هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.

دیروز داشتیم از عشق حرف می‌زدیم، از اینکه اگر نباشد چقدر زندگی پوچ و تهی خواهد بود. امروز به چیز دیگری فکر کردم، به اینکه اوجان هم که باشد، عشق هم که بپاشد به زندگی من، اگر من همین نسرینِ عنق و بی‌اعصاب بازگشته از جنگ‌های درونی باشم، بازهم زندگی به کام هر دوتایمان تلخ خواهد شد، مرا قبل از عشق صبور کن، به من صبری اندازه ایوب بده تا بتوانم این میزان فشار روحی را تاب بیاورم، به من فرصتی بده تا برگردم به همان نسخۀ نسرین شاد و شنگول سابق، به من فرصتی بده تا خودم را پیدا کنم، من سال‌هاست خودم را گم کرده‌ام. من هیچ وقت اینقدر کدر و تلخ نبودم. من تحملم کم شده، من ناتوان‌تر از ده سال قبلم، زندگی به همان سختی گذشته است، رنج‌ها همان‌هایی هستند که بودند، اما من دیگر آن من شاد قبل نیست. دیگر روحم به وسعت قبل نیست، حوصله قهر و آشتی هیچ کس را ندارم، حوصله شکافتن و نفوذ کردن به لایه‌های درونی هیچ احدالناسی را ندارم، فرصتی برایم بساز که برای عاشق شدن، نیازی به این همه مقدمه‌چینی نباشد، من ترس‌هایم، رنج‌هایم، کاستی‌هایم را پذیرفته‌ام. پس کسی را به سراغ من بفرست که قبولم کند. 
سخت محتاج صبرم، صبری که آرامم کند، که آتش درونم را سرد کند، صبری که به من قدرت پذیرش بدهد، صبری که چشم‌هایم را به روی همه چیز ببندد، صبری که نگاهم را وسعت دهد و مرا از قعر این تاریکی بیرون کشد.
من طاقتم کم است، ضعیفم، ناتوان و رنجورم، مرا دوست داشتن بیاموز، مرا دوست بدار، هر روز بیشتر از دیروز، بگذار باور کنم که عشق رویا نیست، بگذار باور کنم که بالاخره از پس تمام این تلخی‌ها، روزی دنیا به روی مان خواهد خندید.
من از بزرگ شدن هم می‌ترسم، از تنهایی بزرگ شدن، از تنهایی پیر شدن، از پیر شدن و زندگی تباه شده، از پیر شدن و آرزوهای به باد رفته، مرا قبل از تمام شدن، کامروا کن. مرا دلشاد و حاجت روا بمیران. که آن دنیا یک دل سیر بغلت کنم و ببوسمت.


عنوان: دوازدهمین سحر


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها