هوالمحبوب


سال‌ها قبل وقتی بیست و یک ساله بودم، فکر می‌کردم ن سی و یک ساله، زن‌های جا افتاده‌ای هستند که سرگرم بچه‌ها و همسر و کار شده‌اند، زن‌های فعال و عاقل و زیبا. زن‌هایی که می‌توانند مدیران خوبی باشند، می‌توانند نویسنده‌های معرکه‌ای شوند، می‌توانند پزشک، مهندس و یا وکیل نام بگیرند. اما پر رنگ ترین بخش ماجرا همیشه به خانه مربوط می‌شد جایی که در آن زن‌های سی و یک ساله خوشبخت بودند، آنقدر خوشبخت که برای من بیست و یک ساله همیشه حسرت بر انگیز بود زندگی در سی و یک سالگی. ن‌ها در آغاز دهۀ چهارم زندگی‌شان قدرتمند می‌شوند، زن‌های عاقل و قوی با هر چهره‌ای زیبا و دوست داشتنی هستند. آن‌ها زن‌هایی هستند که هر مردی در کنارشان احساس قدرت می‌کند. می‌شوند سنگ صبور، مرهم، تکیه‌گاه، منبع عشق و الهام. نی که در هر کاری پیشتازند.

حالا در واپسین لحظه‌های سی و یک سالگی‌ام. فردا وارد سی و دو سالگی خواهم شد. نسبت به نسرین بیست و یک ساله، قوی‌تر، عاقل‌تر و زیباتر شده‌ام. حالا بیشتر از قبل خودم را دوست دارم، بهتر از آن زمان خودم را شناخته‌ام، راهم را یافته‌ام.

در درون من ن بسیاری زندگی می‌کنند، یک زن یاغی و سرکش، که گاهی افسار احساساتم را دست می‌گیرد و سر به طغیان برمی‌دارد، گاهی طوفان به پا می‌کند و گاهی شکست خورده و خموده و در هم شکسته به لاک خودش فرو می‌رود.

یک زن دیکتاتور، که حاضر نیست از مواضعش کوتاه بیاید. او تمام جهان را برای خودش می‌خواهد، قادر است بجنگد برای تک‌تک خواسته‌هایش و دیگران را قربانی کند.

یک مادر که سرشار از احساسات و عواطف مادرانه است، حاضر است ببخشد، ببوسد، بگذرد و تمام جهان را در غلافی از مهر به بستر ببرد. حاضر است فدا شود تا جهان جای بهتری برای زیستن باشد.

یک زن عاشق که سودای معشوق دارد، شهر را قدم زده است برای یافتن کسی که اوجان نامیده‌است، برای دمی آسودن در آغوشش.

یک زن عاقل که فارغ از تمام دشواری‌های زندگی، نشسته است پشت میز کارش، قهوه‌اش را سر می‌کشد و کلمه از پی کلمه خلق می‌کند و در نهایت خط بطلان می‌کشد روی تمام ناتوانی‌های نه. روی تمام اظهار عجزهایی که به اسم عشق به خورد بقیه می‌دهم.

در من عصاره‌ای از هر کدام‌شان هست، من زن عاقلِ عاشقی هستم که گاه لجباز و دیکتاتور می‌شوم، گاهی شرورم و گاهی غمگین. گاه بسیار قوی و نیرومند که قادرم تمام ناممکن‌ها را ممکن سازم و گاه آنقدر عاجز که تنها محتاج کلمه‌ای می‌مانم. من تمام زن‌های درونم را زندگی می‌کنم.

 مادرم برای غم و شادی تک تک فرزندانم، برای اینکه غم‌شان را زندگی‌کنم، شادی‌شان را زندگی کنم، پرخاش‌گری هایشان را زندگی کنم. برای دوستانم زنی عاقلم، لحظه‌های هراس، لحظه‌های عجز، یاغی و سرکش می‌شوم، در لحظه‌های تلخی و ناکامی دیکتاتوری بی‌رحم از شکاف پوستم بیرون می‌زند. ولی هر وقت به او فکر می‌کنم، هر وقت به عظمت روحش، به امتداد لبخند‌هایش، به امیدی که در من زنده می‌کند، یک زن عاشقم.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها