هوالمحبوب

کتاب توی دستم است، چشم‌های خسته و بی‌رمقم را دوخته‌ام به کتاب، اما هیچ حالیم نیست که کرول اوتس چه می‌گوید، صدای بازی پسرها، جسمم را به پای پنجره می‌کشاند، دارند قایم‌باشک بازی می‌کنند، صدای مهدی از همه بلند‌تر است: » آلما دِسَم گَل، هیوا دسم گَلمَه» روحم دارد جوانه می‌زند، پرت می‌شوم به سال‌های کودکی، به خانه‌باغ پدربزرگ، به ارتش دوازده-سیزده نفره از نوه‌ها، که عصرهای جمعه در هزارتوی خانه‌باغ قایم‌باشک بازی می‌کردند. صدای فریاد‌هایم به آسمان هفتم می‌رسید، وقتی نون جان، توی انباری پر از گربه قایم می‌شد و من جرات نمی‌کردم پایم را به آن دالان تاریک تو در تو بگذارم، وقتی سعید جر زنی می‌کرد و مسعود دم به دقیقه می‌زد زیر گریه.

از پشت همین پنجره، دارم دست‌های رویا را می‌بینم که حلقه می‌شود دور گردن سعید و راضی‌اش می‌کند به ادامۀ بازی، صدای کل‌کل رامین و حبیب را می‌شنوم که سر تک‌چرخ زدن روی پله‌های حیاط پشتی با هم شرط می‌بندند، یاد پاس‌هایی که رامین در بازی وسطی می‌گرفت بخیر، بعد از هر پاس گرفتنی، بادی به غبغب می‌انداخت می‌گفت، من دروازه‌بانم؛ از من بعید نیست این‌همه پاس گرفتن، یادش بخیر پوستر عابدزاده، با چشم‌های خط‌خطی شده از خشم یک هوادار، یاد هوار‌هوار کردن‌هایمان وقت الاکلنگ بازی، تاب خوردن‌ها و سرسره‌بازی‌هایی که آخرش به کبودی دست و پا ختم می‌شد؛ بخیر.

نفسم تنگ می‌شود، فضا سنگین است، تنم تاب ایستادن کنار پنجره را ندارد، پرده را می‌کشم و پنجره را می‌بندم، کاش هنوز هم می‌شد گاهی آدم‌ها را با فریاد‌هایمان متوجه بودن‌مان کنیم، متوجه محبت‌مان کنیم، متوجه امنیت وجودمان کنیم، کاش هنوز هم می‍‌شد من داد بزنم آلما و تو یکهو از پشت پرچین پیدایت می‌شود، کاش صدا می‌زدم آلما دِسَم گَل، و تو از آن دورها که نه، از همین حوالی برایم دست تکان می‌دادی.

کتاب‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، عکس‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، اما کجای این وانفسای زندگی قرار است من و تو قصۀ زندگی خودمان باشیم؟ خسته شدم از تنهایی بزرگ شدن، از تنهایی گل کاشتن، تنهایی پله‌های ترقی را طی کردن، وقتی هیچ دستی برایم تکان نمی‌دهی، وقتی لبخندت دلم را قرص نمی‌کند، وقتی باریکلا نمی‌گویی و راهی‌ام نمی‌کنی. این حس‌های عاریه را از من بگیر، مرا خالی کن از هر حس خواستنی که به تو ختم نمی‌شود.

نقطه‌های پایان توی هیچ داستانی خوش نمی‌نشیند، همیشه یک جای خالی هست که بد جور توی ذوق می‌زند. توی قصۀ آخرم، سیما باید به عباد می‌رسید، حتی اگر سفرش بی‌مقصد بود.

من باید به تو برسم حتی اگر مسیرم بی مقصد باشد.





مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها