هوالمحبوب
خودت بگو که چگونه بخواهمت، کلمهها از تو گفتن را نمیدانند، هیچ شعری تو را نمیسراید، هیچ قصهای تو را تعریف نمیکند. من نقاش نیستم، با رنگ و نقش غریبهام، سرودن نمیدانم، دستهایم که روی ساز میلغزد، صدای ناموزونی فضای اتاق را پر میکند. من تنها بلدم که بنشینم روی این صندلی چرخدار و به تو فکر کنم.
خودت بگو که چگونه بخواهمت، که از خوابهام نگریزی، که آغوشت را به رویم بگشایی، که یکسره لبخند شوم و سر بروم از آغوشت. حرفی بزن که کلمهها از ترس تهی بودن از زیر دستم در نروند، چیزی بگو که به آوازم جان ببخشد، به ترانههایم روح بدمد و به نوشتههایم جرات جاری شدن.
ترسم از مردن نیست، ترسم از تنها مردن است، از گریزی که به من تحمیل میشود، از بوسههایی که از لبهایم سُر میخوردن و ناکام، جان میبازند؛ ترسم از تعبیر وارونۀ رویاهاست. ترسم از بیتو ادامه دادن است. توی این غار یک نفره، جایی هم برای من باز کن، جایی برای یک جفت چشم، یک جفت لب و دستهایی که حلقه شود دور تنت.
من میخواهمت، آنچنان که در باورت نگنجد، من میگریم برایت، آنچنان که ابر برای بیابان، غمگینم آنچنان که خدا میگرید با صدای من»
درباره این سایت