هوالمحبوب

3 دی 1398- مشهد- سقاخانه- مقابل ایوان طلا

نشسته‌ام زیر ایوان طلا، درست‌ترین نقطه‌ای که توی حرم می‌توانی پیدا کنی همین‌جاست. هوا سرد است و سوز سردی، تنم را در می‌نوردد.کسی توی صحن مجاور نوحه می‌خواند، اما صدای مداح جاذبه ندارد. منتظریم دعای توسل شروع شود. امروز سه‌شنبه است. چند ساعتی است که به مشهد رسیده‌ایم. همین که اتاق را تحویل گرفتیم، ساک‌ها را توی اتاق گذاشتیم و دویدیم سمت حرم. مامان هفت سال است که مشهد نیامده، با کوهی از درد و دل راهی شده. آقاجون آخرین مشهدی که رفته من هنوز به دنیا نیامده بودم. این سفر عجیب متبرک است.
دلم پر کشیدن و رها شدن می‌خواهد، صدای ضجه‌های زنی جوان از همین حوالی می‌آید. خواسته‌هایش را به زبانی می‌گوید که می‌شناسم. یاد مژده و شباهنگ هر لحظه با من است. جای خواهرم خالی است. این سفر روزی او بود.
دلم می‌خواهد مثل آن زن از ته دل ضجه بزنم و سبک شوم. اشک‌هایم سر بخورد و ذره‌ذره درد‌هایم را بگذارم توی بغل خدا و حس کنم آرام‌تر شده‌ام. احساس می‌کنم حرم نجات‌بخش است. هرچند که توی خانه هم می‌شود خدا را پیدا کرد، اما اینجا دل‌ها راحت‌تر وصل می‌شوند و دعاها بی‌واسطه به عرش می‌رسند. خاک مشهد دامن‌گیر است.
زن کنار دستی‌ تُرک است و مدام دخترش اسراء را صدا می‌
زند. نگرانم که آشوب پایان نگیرد. نگرانم که دل پرم را همین‌طور سنگین بردارم و به خانه ببرم.

3دی 1398-حرم-مقابل ضریح 

هیچ دقت کرده‌اید مدل زیارت آدم‌ها با هم فرق دارد؟ زنی جنوبی با چادری قرمز، دختر بچه‌اش را روی گردنش سوار کرده و هی‌هی کنان و ذکر گویان به صف جماعت زائر می‌زند و مثل صف‌شکن‌ها راهی برای خودش می‌سازد و جلو می‌رود. تلاشش برای لمس ضریح است. دختربچه از مادر هم ولع‌اش بیشتر است. بالاخره به فتح می‌رسند و ضریح را می‌گیرند. 
زنی عرب با چادری سیاه، پوستی تیره و چروک خورده، شلواری با حاشیه دوزی‌های قشنگ، چادرش را به گردنش گره می‌‌زند و هروله کنان به سمت ضریح می‌رود. 
ن ترک ناله‌هایشان عجیب‌تر است، انگار مثل نوحه‌های ترکی بیشتر سوز و آه دارد، برای بیشتر ناله‌های ترکی بغضم می‌ترکد.
نشسته‌ام گوشه‌ای کنار کیف و کفش‌ها‌یمان، منتظرم مامان از زیارت برگردد. چشم می‌گردانم به گسترۀ خالی بین ضریح و جایی که نشسته‌ام. مامان با آن مقنعه و چادر نمازش، با بهت و حیرت دنبال من می‌گردد. صدایم را بلند می‌کنم ولی نمی‌شنود. وقتی دستم را می‌گذارم روی شانه‌اش خیالش راحت می‌شود که گمم نکرده.
موقع توسل خواندن، مامان هرجا دختربچۀ کوچکی می‌بیند، یاد زائر کوچولویی می‌افتد که توی تبریز جا مانده. هر بار هم جوری با حسرت حرف می‌
زند که بغض می‌کنم. 
توی مسیر حرم تا هتل، به مغازه‌ها سرک می‌‌کشیم. به مشتی بنجلی‌جات که چپانده‌اند توی مغازه‌ها و به اسم سوغات به ریش خلق‌الله می‌بندند. چند زن عرب از دور پیدایشان می‌شود. هر کدام یکی دو تا پتوی گلبافت به دست دارند، گمانم سوغات خریده‌اند. شاید اینجا همه چیز برای عرب‌ها ارزان است، حتی گاهی .

3دی-بازارچه طبرسی-ده شب

بعد از شام آقاجون به اتاق رفته تا بخوابد. من و مامان راه افتاده‌ایم دنبال قند و چای خشک. مامان می‌گوید توی همان کوچه‌ای که هتل داریم، یک مغازه چای خشک می‌فروخته اما هرچه چشم می‌گردانیم پیدایش نمی‌کنیم. از هتل تا حرم چند دقیقه بیشتر راه نیست. دلی‌دلی کنان می‌رویم تا بازارچه طبرسی، مامان عاشق سرک کشیدن به جاهای ناشناخته است، پله‌ها را پایین می‌رویم و با انبوهی از مغازۀ بنجل فروشی مواجه می‌شویم. پسر جوانی تلاش می‌کند به ما جانماز بفروشد، می‌گوید این جانماز‌ها ارزان است دانه‌ای سه تومن، چیز گران هم بخواهید دارم، دانه‌ای ده تومان. مامان کلا محل نمی‌گذارد، توی مشهد مجبورم جای سه نفر حرف بزنم. چون مامان و آقاجون فقط شنوندۀ صحبت‌های فارسی هستند و هرگز جوابی به زبان فارسی نمی‌دهند!
کوچه پس کوچه‌های خیابان طبرسی حس و حال غریبی دارد. مشهد شهر هزار ملت است، عرب و کرد و ترک و فارس و بلوچ، آدم‌هایی با زبان و پوشش و رفتاری منحصر به فرد، توی کوچه پس کوچه‌های مشهد سرگرمند. یکی دنبال اتاق خالی است، دیگری مشغول خرید سوغاتی، و یکی هم مثل ما فقط مامور دید زدن مغازه‌هاست. هوا سرد است. طاقتم که طاق می‌شود به مامان پیشنهاد می‌دهم برگردیم. سر راه توی همان کوچه که مامان گفته بود، چای خشک پیدا می‌کنیم. از مغازۀ رو به رویی قند می‌خریم و به هتل برمی‌گردیم. بعد از چهل و پنج دقیقه انتظار بالاخره یکی از خدمۀ ترک زبان هتل، آ‌ب جوش را به اتاق‌مان می‌رساند و من مامان را برای خوردن چای شبانگاهی بیدار می‌کنم. دیر خوابیدن باعث می‌شود نماز صبح حرم را از دست بدهیم. 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها