هوالمحبوب
باد به شدت میوزید و شاخه های انبوه قره آغاج را به پنجره میکوبید. آسمان قلمبه که میزد، همۀ ما از زیر لحاف سرمان را بیرون میآوردیم؛ یک چشممان به پنجرۀ اتاق بود و چشم دیگرمان به آقاجان که در قسمت بالای کرسی خواب بود.
انگار بودن آقا، دلمان را قرص میکرد که هنوز میتوان صدای تپیدن آسمان را تاب آورد. باران که شر شر شروع میشد، نفس عمیقی میکشیدیم و خودمان را به دست خواب میسپردیم. صدای باران، پایان خودنمایی باد ولگرد بود. باران که میزد آرامش بر قرار میشد. صدای تپش قلب من هم گم میشد بین صدای نفس کشیدن بقیۀ آدمهای دور کرسی، قاطی صدای خر و پف کشدار آبا که سرش را بلندتر از بقیه روی دو تا بالش فرو میکرد ولی باز هم چیزی از شدت خرناسههایش کم نمیشد.
شب وقتی باران زد، حمید و بقیه خوابشان گرفت. خیلی زود خوابیدند ولی من هنوز زل زده بودم به تیرکهای چوبی سقف، هزار بار از یک تا ده شمرده بودم ولی مرد کوری که آبا همیشه میگفت موقع خواب میآید و پشت پلک بچهها در میزند، نیامد که نیامد.
داشتم به صبح فردا فکر میکردم. به اینکه درس خواندن چقد سخت است. چقد میتوانم تاب بیاورم و کتک بخورم. حساب از همه سختتر بود. حسن همیشه از آقا کتک میخورد سر حساب کتابی که گهگداری جلویش میگذاشت تا امتحانش کند. همیشه حساب را غلط در میآورد و آقاجان میافتاد به جانش که اینهمه درس نخواندهای که از پس حساب و کتاب سادۀ من برنیایی.
هفت ساله شده بودم و آقا اسمم را توی مکتب شیح حسین رئوف نوشته بود.
صبح که شد، با حمید و حسن و محسن، ناشتایی خورده و نخورده، از خانه زدیم بیرون. حسن که بزرگتر بود از ترکۀ آلبالوی ملای مکتب میگفت که دلم بریزد و بترسم و از میانۀ راه برگردم. آن وقت لقمۀ نان و خرمای توی دستمال مال او میشد. اما محسن کمی منصفتر بود و از دست به سر کشیدنهای شیخ حسن تعریف میکرد و از اینکه او بچههای بیآزاری مثل من را دوست دارد.
شیخ درس قرآن و حساب و دیکته را قاطی هم لا به لای همان چند ساعت برایمان میگفت. ترکه نداشت، فلک نمیکردمان؛ اما زهرهات آب میشد اگر عینکش را در میآورد و عمیق و مردانه ته چشمهایت را نگاه میکرد. چیزی توی آن چشمهای به خون نشسته پیدا میشد که هزار برابر بدتر از فلک درد داشت. حاضر بودی بمیری ولی شیح عینک از چشم برندارد.
صبح ها مکتب میرفتیم و عصر پشت دار قالی به آواز حکیمه رج میزدیم به قالی. همۀ شوقمان به درآمدن قالی از دار بود. به آن لباس نویی فکر میکردیم که قرار بود با پول فروش قالی برایمان بخرند. به نان خامهایهای قنادی صداقت توی بازار شیخ صفی، به پیرمرد قناد که خندهکنان، مشتی ریس یا نوقا کف دستمان میریخت.
سه سال از با سواد شدن من میگذشت که یک روز شیخ لا به لای درس گفت: از هفتۀ بعد لازم نیست به مکتب بیایید. به ننه آقاهایتان بگویید اسمتان را توی دبستان قطران بنویسند که از این به بعد برای درس خواندن آنجا بروید.
آبا را همیشه راحتتر میشد راضی کرد. صبح فردا چادرش را به سر کشید و ما چهار پسر دراز و کوتاه را پشت سرش راه انداخت و رفتیم دبستان قطران.
از میان کوچههای خاکی محل، وارد خیابان تازهساز شده بودیم که تابلوی دبستان را دیدم. آبا رویش را گرفته بود و به چشم آقایی که پشت میز نشسته بود نگاه نمیکرد. میخواست اسم هر چهارتایمان را بنویسد ولی مرد عینکی پشت میز به به حسن گفت تو ششم را تمام کرده ای و باید بروی مدرسۀ دیگر. اینجا شش کلاس بیشتر نداریم. او هم خوشحال و از خدا خواسته، قید درس را برای همیشه زد و رفت دنبال کاسبی. تا همین جایش را هم به زود کتکهای آقا و تشرهای شیخ خوانده بود. تصدیق ششمش را آقا قاب گرفت و گذاشت روی طاقچه. حسن اولین تصدیقدار خانواده بود. هیچ کدام از عموزاده ها و عمهزاده ها قبل از او نتوانسته بودند کلاس شش را تمام کنند. هرچند حساب را ده گرفته بود اما باز هم میشد پز تصدیقش را به این و آن داد.
ادامه دارد
درباره این سایت