هوالمحبوب
زمانی که کلی اتفاق در اطرافت رخ میده، قاعدتا حرف زیادی باید برای گفتن داشته باشی، من اما این روزها بیشتر سکوتم تا حرف. سرم بازار مسگرهاست، به چشم خودم شرحهشرحه شدنم را میبینم. از این همه تلاش بیوقفه برای سر و سامان دادن به اوضاع خسته و کلافهام. هم زمان پیش بردن کار و درس و نوشتن سخت است، از عهدۀ من خارج است. بیصبرانه انتظار سی آبان را میکشم تا خلاص شوم از این همه استرس و فشار مضاعف. شماره چهار رقمی فتا رو دوباره تو گوشیم دیدم حالم بد شد. به این فکر کردم که چطور با چند تا جمله چند روز حال خودم و اطرافیانم رو بد کردم.
امروز توی مسیر خانۀ داستان، دقیقا داشتم به این فکر میکردم که برسم و بنشینم روی کاناپه و بعد از اولین سوال بزنم زیر گریه. حالم به قدری آشوب بود که تصمیم داشتم تمام خودم را همان جا تخلیه کنم و وقتی بر میگردم این بازار مسگرها کمی آرام گرفته باشد.
اما نشد، نه من گریه کردم و نه اوضاع جوری پیش رفت که به تخلیه روانی برسم. انگار مدام دارن تو دلم رخت میشورن. امروز هم که اون
از اینکه از مدرسه مرخصی بگیرم خیلی بدم میاد. چون معتقدم هر دقیقه از وقت اون کلاس ارزشمنده و من حق ندارم بابت کارهای شخصیام زمان اون بچهها رو بگیرم.
کاش این چند روز زودتر تموم بشه و من به آرامش برسم کاش مدرسهها تعطیل بشه و من چند روز بخوابم. خستهام خیلی.
درباره این سایت