردم که بخوابم ولی یکهو به خودم آمدم و دیدم که سه ساعت است که دارم توی یک اتاق تاریک، توی سر و کلۀ گوشی می‌زنم و هی شعر می‌خوانم و ارسال می‌کنم که از مسابقۀ مشاعره عقب نمانم.
لابد مشاعره هم نمی‌دانید چیست و به من حق می‌دهید که در شرایط حساس کنونی، نتوانم برایتان راجع بهش توضیح دهم.
شما کسی هستید که در آن کشور عریض و طویل، با آن‌همه کاراگاه و کارشناس و نخبه، برای کشف راز قتل‌های عجیب و غریب، به او  زنگ می‌زنند، پس قبول کنید که من اشتباه نکرده‌ام. 
شما بودید که با کمک ویتوریای زیبا، از چراییِ مرگ فیزیکدان بخت برگشته، سر درآوردید، (راستی چقدر خوش‌خوشان‌مان شد وقتی ویتوریا با آن لباس‌های جلف، وسط واتیکان، جولان می‌داد و هیچ حواسش نبود که در چه زمان اشتباهی، در چه مکان اشتباهی قدم گذاشته است:)
چقدر نفس‌های ما در سینه‌هایمان حبس می‌شد وقتی دست به کارهای خطرناک می‌زدید و جان‌تان را به خطر می‌انداختید. من تمام آن ماجراها را یک نفس می‌خواندم، خواب و خوراک نداشتم تا به ته قصه برسم. 
از آنجایی که توانستید، با مشقت‌های زیاد و البته با کمک سوفی، ماجرای قتل ژاک سونیر، (رییس موزه لوور) را حل و فصل کنید و به دل سیستم پیچیدۀ آن انجمن اخوت نفوذ کنید، یا با دیدن جنازۀ سولومون بیچاره که که خودش را در آخرین لحظات عمرش به شکل نماد‌های عجیب غریب و پیچیده در آورده بود که شما را به سمت قاتل راهنمایی کند، پی به راز آن قتل مخوف بردید، پس حتما می‌توانید گزینۀ مناسبی برای حل مشکل من باشید.
راستش این را هم بگویم که آخرش توی دل ما ماند که شما به یکی دل ببازید و تهش به ازدواج ختم شود. من بیشتر دلم می‌خواست که با سوفی ازدواج کنید، چون توی هوش و نبوغ دست کمی از خودتان نداشت، تازه خوشگل هم بود. ولی خب ته همۀ قصه‌ها شما تنهایی سوار هواپیما شدید و تنهایی به آپارتمان زیبایتان برگشتید.
راستش را بخواهید همین چند وقت پیش که بازی اسکیپ روم را نصب کرده بودم و توی روزهای کشدار قرنطینه با یکی از دوستان مرحله به مرحله جلو می‌رفتم، ناغافل یاد شما افتادم که اگر بودید الان چقدر برای‌تان این بازی مثل آب خوردن بود. 
می‌دانید چرا اینقد مقدمه‌چینی می‌کنم؟ چون هیچ وقت بلد نبودم که حرفم را رک و راست بزنم، مخصوصا وقتی پای احساسات در میان است، من احساس می‌کنم شما می‌توانید دلیل حضور ما در این جغرافیای عجیب، در این برهۀ حساس کنونی، در این کارزار نفس‌گیر را کشف کنید. من حس می‌کنم، یک رازی پشت تمام این اتفاق‌ها هست، پشت این‌همه زلۀ وقت و بی‌وقت، پشت این همه سیل، این همه سقوط کوه و ریزش بهمن و آوار شدن ساختمان و سوختن کشتی و بازار و جنگل و مجتمع‌های تجاری، دلیلی هست که حالا ما افتاده‌ایم به جان همدیگر و به خودی و غیر خودی رحم نمی‌کنیم، لابد یک رازی پشت این‌همه خشم و عصیان هست. 
اگر ما مهره‌های یک بازی کامپیوتری فوق پیشرفته هم بودیم، این حجم از خشونت دور از رحم و مروت بود. این حجم از خون ریخته شده و جان به تاراج رفته، هر جور که حساب می‌کنم، عادلانه نیست. بنابراین فکر کردم که حضور شما به عنوان استاد نمادشناسی هاروارد در ایران اامی است.
لطفا وقتی نامه‌ام را خوانید با همین شماره‌ای که برایتان به پیوست ارسال می‌کنم تماس بگیرید.
مقدمات آمدن‌تان را شخصا فراهم می‌کنم. فقط لطفا قبول کنید که این طومار در هم پیچیدۀ یک ملت بخت‌برگشته باید به دست شما گشوده شود. اگر ما هم یک جایی از بازی‌های انجمن‌های سری و فراماسونری هستیم، لااقل بدانیم و بعد بمیریم.
الان که این نامه را پست می‌کنم ساعت پنج و ده دقیقه عصر است، شما در آمریکا دم‌دمای صبح را زندگی می‌کنید. امیدوارم به زودی همدیگر را ملاقات کنیم.
                                                                                                                                                                                                         
                                                                                                                                                                                                                                 خدانگهدار
بیست و سوم اسفند ماه هزار و سیصد و نود و هشت
تبریز-ایران
نسرین از زمزمه‌های تنهایی

ممنونم از

آفاگل بابت دعوتش، به رسم همۀ چالش‌ها دعوت می‌کنم از عزیزان دلم،

فرشته و

مریم و

آسوکا



هوالمحبوب

بهار عزیز سلام

می‌دانم که در شلوغی‌های آمدنت خیلی‌ها حواس‌شان به تو نیست، گم شده‌ای وسط این همه حس مبهم. کسی دستت را نمی‌گیرد و مثل عروس‌های عزیز کرده بر صدر مجلس نمی‌نشاندت. ما داغ‌داریم بهار عزیز. داغدار نداشتن‌ها، نبودن‌ها، نشدن‌ها، داغدار خرابی‌ها، تباهی‌ها

می‌دانم که می‌دانی برای آمدن هیچ بهاری چشم انتظاری کافی نیست. بهار را باید زندگی کرد. بهار را باید سرمست بود. بهار فصل زندگی است، فصل عاشقی است و غرق در خوشی‌ها شدن.

امسال‌مان سراسر خزان‌زده و سرد و تب‌دار بود. امسال دل‌مان را شکستند، مسافران‌مان به مقصد نرسیده پر‌کشیدند، جوان‌تر‌هایمان نفس‌بریده‌تر شده‌اند و پیرهامان سردر گریبان‌تر، مرد‌هامان به شمار کمتر و زن‌هامان دلتنگ‌تر.

خنده‌هایمان در نطفه خفه شد، اشک‌هایمان را لای نان پیچیدیم و بغض‌هایمان را به زور آه فرو دادیم. ما عزاداری‌هایمان هنوز تمام نشده بود که آمدی. می‌دانم که برای بهار عزیزکرده، رسیدن به سرزمین به سوگ نشسته چقدر دردناک است. اما ما چشم به راه توایم و منتظر سوغات.

منتظر یک بغل خنده، یک دنیا دلخوشی، منتظر یک دعای از سر شوق، منتظر آفتاب و نور و روشنایی. لطفا برایمان فراوانی و وسعت روزی بیاور. دلمان دیر زمانی است که پژمرده است

لطفا آنقدر خوب باش که بتوانیم تمام غصه‌هایمان را در آغوش تو گریه کنیم و دل سبک کنیم.

لطفا آنقدر خوب باش که منت بهار دیگری را نکشیم. بگذار امسال سال ما باشد. بی‌هیچ ردی از اشک بر گونه‌هایمان، بی هیچ آهی از سر درد، بی‌هیچ چشم به راهی و حسرت به دلی.

پایان سال‌مان یادآور یک جای خالی بزرگ است، یادآور تمام دل‌هایی که آرزوهایشان را بغل گرفته و خاموش شدند، یادآور چشم‌هایی که برق شادی‌شان دیری نپایید و به حسرت گرایید.

دلتنگی‌ها را نمی‌شود کتمان کرد بهار عزیز؛

امسال فصل‌ها را گم کردیم بهار عزیز؛

تو سکوت کردی و ما در قعر زمستان دفن شدیم؛

درخت با آب زنده است و ما با بهار؛

با دل‌هایمان کاری کن که چهار فصل امسال‌مان بهاری شود؛

باغ نگاه‌مان هرچند که برگ و بار ندارد، اما با آمدنت حسرتی به دل نخواهیم داشت. بارانی بباران بر تمام حسرت‌های ما تا تمام شود این سال نود و درد.

برایمان دلِ خوش به ارمغان بیاور و خندۀ بی‌دلیل، برایمان عشقِ بی‌دلهره، شادمانی بی‌‌بهانه برایمان سال نیکو به همراه بیاور. می‌دانم که کوله‌بار تو به وسعت تمام نداشته‌های ماست، به خواب و خاطره‌هایمان گرد خنده بپاش که سخت محتاج آنیم.

بهار عزیز ما چشم به راه آمدنت هستیم حتی با تمام خستگی‌هایمان



هوالمحبوب

سلام رفقا، عیدتون مبارک

توی این روزهای سخت که هممون درگیر دست و پنجه نرم کردن با پدرهامون هستیم که بیرون نرن، که روزی سه هزار بار دستاشون رو بشورن، که دستاشون رو به صورتشون نزنن، که خریدها رو توی خونه ول نکنن، که قبل از تعویض لباس دستاشون رو ضدعفونی کنن و نرن دورهمی با رفقاشون توی باغ، که نرن سرکار و هزار نکن دیگر
لطفا همچنان به روزهای سبز بهار امیدوار باشین و چشم به راه اردی‌بهشت قشنگ، چشم به راه روزی که دوباره توی خیابون‌ها بزنیم و برقصیم(نه اینکه قبلش می‌زدیم و می‌رقصیدیم!)
نگران عقد و عروسی‌های کنسل شده، آزمون‌های عقب افتاده، مدارس و دانشگاه‌های تعطیل نباشین، چون قطعا اینا تا پوست ما رو نکنن ول‌کن معامله نمی‌شن، حتما تابستون سخت‌تری در پیش خواهیم داشت ولی ما با امید می‌تونیم از پس این روزا بربیاییم.
این روزها، لطفا کمتر غر بزنین، کمتر حرص بخورین، کمتر آه بکشین و اینقدرم تا چهار صبح عین جغد بیدار نشینین!
فردا روز ماجرای قرنطینه تموم بشه یه نفر باید بیاد ما رو دوباره ریستارت کنه برگردیم به تنظیمات قبل از کرونا، بس که همه روال زندگی‌مون به هم ریخته.
دانش‌آموزان عزیز، لطفا اینقدر خون به دل مادرها و معلم‌ها نکنین، بشینن مثل بچۀ آدم درس بخونین خب، عیده که عیده، درس دادیم باید بخونین! والله
دانشجوهای محترم، بعد از قرنطینه به شما مدال شب زنده‌داری نخواهند داد، اون چت‌ها و بازی‌ها و فیلم‌ها تو امتحان ازشون سوال نمیاد، بشینین اون کتاب درسی‌ها رو  یه گرد‌گیری بکنین محض رضای خدا!
همۀ اون کارایی که می‌گفتین تعطیل باشیم انجام ‌می‌دیم رو انجام دادین به سلامتی؟ 
چند تا فیلم دیدن؟ چند تا کتاب خوندین؟ چند تا کار مفید انجام دادین؟ چه غذاهای جدیدی یاد گرفتین؟ چند تا داستان و شعر و غیره نوشتین؟
خلاصه که مراقبت کنین از خودتون و حواست‌تون به خودتون و برنامه‌های یک سال جدیدتون باشه.
سال شروع شده و نکنه یهو برسیم به تابستون و بزنیم تو سرمون که ای داد من می‌خواستم فلان کار رو بکنم نشد!
راستی اگر دوست داشتین، مصاحبۀ من با

ثریای قشنگ رو هم بخونین و کامنت بدین، منتظرم بترینا.

تا توصیه‌ها و غرهای دیگر بدرود.





هوالمحبوب

دیشب داشتم عکس بچگی چند تا از آدم‌های مشهور رو نگاه می‌کردم، بعد یادم افتاد که عه، من هیچ عکسی از اون دورانم ندارم. من تا قبل از شش سالگی، هیچ عکس تکی‌ای از خودم ندارم. عکس شیش‌سالگی‌ام هم با مقنعۀ سیاه خواهر بزرگمه که برای کودکستان گرفتیم و بیشتر شبیه ننه بزرگام تا بچۀ شیش ساله.

تازه تنها عکسی که از بچگی‌ام دارم مربوط به چهار سالگی‌ام میشه که توی جمع پنج-شش نفره بغل خواهرم نشستم. حتی اونجام قیافه‌ام خیلی واضح نیست. شاید بگین خب اون زمانا خیلی‌ها دوربین نداشتن تو خونه و امکانات نبوده و از این حرفا. ولی باید بگم که خواهر و برادر بزرگم که ده-دوازده سال ازم بزرگترن، کلی عکس تکی از بچگی‌هاشون دارن، از چند ماهگی تا چند سالگی، تازه اون زمان، توی آتلیه هم چند تا عکس گرفتن ازشون. خواهر وسطی که سه سال ازم بزرگتره، چون خیلی دلبر بوده، کلی عکس از چهل روزگی، تا چند سالگی داره. تنها کسی که هیچ خاطره‌ای از اون زماناش نداره منم. 
همیشه جزو اون بچه‌های طفلکی بودم که هیچ وقت نمی‌تونستم جای شلوغ رو تحمل کنم، برای همین مامانم همیشه منو می‌ذاشت پیش عمه حبیبیه‌ام و همگی می‌رفتن مهمونی و بازار و غیره. تو بچگی به شدت مظلوم و ساکت بودم، از سنگ صدا در میومد از من نه، می‌دیدی ساعت‌ها همه تو حیاط دارن با هم حرف می‌زنن، معاشرت می‌کنن، من تو اتاق تک و تنها توی گرمای تابستون نشستم دارم تنهایی بازی می‌کنم یا بزرگتر که شدم، تنهایی زیر درخت انجیر می‌نشستم و کتاب می‌خوندم.
اینکه کی اینقدر پر حرف شدم رو یادم نیست ولی برعکس اینکه توی خونه خیلی ساکت بودم، توی مدرسه خیلی وراج بودم، تذکر اول و آخر معلما به مامان همیشه درباره زیاد حرف زدنم بود، چون درسم همیشه عالی بود بهانۀ دیگه‌ای برای گیر دادن پیدا نمی‌کردن. 
الان که دارم گذشته رو مرور می‌کنم، می‌بینم خیلی کم درک شدم از طرف بقیه، خیلی کم تونستم به بقیه نزدیک بشم، برعکس چیزی که همیشه نشون می‌دم، خیلی کم هستن آدمایی که من باهاشون از درونیاتم حرف زده باشم، متقابلا، خیلی کم هستن کسایی که واقعا حالم رو بفهمن و سر بزنگاه بیان سراغم و بشینن پای حرفام. بر عکس خودم که کوچکترین تغییر آدم‌ها رو خیلی سریع می‌فهمم. تو لاک خودشون رفتن‌شون رو، کم‌رنگ شدن‌شون رو، کم‌حرف‌شدن‌شون رو، معمولا درد و دل نمی‌کنم، یا از چیزایی حرف می‌زنم که در اون لحظه اولویت دسته چندمم هستن، اونقدر از زخم‌های زندگی حرف نمی‌زنم که دردش برسه به استخوون، حتی اونایی که فکر می‌کنن خیلی خوب منو می‌شناسن، حتی اونایی که فکر می‌کنن باهام نزدیکن، خیلی از من نمی‌دونن، از روحیۀ آسیب‌پذیرم، از شکست‌هام، از بحران‌هام، از تناقضاتی که همیشه باهاشون درگیرم.
تو لحظات سختی که دارم، تنها کاری که می‌تونم از پسش بربیام، پناه آوردن به اتاقمه، اینکه بشینم زل بزنم به در و دیوار و اون لحظه بگذره، اگر شبه، صبح بشه، اگر صبحه شب بشه، زمان بگذره و دردش کمتر بشه. تازگی‌ها به این نتیجه رسیدم که حتی برای حرف زدن م، اغلب مواقع نوشتن رو انتخاب کردم، حرف زدن باهاش وقتی نشسته رو به روم و زل زده تو چشام، سخت بوده، همیشه براش نوشتم و با نوشتن سبک شدم، هر وقت گند زدم، هر وقت کم آوردم، هر وقت تحقیر شدم، گوشی رو برداشتم و براش نوشتم، گاهی دعوام کرده، گاهی حمایتم کرده، گاهی بهم گفته مهم نیست، اما پشت تک‌تک کلماتش، دوست داشتن بوده، چیزی که معمولا بهش نیاز دارم. اما برای من خیلی از روابط همیشه یک طرفه بوده، حمایت کردنم، دوست داشتنم، درک کردنم، کمک کردنم، اغلب من بودم که پیش‌قدم شدم و تازگی‌ها دیگه داره حالم از روابط یک‌طرفه به هم می‌خوره. 
شاید برای همینه که وبلاگ رو دوست دارم، چون مجبور نیستم تو چشم‌های شماها زل بزنم و حرفایی رو بزنم که دوست دارین بشنوین. اینجا راحتم چون نشستم تو اتاق محبوبم و حرفایی رو می‌زنم که خودم سبک بشم.
همیشه به مریم می‌گم مامان، بچه‌ای که براش دردسر درست کنه رو بیشتر از بقیه دوست داره، شاید چون من هیچ وقت براش دردسر درست نکردم، دوستم نداره، شاید چون همیشه، اون بچه بی‌دردسره بودم توجهش بهم جلب نشده. دوست داشتن مامان رو فقط تو بچگی‌هام یادمه، اونم زمانایی که مریض بودم. الان حتی تو مریضی هم حواسش بهم نیست. یادم نیست آخرین بار کی بغلش کردم، یا بغلم کرده، شاید سال نود و شیش وقتی داشتیم با هم خداحافظی می‌کردیم.
توی این روزهای کش‌دار مجبوریم بشینیم و هی فکر و خیال بیاد توی سرمون، مجبوریم بشینیم و یه خاطره‌هایی رو شخم بزنیم و حسرت یه چیزایی رو بخوریم و بگیم کاش. کاش بیشتر دوستم داشتن تا من اینقدر همیشه جای خالی‌شون رو توی زندگیم حس نکنم، کاش بیشتر حواسشون بهم بود که اینقدر حسرت توی زندگیم هوار نشه، کاش بیشتر باهام حرف میزدن که من دردهامو از بچگی تا سی و یک سالگی رو دوشم نمی‌کشیدم.

هوالمحبوب


اوایل که شروع کردیم، داشت خوشمان می‌‌آمد. نه حوصله‌مان سر می‌رفت، نه بچه‌ها عقب می‌ماندند. سوالات و تکالیف را توی فایل pdf می‌فرستادیم کانال مدرسه، فکر می‌کردیم هفتۀ بعد که رفتیم مدرسه تک‌تک چک می‌کنیم. بعدتر که خانه‌مانی مدام تمدید شد، فهمیدیم حالا‌حالا‌ها درگیریم و تصمیم گرفتیم یک گروه بسازیم و همۀ بچه‌ها را اد کنیم تا تدریس و ارائه تکلیف هم‌زمان انجام شود. گرفتن لیست اسامی و شماره‌ها از مدرسه و تک‌تک اد کردن‌شان به گروه تنها بخشی از معضل من بود.
گروهی از اولیا نه واتس‌اپ داشتند نه تلگرام، برایشان اس‌ام‌اس فرستادم، زنگ زدم، یک هفته طول کشید تا همۀ بچه‌ها در گروه حاضر شدند. روز و شب‌مان شد، تولید محتوا، نصب نرم‌افزار جدید، پیشنهاد وبینار و هزار کوفت و زهرمار دیگر. 
توی دو سالی که این گوشی را خریده‌ام اینقدر نرم‌افزار رویش نصب نشده بود، فیلم گرفتن به تنهایی یک معضل بود، ضبط صدا با صداهای محیط یک معضل دیگر. با همۀ این‌ها کنار آمدیم. روزی که خواستم با کمک یک ربات، آزمون آنلاین برگزار کنم، برای بچه‌ها نوشتم: گل‌های توی خونه، من بهتون اعتماد دارم، می‌دونم که بدون استفاده از کتاب و دفتر و با تکیه بر دانش خودتون جواب خواهید داد.» زهی خیال باطل، وقتی سر آزمون فیزیکی، باید جای چند نفر را عوض می‌کردی، بالا سر چند نفر مدام رژه می‌رفتی، کتاب زیر دست یک نفر را چک می‌کردی که مطمئن شوی تقلب نمی‌کنند، حالا توی آزمون آنلاین چطور می‌خواهی خیال جمع شوی که تقلب نمی‌کنند؟
بچه‌ها حالا شمارۀ معلم‌هایشان را دارند، هر وقت دلشان تنگ شد، زنگ می‌زنند، تماس صوتی-تصویری، هر وقت عشق‌شان کشید، تکلیف ارسال می‌کنند، ساعت دو نصف شب، دوازده شب، هفت صبح! املا گفتن توی واتس‌اپ، از کسالت‌بارترین کارهای یک معلم است، تصحیح تک‌تک این برگه‌های مجازی از آن هم کسالت‌بارتر.
تازه بعد از اینکه آزمون آنلاین تمام شد، باید بروی پرس و جو کنی که این علامت رژلب، یعنی سارا، آن گل پنج پر شیواست، مبل حمید بابای فاطمه است، خلیل شهابی، پدربزرگ امیرمحمد است، رسا رفته شیراز از این به بعد خاله‌اش به تکالیفش رسیدگی می‌کند، معین روزهای فرد توی دفتر پدرش است و روزهای زوج مادرش تکالیفش را می‌فرستد، مادر صبا گوشی هوشمند ندارد، پس مجبور است شب‌ها که پدرش آمد تکالیفش را انجام دهد و فردا با یک روز تاخیر ارسال کند. وضع مالی زهرا خوب نیست و فقط هفته‌ای یک بار می‌توانند نت ساعتی بخرند، مهسا رفته ارومیه و آنجا کتاب و دفترهایش همراهش نیست. سوین شب‌ها تا دیر وقت توی لایو تتلو و هیچکس است و صبح‌ها به کلاس آنلاین نمی‌رسد. شقایق همیشه دیر می‌کند، نازی توی پرس و پاسخ شفاهی، اغلب غایب است، سحر و برادرش از یک گوشی استفاده می‌کنند و معمولا تاخیر دارند، پدر پری‌سیما نمی‌گذارد مادرش واتس‌اپ نصب کند، خانم سین باید هر هفته تکالیف را از همۀ معلم‌ها جمع کند و بزند روی فلش و برایش ببرد. ثنا گوشی و تبلت ندارد، پدرش هر هفته می‌آید مدرسه تا دخترش از گوشی خانم سین تکالیف و فیلم‌ها را تماشا کند. هر روز ساعت شش فرشاد زنگ می‌زند تا نیم ساعت کلاس برایش تشکیل دهم، ساعت هشت شب سونیا زنگ می‌زند برای رفع اشکال، معصومه همیشۀ خدا از قافله عقب است و این کفرت را در می‌آورد.
تلاش می‌کنی، نظم را یادآوری کنی، به تکالیف خارج از زمان تعیین شده، بازخورد نمی‌دهی، مادرها پا در میانی می‌کنند، پدرها التماس دعا دارند، عذرخواهی می‌کنند، مدیرها مدام بخش‌نامه می‌فرستند، از واتس‌اپ به سروش، از سروش به شاد. من یک معلمم، باید مهربان، خلاق، کوشا، مدیر، دانا و پرحوصله باشم. من توقع بیمه و حقوق ندارم، من برای پول کار نمی‌کنم، من عاشق شغلم هستم، من برای بچه‌ها وقت می‌گذارم، خیلی بیشتر از زمانی که مدرسه می‌رفتیم، من هر روز دنبال کشف یک روش جدید برای تدریس آنلاینم. من خیلی چیزها را قبلا بلد نبودم اما امروز به لطف قرنطینه آموخته‌ام. ما نه تقدیر می‌شویم، نه دیده می‌شویم و نه صدایمان شنیده می‌شود. ما همان‌هایی هستیم که هیچ وقت استخدام نمی‌شوند. ما معلم غیررسمی هستیم. ما اسم‌مان نیروی آزاد است، آزاد از هر قانونی. ما مقید به بخشنامه‌های وزارتی هستیم، اما اسم‌مان توی لیست وزارتی ثبت نشده، ما برای هر کار اشتباه‌مان از صد جا بازخواست می‌شویم، اما برای اینترنت رایگان باید اعتراض کنیم تا معلم محسوب شویم، ما صبح که بیدار می‌شویم، تا شب که بخوابیم معلمیم، همان‌هایی که توی کوچه و خیابان و اتوبوس و مترو، به اسم معلم الکی می‌شناسیدمان، همان‌هایی که حقوق کم‌مان را مسخره می‌کنید و برایمان دل می‌سوزانید، ما همان‌هایی هستیم که به خاطر رسمی نبودن، بهشان دهن‌کجی کرده‌اید. بیایید و قضاوت کنید که توی آموزش آنلاین معلمان غیردولتی بهتر عمل کرده‌اند یا معلمان رسمی. آنهایی که نه نگران بیمه و حقوق‌شان بودند، نه دغدغه بازخورد مدیر و اولیا را داشتند. 


هوالمحبوب

 

اردی‌بهشت برای من دویدن خون در رگ و پی است، اردی‌بهشت، یعنی مست شدن، برای من بهار از اردی‌بهشت آغاز می‌شود، هر اردی‌بهشت، زندگی در من جریان می‌یابد، در اردی‌بهشت تصاویر رنگی‌تر می‌شوند، حرف‌ها سحرآمیزتر می‌شوند و قلب‌ها عاشق‌تر. جادوی بهار است این حال خوب، جادوی بهار است این احساسات به غلیان در آمده، من هر بهار، به انتظار اردی‌بهشتم و هر اردی‌بهشت به انتظار تو.
 مگر می‌شود ماه سعدی و قیصر و فردوسی را عاشق نبود؟ 


هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی‌ام سلام.

باز هم دلی پر برایت سوغات آورده‌ام، از خشم‌های فرو‌خورده، از بغض‌های کال، از زخم‌های به چرک نشسته، از بال‌هایی که پرش دادم و شکسته‌بال باز گشتند.

دل پر چین و چروکم را یدک‌کش کرده‌ام تا ماه تو. آمده‌ام زخمی و خسته و افسار گسسته، دیگر آن من سابق نیستم که دلم پر می‌زد برای حرف زدن با تو، روحم را به گرو گذاشته‌ام برای مشتی آرزو. 

مرا ببخش و از من بگذر.

مرا ببخش و به من رحم کن.

دلم طاقت بیش از این رنجیدن را ندارد.

مرا دوباره دوست بدار.

مرا دوباره در آغوش بگیر.

دلم برای خلوت کردن با تو تنگ است.

یک سینه حرف، یک دریا اشک، یک بغل دلتنگی، آورده‌ام هوار کنم روی سرت.

مرا دوباره بپذیر.


هوالمحبوب

محبوب ازلی و ابدی سلام.

مست خوابم، چشم‌هایم به اختیارم نیستند، امروز و امشب پلک روی هم نگذاشته‌ام، قرارمان به قاعده است، می‌آیم، می‌ایستم پشت پنجره‌ات، به امید نگاهی، اما تو هنوز با من سر خشمی. سر بر نمی‌داری تا چشم‌هایم از محبت نگاهت لبریز شود. 

امروز ذکر می‌گفتم. می‌دانستم که گوش خوابانده‌ای تا بشنوی‌ام، با هر الله که می‌گفتم، لبانت به خنده می‌نشست، با هر غفاری که از دهان می‌جست، ماهِ صورتت درخشان‌تر می‌شد، همیشه همین است، قرار قهر و آشتی میان عاشق و معشوق، گفته بودی هزار بار، بل بیش از هزار، عاشق‌تری از من.

عاشق قهر نمی‌داند، عتاب نمی‌داند، تو دوست‌ترم داری، قسم به هزار اسم اعظمت، تو عاشق‌تری.

که من بنده‌ام و پشیمان، من بنده‌ام و هراسان و یله رها شده وسط این بیابان. بی‌بلد راه، بی پیغامبری، خودت دستم بگیر، خودت راه نشانم بده. 



هوالمحبوب

سلام محبوب ازلی و ابدی

امروز را بیشتر از دیروز با یاد تو سپری کردم، داشتم فکر می‌کردم به لطف ماه توست که دردها تسکین یافته‌اند، غم‌ها سبک‌تر شده‌اند. اصلا به قشنگی ماه توست که بیداریم و از بیداری‌مان لذت می‌بریم.

یاد توست که لبخند می‌شود و بر لب‌هایم می‌نشیند، یاد توست که گاه اشک می‌شود و از چشم‌هایم می‌چکد، یاد توست که قلبم را آکنده، یاد توست که در دقایقم جاری است، یاد توست این شعف درونی که می‌جوشد و به غلیان در می‌آید.

از تو نوشتن آرامم می‌کند، با تو حرف زدن سبکم می‌کند، نوشتن برای تو حال دلم را بهتر می‌کند.

نگاهم کن، مرا ببین، مرا بشنو، من حرف‌هایم با تو ناتمام است، مرا دوست بدار ای عاشق.


عنوان: ششمین سحر



هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.

شروع که کردم به نوشتن، حالم خوب بود، فکر می‌کردم برای ادامه دادن این نوشته‌ها حرف کم می‌آوردم. اما هیچ حال خوبی مستمر نیست، مدام تغییر می‌کند، مگر می‌شود شب باشد و تنهایی هجوم نیاورد؟ گلویم می‌سوزد، چشم‌هایم کم‌سو شده‌اند و قلبم مچاله است. دیشب نشسته بودم به مرور همه بدبختی‌های بزرگ و کوچکم و داشتم اشک کم می‌آوردم برای هضم تمام‌شان. تو باش، سایه افکنده، هوادار، مهربان. تو باش تا بگویم از پس تمام دلتنگی‌های جهان بر می‌آیم. تو باشم تا بخندم و بگذرم.
سیلی خورده و پاسوخته و سر به زیر، بیم‌ناک آینده و نگران حال و مایوس از گذشته، چراغ راهم باش، نور باش تا زندگی رنگ بگیرد، بگذرانم از این کویر وحشت، بگذرانم از این زندگی کدر و هولناک. دیگر دلم به هوای لای‌لای من گوش نمی‌سپارد، دیگر نمی‌توانم خوابش کنم، دیگر از پس هیچ چیز بر نمی‌آیم.
اگر طاقتش را داشتم کارم صبح تا شب، گریه کردن بود، اندوه من پایانی ندارد، من به تنگ آمده‌ام از همه چیز و همه کس. یارای فریاد هم نیست، یارای جنگیدن هم نیست، یارای صبر هم. چیزی بگو، کلامی، حرفی سخنی، که آتشم را سرد کند، گلستان نخواستم، فقط سرد شوم و دمی آرام بگیرم، من از این هول و هراسی که به جانم رخنه کرده می‌ترسم، از اینکه ببازم و سر افکنده و خموده به تماشای زندگی بنشینم می‌ترسم. تحملم به ته رسیده، زیبایی‌هایت رنگ باخته و من تنها دردهایت را می‌چشم. سخت فریبم داده این زندگی، هیچ چیز دلم را به زندگی گره نمی‌زند. دلم دوست داشتن می‌خواهد، دلم محبتی که تمام نشود می‌خواهد. برای آدم‌های خوبت دلتنگم. برای تمام آنهایی که روزگاری مهرشان به دلم بود. خدایا کی تمام می‌شویم؟



هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.

دیروز داشتیم از عشق حرف می‌زدیم، از اینکه اگر نباشد چقدر زندگی پوچ و تهی خواهد بود. امروز به چیز دیگری فکر کردم، به اینکه اوجان هم که باشد، عشق هم که بپاشد به زندگی من، اگر من همین نسرینِ عنق و بی‌اعصاب بازگشته از جنگ‌های درونی باشم، بازهم زندگی به کام هر دوتایمان تلخ خواهد شد، مرا قبل از عشق صبور کن، به من صبری اندازه ایوب بده تا بتوانم این میزان فشار روحی را تاب بیاورم، به من فرصتی بده تا برگردم به همان نسخۀ نسرین شاد و شنگول سابق، به من فرصتی بده تا خودم را پیدا کنم، من سال‌هاست خودم را گم کرده‌ام. من هیچ وقت اینقدر کدر و تلخ نبودم. من تحملم کم شده، من ناتوان‌تر از ده سال قبلم، زندگی به همان سختی گذشته است، رنج‌ها همان‌هایی هستند که بودند، اما من دیگر آن من شاد قبل نیست. دیگر روحم به وسعت قبل نیست، حوصله قهر و آشتی هیچ کس را ندارم، حوصله شکافتن و نفوذ کردن به لایه‌های درونی هیچ احدالناسی را ندارم، فرصتی برایم بساز که برای عاشق شدن، نیازی به این همه مقدمه‌چینی نباشد، من ترس‌هایم، رنج‌هایم، کاستی‌هایم را پذیرفته‌ام. پس کسی را به سراغ من بفرست که قبولم کند. 
سخت محتاج صبرم، صبری که آرامم کند، که آتش درونم را سرد کند، صبری که به من قدرت پذیرش بدهد، صبری که چشم‌هایم را به روی همه چیز ببندد، صبری که نگاهم را وسعت دهد و مرا از قعر این تاریکی بیرون کشد.
من طاقتم کم است، ضعیفم، ناتوان و رنجورم، مرا دوست داشتن بیاموز، مرا دوست بدار، هر روز بیشتر از دیروز، بگذار باور کنم که عشق رویا نیست، بگذار باور کنم که بالاخره از پس تمام این تلخی‌ها، روزی دنیا به روی مان خواهد خندید.
من از بزرگ شدن هم می‌ترسم، از تنهایی بزرگ شدن، از تنهایی پیر شدن، از پیر شدن و زندگی تباه شده، از پیر شدن و آرزوهای به باد رفته، مرا قبل از تمام شدن، کامروا کن. مرا دلشاد و حاجت روا بمیران. که آن دنیا یک دل سیر بغلت کنم و ببوسمت.


عنوان: دوازدهمین سحر


هوالمحبوب


سلام محبوب ابدی و ازلی

از اینکه هر روز مجبوری حرف‌های میلیاردها بندۀ خودت را گوش دهی، خسته نمی‌شوی؟ از اینکه عدۀ زیادی از آنها حرف‌هایت را نمی‌فهمند، به ستوه نمی‌آیی؟ از کج‌فهمی‌ها، از  کج رفتن‌ها، از تعبیر اشتباه حرف‌هایت عصبانی نمی‌شوی؟ تو چگونه اینهمه صبوری؟ اینهمه بخشنده‌ای؟ اینهمه بی‌حد و حصر مهربانی؟
من بارها و بارها در طول روز به مرز انفجار می‌رسم، بارها و بارها توی دلم فحش‌های بد می‌دهم، بارها خواسته‌ام از دست تک‌تک‌شان خلاص شوم ولی ته قلبم، حسی غلیان می‌یابد و مرا به ادامۀ راه تشویق می‌کند، از مهربانی‌هایشان، از سپاس‍گزاری‌هایشان، از دوست‌داشتن‌هایشان، نمی‌توانم خوشحال نشوم.
ته قلب تو هم گمانم چنین حس خوشایندی هست، حسی که از دیدن بنده‌های خوبت جوانه می‌زند و سبز می‌شود.
 راستش را بخواهی، من هم خدای کوچکی هستم در ابعاد نانو، در چند کلاس بیست و چند نفره. اما به جای بنده‌های مطیع و فرمانبر، بچه‌هایی دارم که جنس خودم‌اند.
 مثل تو که ما را پاره‌های تنت خطاب می‌کنی، مثل تو که عاشق مایی، من هم عاشق آنهایم، اما من هم برایشان کیفر و عذاب تعیین می‌کنم، همان طور که از بهشت و جوی شیر و عسلش حرف می‌زنم برایشان. گاهی این وسط اجنه‌ای از جنس آتش، میان‌شان حلول می‌کند و آنها را از صراط مستقیم، منحرف می‌کند، باید خدای عادل و درستکار و صادقی باشم تا بتوانم دست تک‌تک‌شان را بگیرم و به راه درست بازگردانم‌شان!
محبوب من، خستگی‌هایم را درمان باش، تنهایی‌هایم را مرهم باش، من بی‌چارۀ عالمم، چاره باش، غمگینم، تسکین باش، تسلیمم، رضای من باش. از زاری کردن به ستوه آمده‌ام، از حرف زدن خسته‌ام، تو آن اتفاق بزرگی باش که سال‌هاست چشم به راهش هستم، مرا برهان از این دقیقه‌های کسالت بار، از دقیقه‌های ملال‌آور.

عنوان: شانزدهمین سحر

هوالمحبوب

نشسته‌ام میان هیاهوی آدم‌ها، میان خواستن‌ها و به نیاز ایستادن‌ها، منتظر دست‌های اجابت. چه از دل هم بی‌خبریم. نشسته‌ام به دعا و سکوت و نیایش. هر شب و هر شب، هر جا که بساط نیازمندی بر پا باشد، دست‌ها گرفته به سوی آسمان تنها یک چیز را از تو می‌خواهم.
اینکه داشته‌هایم کم نشوند، گم نشوند. ما قانعیم به همین داشته‌های مختصر. به همین صدای نفس‌های مادر، به همین قدم زدن‌های پدر، به همین هیاهوی بچه‌ها، به صدای خنده‌های خواهرها، به دویدن‌ها و نرسیدن‌ها. دیگر از خواسته خالی‌ام. از آرزو تهی.
اما دلم روشن است به اینکه تو مادر‌ها را دوست‌تر می‌داری، به اینکه نفس حق مادر‌ها گیراتر است. به اینکه زاری کردن‌هایش را می‌بینی، به مادر‌ها که تجسم عینی تو هستند در برهوت زمین. مادرها را برایمان حفظ کن. نفس پدرها را برایمان حفظ کن. خنده‌ها را از ما نگیر، دلمان را خالی کن از کینه‌ها، حسدها، حسرت‌ها، آرزوهای محال و دور و دراز. ما قانعیم به همین حال، به همین روز، به همین لحظه. به دل‌هایمان قدرت پذیرش رنج، به روح‌مان امکان پرواز ، به جان‌مان گنجایش درد، به ما جسم و جانی تهی از خواسته بده. که نخواهیم بیشتر از تو را، که نبینیم غیر تو را، که نخواهیم از کسی غیر از تو، که نکوبیم دری غیر از در تو را.
برایم سخت است نوشتن، از استیصال این روزها، از رفتن و برگشتن از ایمان و بی‌ایمانی، از یقین و شک، از خوف و رجا، از اوج و حضیض، از درگیر شدن با دنیا، از خواستن دنیا، از خواستن آدم‌ها، از خواستن مقام و مال و عشق.
دورم نکن از راه درست، دورم نکن از خودت از آرزوهایی که بوی تو را می‌دهند، از خواسته‌هایی که یک سرشان به تو وصل است. از خطاهایی که کردیم و برگشتیم، از لذت‌هایی که بردیم و زهرمان شد، از خواستن‌هایی که پوچ بود و هوس بود و رنج‌مان داد، از تمام تلخی‌ها و تباهی‌ها و تنهایی‌ها به تو پناه می‌برم. از تمام گناهی که روحم را سخت و سیاه کرده است، از دروغ‌هایی که گفته‌ام و کامم را تلخ کرده است، از دل‌هایی که شکسته‌ام، از کفری که گفته‌ام، از دور شدن‌هایی که دست من نبود. از تمام دور شدن‌ها، از تمام بی‌راهه‌ها برگشته‌ام به تو. بی‌هیچ آرزو و حاجت و خواسته‌ای. جز اینکه مادر‌ها را، پدرها را از آرزوهایمان کم نکنی. همین. همین برای همۀ دنیا.


بازنشر از پست شب قدر پارسال+

التماس دعا رفقا+

عنوان: نوزدهمین سحر


هوالمحبوب


هزار بار گفتی، بنده‌ای رو ناامید از درگاهم برنمی‌گردونم، هزار بار خوندم که پیامبرانت رو عتاب کردی بابت روندن کافران از در خونه‌شون، گفتی که اونها بندۀ من هستند و من روزی اونها رو تامین می‌کنم، از قدیما چیزی یادم نیست، ولی ده ساله ماه رمضون که می‌شه، شب قدر که می‌‎شه من میام در خونه‌ات، عین ده سالم فقط یه چیز ازت می‌خوام؛ نه تنها نمی‌دی که هر سال هم بیشتر ازش دورم می‌کنی، من معنی مصلحتت رو نمی‌دونم، من نادانم از درک هر نوع مصلحتی، من خسته‌ام از هر بار با گردن کج برگشتن از در خونه‌ات، تا کی به امید رمضان و رجب بشینم که حاجت‌روایی شامل حال منم بشه؟ وقتی سوختم و تموم شدم و چیزی از جوونی برام نموند دیگه جاجت‌روایی به چه دردم می‌خوره؟ وقتی از دستش دادم و زندگی تباه‌تر از این شد خدایی تو گره از کارم باز نمی‌کنه، من خسته و خرابم می‌شنوی صدامو؟؟ دیدی امروز توی ایستگاه چه از ته دل دعا کردم؟ چه از ته دل شکر کردم؟ چون فکر می‌کردم کرمت شامل حالم شده بود، اما اشتباه می‌کردم، تو عادت کردی یه بدبختی رو توی این زمین نشونه بگیری و مشت‌هاتو یکی‌یکی حواله کنی سمتش، کجاست اون کریمی‌ات؟ کجاست اون رحمانی‌ات؟ مگه شب قدر زار نزدیم تا صبح؟ مگه هزار بار استغفار نکردیم هر ماه، هر سال؟ پس چی شد اون بار عامت؟ چی شد اون درهای رحمتت؟ ما سوختیم و تموم شدیم، ما یه عمره چله‌نشین مصیبت‌های ریز و درشتیم. اسم این نعمتی که بهمون دادی زندگی نیست خدا، این روز رو شب کردن و شب رو روز کردن، اسمش تنازع برای بقاست، زندگی نیست. من همین لحظه، همین الان بهت نیاز دارم، شاید وقتی بخوای و بدی دیر شده باشه و من ازت رو برگردونده باشم، من صاف و صادق نبودم، اما اونقدرم کج نبودم که نبینی‌ام. کم بودم، اما بد نبودم، تو مگه وقتی نعمت دادی به ریز و درشت بنده‌هات نگاه کردی؟ تو مگه وقتی خوشبختی رو هوار کردی سرشون، نگاه به اعمالشون کردی؟ چی شد که اونی که همیشه باید صبوری کنه ما شدیم؟ چی شد اونی که همیشه غرق شد و یاری‌گری نداشت ما شدیم؟ خدایی با ما مشکلی داری؟


عنوان: بیست و یکمین سحر


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها